کد خبر: ۳۱۰۸۶۵
تاریخ انتشار : ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۹:۴۲
نیمه پنهان کشمیر- ۵۴

پیگیری تصادفی مسائل مردم عادی

 

نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور

در آن طرف جاده درخت چنار بزرگی را دیدم که شاخه و برگ‌هایش را به‌دست باد ملایمی سپرده بود‌، زیر سایه‌سار آن بود که شفیع برای آخرین بار با دوستانش صحبت کرده بود.
اتوبوسی را دیدم که دارد نزدیک می‌شود دستم را تکان دادم و سوارش شدم. اتوبوس از جاده ‌هاشور خورده حرکت کرد و از دهکده خارج شد. من سرم را پشت صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. یک ساعت بعد به ایستگاه اتوبوس آنانتناگ رسیدیم جایی که مجید شوهر شمیمه شیرینی می‌فروخت. باد غبار آلودی در هوا پیچیده بود اتوبوس‌ها و ماشین‌های سواری مدام بوق می‌زدند. 
دستفروش‌ها قیمت‌های کالاهایشان را فریاد می‌کردند. روستاییان که کالاهایشان را در پلاستیک‌های رنگارنگ بسته‌بندی کرده بودند آنها را به مسافران اتوبوس عرضه می‌کردند. 
گروه دیگری از نیروهای شبه نظامی که جلیقه‌های ضد گلوله پوشیده بودند در پیاده‌روها با سلاح‌های خودکار‌شان مشغول گشت‌زنی بودند. یک مغازه‌دار میوه‌فروش مجید را می‌شناخت.
پرسیدم مغازه‌اش کجاست؟ 
او با خنده معنی داری‌، به فضای کوچک یک پیاده‌رو بین مغازه خودش و مغازه بعدی اشاره کرد.
 دیدم یک جعبه حصیری پر از شیرینی‌های محلی موسوم به «سمینه» که من آن را از بچگی خیلی دوست داشتم برای فروش روی آجرها گذاشته بود. 
یک مرد با موهای خاکستری و گونه‌های فرو رفته که فران (لباس محلی کشمیری‌ها) بژی پوشیده بود. 
او به‌گونه‌ای پشت شیرین‌ها نشسته بود که دیده نمی‌شد.
به طرف او رفتم و گفتم: آیا شما آقا مجید هستید؟ 
از جایش بلند شد و گفت: چند گرم شیرینی می‌خواهید اقا؟ 
نمی‌خواستم جهان او را دوباره بر هم زده و متلاطم کنم. به طرف دفتر معاون کمیسیونر رفتم تا مردی را ملاقات کنم که زمانی مسئول پرونده‌های غرامت‌های ناشی از مرگ بود.
 مجتمع ساختمانی بزرگی بود و در منطقه لال چوک قرار داشت. این‌جا قلب شهر آنانتناگ بود آشفته بازاری از خانه‌ها و مغازه‌ها‌، فاضلاب‌های روباز‌، دوره‌گردهای پرسرصدا‌، اتوبوس‌هایی که به طور ممتد بوق و پلیس‌هایی که مدام صوت می‌زدند.
 آنانتناگ به گونه‌ای شبیه شهرهای کوچک شمال هند بود. 
از ایست‌های بازرسی و دستگاه‌های فلزیاب عبور کردم مجتمع مورد نظر مثل ساختمان‌های آسایشگاه بود با پنجره‌هایی که به رنگ آبی ملال‌آوری شبیه دیگر ساختمان‌های دولتی رنگ‌آمیزی شده بود. 
آنجا مرکز قدرت محلی بود‌، واحد مدیریتی که از دوران استعمار به ارث رسیده بود.
گروه‌های عجول از متقاضیان‌، وکلای نیمه وقت‌، سیاستمداران روستایی و افراد مسن برای شرفیابی و ابراز لطف و مرحمت از این اتاق به آن اتاق از این آقا به آن آقا در همدیگر وول می‌خوردند. در داخل ساختمان پادوها اسامی متقاضیانی که قرار بود به حضور افسران برسند را فریاد می‌کردند. من از راهرو تاریکی عبور کردم تا مردی را ملاقات کنم که ممکن بود در مورد پرونده غرامت مرگ شفیع اطلاعی داشته باشد. من او را برای سالیان می‌شناختم. پرونده‌های زیادی روی میز او تلنبار شده بود. مقادیر زیادی پرونده خاک خورده در پشت سر او دیده می‌شد. چهار نفر دیگر مثل او پشت میز نشسته بودند که مشغول بررسی پرونده‌ها و یا تایپ نامه‌ها با دستگاه‌های تایپ «رمینگتن» بودند.
او زمانی که بچه بودم مرا دیده بود و وقتی متوجه شد که من مثل پدرم کارمند دولت نشده‌ام کمی حیرت کرد و در عین حال ناامید شد.
 اما من اکنون به عنوان نویسنده‌ای که علاقه‌ای به پیگیری مسائل مردمان عادی و غیر مهم به‌صورت تصادفی دارم محسوب می‌شدم.
 برای دریافت غرامت سیر اقدامات خانوده بدین صورت است که آنها باید اول «گزارش اولیه پلیس» که در ایستگاه پلیس ثبت شده است را بگیرند‌، بعد از آن تأییدیه‌ای (مجوزی) را از پلیس دریافت کنند مبنی بر اینکه کسی که کشته شده جزو مبارزین کشمیری نبوده است.
برای دریافت این مجوز‌ها و رد شدن از مراحل هفت‌خوان آنها باید بین 5000 تا 10000 روپیه(رشوه) به پلیس پرداخت کنند و الا این گزارش‌ها صادر 
نمی‌شوند. 
پرونده‌ها در مرحله بعد به قسمت غرامت در دفتر معاون کمیسیونر ارجاع داده می‌شوند.
دوستم مکثی کرد پکی به سیگارش زد و گفت: ما باید پرونده را به جلو ببریم‌، پرونده که به خودی خود از یک میز به میز دیگر حرکت نمی‌کند. 
تایپیست هم که مجانی کار نمی‌کند افسران ارشد هم که برای قانع شدن باید سهمشان را بگیرند. همه اینها زمان بر و پر خرج است.
از پول غرامت حدود 100 هزار روپیه متقاضی باید بین 25 هزار تا 30 هزار روپیه خرج کند و گرنه او باید سال‌ها در دفاتر و ادارات مربوطه سرگردان 
شود.
زمانی که متقاضی حق حساب و کمیسیون‌های مربوطه را پرداخت کرد ما نامش را برای دریافت غرامت و همچنین در لیست کسانی که باید سریعا برایشان کار پیدا کرد قرار داده و آن را تضمین می‌کنیم.
فصل سیزدهم
شمیمه و مجید که پسر بزرگشان را از دست داده بودند برای پیدا کردن کار برای پسر کوچکشان بلال باید به‌طور طاقت فرسایی مراحل سخت وطولانی دیوانسالاری ادلری را طی می‌کردند. از طرف دیگر آنها پول و مبالغ کافی برای درمان پسر جوان‌ترشان که به اختلال روانی دچار شده بود نداشتند.آنچه آنها داشتند همبستگی‌، ایمان و اعتقاد راسخشان بود. 
حسین پسرعموی دوستم دکتر شهید که بعد از شکنجه‌های مکرر به‌دلیل آسیب‌های جسمانی از ازدواج امتناع کرده بود مرتب دعا می‌کرد که قدرت این را داشته باشد تا با این مخمصه‌ای که برایش به‌وجود آمده بود مقابله کند. من دیده بودم که والدینم چگونه زنده ماندن از انفجار مین را مرهون عنایت خدا می‌دانستند و بعد از این حادثه عبادات و نیایش‌هایشان افزایش یافته بود.
دکتر شهید به من گفته بود: حتی پزشکان در بیمارستان‌های روانی داشتن ایمان را برای بهبودی شرایط جسمی و روانی بیماران توصیه می‌کنند. 
به نظر می‌رسید خدا و اولیایش کارشان در کشمیر گرفته است. ایمان اساساً یک آورده و داشته حمایتی و محافظتی است. 
این‌گونه بود که ماجرا شروع شد. در دوران نونهالی و نوجوانی من هیچ‌گونه خود آگاهی در مورد اسلام نداشتم‌، اسلام هم مانند چیزهای دیگر از جمله زندگی ما‌، روستای ما‌، همسایه‌های ما‌، خانواده ما‌، و مثل قفسه‌های کتاب‌های پدر در زندگی بروز و حضور داشت.
مسجد روستای ما جایی بود که من با دوستانم در روزهای جمعه برای ادای نماز جماعت به آنجا می‌رفتیم. همراه با آداب نماز حس تعلق اجتماعی همراه با شوخی‌های دوستانه نوعی آرامش مذهبی هم در کنارش شکل می‌گرفت. 
ما همه همسایه‌هایی بودیم که به همان نانوایی‌، همان پزشک‌، همان بقالی می‌رفتیم.
 مسجد ما بنایی ساده و دوطبقه بود که چند صد متر با خانه ما فاصله داشت. در کنار خانه ما جوی آبی به نام «یااراهبال» می‌گذشت که بچه‌ها در آن آبتنی می‌کردند، زن‌ها در آن لباس و ظروف آشپزخانه شسته و با هم گپ می‌زدند.  
وقتی مؤذن اذان می‌گفت زن‌ها روسری‌های خود را به سر می‌کردند تا اینکه نماز به پایان می‌رسید و دوباره به صحبت‌هایشان ادامه می‌دادند. حصیر‌های دستبافت محلی که طی سال‌ها استفاده نرم گشته در کف مسجد کنار هم فرش شده بودند. 
نور چند لامپ زرد رنگ روی دیوارها افتاده بود. یک تورفتگی قوسی در محراب به طرف غرب یعنی مکه دیده می‌شد که مخصوص امام جماعت بود‌، در جنب محراب اتاق کوچکی بود به نام حمام که کف آن با سنگ آهک فرش شده و در زیر آن زمین با هیزم گرم می‌شد.