دلوها را خبرها پر میکنند!
میراب، خمیده و فانوس به دست، تاریکی قنات را میشکافت و پیش میرفت. ارتفاع آب، زیر قوزک پایش بود. قنات، اکسیژن خفهای داشت. خمیده رفتن میراب، دم و بازدمش را سخت میکرد؛ با این حال باید درون آن لوله خاکی تاریک، که هفت متر زیرزمین بود، پیش میرفت و علت کم شدن آب را پیدا میکرد.
ارتفاع آب در حالت طبیعی از زانو بالاتر میآمد، اما حالا از قوزک پا، پایینتر رفته بود.
این اتفاق، خبر از وقوع مانعی بزرگ سر راه آب میداد.
کمی جلوتر، اکسیژن قنات کم و کمتر شد. نور فانوس صخرهای را نمایان کرد؛ وسط قنات. صخره جریان آب را سد کرده بود. بزرگیاش نشان میداد در اثر ریزش قنات است. جریان تند آب، آن را تا اینجا آورده بود. در اینجا هم اگر قطر قنات تنگ نمیشد، جریان تند آب، صخره را با خود میبرد. حالا صخره نه راه پس داشت، نه راه پیش. آب میآمد پشت صخره، انبار میشد.
میراب خوشحال از این که علت خشکی قنات را پیدا کرده، درنگی کرد و نفس خستهاش را بیرون داد.
اگر صخره را برمیداشت، هجوم آب تمام قطر قنات را پر میکرد. ممکن بود میراب را خفه کند.
چاره چه بود؟ باید کاری میکرد. مردم تشنه بودند.
بیرون چاه چه خبر بود؟
کدخدا و انصارش- دلو به دست- انتظار میکشیدند. چشم انتظار پرآب شدن قنات بودند، تا دلوهایشان را پر کنند و بشتابند سمت روستاهای تشنه.
میراب کلنگش را بلند کرد؛ به اذن الله. ضرباتی محکم بر کف قنات فرود آورد. قصد داشت چاله بزرگی حفر کند و صخره را هدایت کند داخل آن، تا راه آب باز شود.
کف قنات شنی بود و ضربهها را پس میزد. میراب ناامید نشد. کوبید و کوبید. هر ضربه, ابتدا آب نرم را میشکافت، بعد انجماد زمین را. آب شتک میزد بر سر و روی میراب و قبای سفیدش را آب چکان میکرد.
آن بالا کدخدا دلواپس بود؛ هم دلواپس میراب، هم تشنهها.
دستهای میراب تاول زد. تاولها ترکید. جای تاولها سوخت، تا چاله آماده شد.
حالا میراب به مرحله سختی رسیده بود. باید اطراف صخره را میتراشید، تا فشار آب، صخره را هل بدهد و بیندازد داخل چاله. اگر صخره داخل چاله نمیافتاد چه؟
با تمام سنگینی و زمختیاش میراب را زیر میگرفت! انبوه آبِ جمع شده در پشت صخره به یکباره آزاد میشد و میراب را مثل گلوله شلیک میکرد.
صدای العطش و تصویر لبهای تشنه بچهها یک لحظه از ذهن میراب دور نمیشد. او با تیغه کلنگ، اطراف صخره را تراشید. صخره جان گرفت و تکان ریزی خورد. صدای هورهور آب از پشت صخره بلندتر به گوش رسید. ناگهان شکافهایی در اطراف صخره پدیدار شد و آب از چند جا فواره زد. میراب خودش را برای رویداد مهم آماده کرد.
تشنگی مردم کهنه بود؛ از زمان کدخدای قبلی، که آب را به جای جگر عطشناک تشنهها به استخر اعوانش میرساند.
کار به جایی رسید که اطفال زیادی تلف شدند. بیماران طاقت نیاوردند. طاقت مردم به طاق رسید. کدخدایِ خادمِ اشراف را کنار زدند و کدخدایِ خادمِ مردم را جایگزین کردند.
حالا کدخدا با انصارش دور حلقه قنات، ندای میراب و خروش آب را انتظار میکشیدند.
کدخدا سر فرو برد داخل چاه.
میراب! میراب! کمک نمیخواهی؟
میراب آخرین ضربهاش را کوبید. صخره مثل هیولایی زخمی از جا جهید. پیش از آن که میراب را زیر بگیرد، دستهای قدرتمند میراب- در چشم بر هم زدنی- صخره را فرو برد داخل چاله.
شتاب آب، کوبیده شد به میراب. کلنگ از دست میراب افتاد و خودش گلولهای شد رها شده در لوله قنات. حین شلیک، ساییده شد به دیوار قنات و تا کوره پیش رفت. کدخدا، هم خروش آب را شنید، هم معلق خوردن میراب را در آب دید. میخواست به کمکش برود، میراب منصرفش کرد: «وقت را تلف نکنید. دلوهایتان را پر کنید، بشتابید سمت تشنهها.»
کدخدا و انصارش دلوها را پر کردند.
میراب برای ادامه بررسی، وارد راههای دیگر قنات شد. کدخدا آب را به تشنهها رساند و برگشت. بعضی از انصار هنوز حرکت نکرده بودند. آنها داشتند اسم کدخدا را روی دلوهایشان مینوشتند و امضا میکردند!
کدخدا تعجب کرد!
چه میکنید؟! مردم تشنهاند.
انصار گفتند: «کسی مثل تو دیگر پیدا نمیشود. شناخت مردم باید نسبت به تو زیاد شود. باید قدر تو را بدانند. تو به درد میرابی میخوری!»
کدخدا برآشفت: «به جای حرف مفت، دلوها را پر کنید و بدوید سمت تشنهها. میرابی و کدخدایی و انصاری، همه بهانه است برای سیرابی مردم.»
او منتظر واکنش انصار نماند. دلوهایش را دوباره پر کرد و دوید. بعضی از انصار همراهی کردند، بعضی دیگر به امضایشان جلا دادند. نور امید داشت به دل افسرده مردم برمیگشت.خادمِ اشراف، احساس نگرانی کرد. به اعوانش گفت: «اگر همین الان نجنبید، برای همیشه استخرهایتان خشک خواهد شد!»
اعوان جنبیدند. از آن روز دیگر هیچکس از سرنوشت کدخدا خبر نداشت.
میراب نگران حال مردم شد. سراسیمه از قنات بیرون آمد و رو کرد به مردم: «تا طعم شیرین آب از ذائقهتان محو نشده، خادم مردمی دیگری پیدا کنید.»
مردم در جستوجوی خادم بودند که خبری شوکهشان کرد.
«مردم! هیچ میدانید آب قنات سمی است؟ هیچ میدانید هرچه مریضی بوده، هرچه مرگومیر بوده زیر سر میراب و خادمش بوده؟
اگر ما استخرها را پرکردیم، برای خدمت به شما بود.
آبهای سمی را داخل استخرها ریختیم تا تبخیر شود و هوا را ضدعفونی کند. اگر شما آبی برای خوردن نداشتید، لااقل هوائی پاک برای تنفس داشتید...»
اغلب مردم قانع شدند. باز هم کسی را گماردند تا استخرها خشک نشوند.
رحیم مخدومی- اردیبهشت ۱۴۰۴