چرخه معیوب اسلامهراسی (نگاه)
امینالاسلام تهرانی
«اسلام هراسی» در غرب تاریخ طولانی و پیچیدهای دارد که بهطور عمده در قرون وسطی با مواجهه مسیحیان و مسلمانان در جنگهای صلیبی آغاز شد. در این دوران، اسلام به عنوان یک تهدید دینی و فرهنگی در برابر مسیحیت دیده میشد و مسلمانان به عنوان دشمنان اصلی غرب معرفی میشدند. با گذشت زمان، در دوران رنسانس و بعد از آن، این نگرشها به تدریج از طریق آثار ادبی، فلسفی و تاریخی تقویت شدند؛ جالب است که این اتفاق در شرایطی افتاد که میراث علمی دانشمندان و فیلسوفان مسلمان مبنا و محرک بسیاری از تحولات و پیشرفتها در قرون میانه و رنسانس بود. در قرن ۱۹ و ۲۰ نیز با گسترش استعمار غربی و برخورد با جوامع مسلمان در مستعمرات، تصورات منفی از اسلام و مسلمانان در اروپا رواج بیشتری یافت. (این هم از طنزهای تاریخ است که استعمارگر تصویر منفی از استعمارشده میسازد و بعضاً استعمارشده از استعمارگر تصویر یک ناجی را ترسیم میکند!) این دیدگاهها در قرن بیست و یکم پس از حوادثی چون حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ (شهریور ۱۳۸۰)، شدت یافت و رسانهها و سیاستمداران غربی نقش مهمی در تقویت اسلام هراسی ایفا کردند. این روند همچنان ادامه دارد و اثرات آن در سیاستهای داخلی و روابط بینالملل غرب با کشورهای مسلمان قابل مشاهده است.
البته بارها گفته شده و باز هم باید گفت؛ اسلام هراسی دیگر فقط یک موج رسانهای یا واکنش هیجانی پس از یک حادثه تروریستی نیست، بلکه به سیاست رسمی بخشی از دولتهای غربی بدل شده است. از همان روزهای پس از حملات مشکوک ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، موتور تولید نفرت علیه مسلمانان در رسانهها، احزاب و سیاستهای امنیتی غرب روشن شد و هنوز خاموش نشده است. فرقی هم نمیکند که این سیاست در قالب تصویب قوانینی برای محدود کردن حجاب باشد یا سرکوب نهادهای اسلامی و مساجد. مهم آن است که هر بار با بهانهای تازه، این تصویر که «اسلام تهدید است» بازتولید میشود و در کنار آن، مسلمانان مقیم غرب با برچسبهایی مانند «خطر بالقوه» زیر ذرهبین قرار میگیرند.
نکته جالب و البته تأسفبار ماجرا این است که غرب، در حالی نقش مدعی عدالت و آزادی را بازی میکند که در همان لحظه، سیاستهایی را اجرا میکند که چیزی جز نقض آشکار حقوق اولیه دینی و مدنی شهروندان مسلمان نیست. کافی است به نمونههای اخیر نگاه کنیم؛ از طرحهای محدودسازی حجاب در فرانسه گرفته تا فشارهای مضاعف بر پناهجویان مسلمان در «بریتانیا» و آلمان. این سیاستها با ادعای دفاع از «ارزشهای سکولار» یا «امنیت ملی» توجیه میشوند، اما نتیجه چیزی نیست جز دامن زدن به نفرت و جدایی و البته خوراک رساندن به جریانهای افراطی.
و اینجاست که پای همان تناقض بزرگ غربی به میان میآید: اگر هر جنایتکاری که به اسم اسلام مرتکب عمل خشونتآمیز میشود، نماینده ۲ میلیارد مسلمان جهان است، پس تکلیف ارتشهای غربی که با پرچم دموکراسی و صلیب، کشورهای زیادی را به خاک و خون کشیدهاند، چیست؟ چرا نباید با همان منطق معیوب، مردم اروپا و آمریکا را تروریست بنامیم؟ چرا جنایات نظامیان غربی در افغانستان، عراق و سوریه، تروریسم دولتی محسوب نمیشود اما نوجوان مسلمانی که حتی جرمی مرتکب نشده، باید در مدرسه و خیابان، زیر نگاههای سنگین و تحقیرآمیز رشد کند؟
از سوی دیگر، این نوع سیاستها فقط مسلمانان را آزار نمیدهد؛ بلکه نتیجه طبیعیاش بالا رفتن تنشهای اجتماعی و فراهم شدن بستر برای تولد موجهای خشن و رادیکال است. کافی است نگاهی به پروندههای افراطگرایی بیندازیم تا ببینیم که بخشی از افراد جذب گروههای افراطی، قربانیان همان تبعیضهای سیستماتیک بودهاند. هرقدر دیوارها بلندتر، تبعیضها شدیدتر و فشارها بیشتر شود، احتمال انفجار از درون همین جوامع نیز بیشتر میشود. انگار غرب با دست خود، بمبهایی میسازد که چند سال بعد از درون خود منفجر شود.
مسئله فقط یک سوءمدیریت نیست؛ بلکه یک دور باطل و ویرانگر از سیاستهای اشتباه و نفرتپراکنی هدفمند است که قربانی اول آن مسلمانان ساکن غرب هستند و قربانی دوم، امنیت و ثبات خود همان جوامع غربی. راه نجات هم نه در بیشتر کردن محدودیتها و شعارهای پوچ آزادی، بلکه در بازگشت به اصل «حقوق برابر برای همه» است؛ شعاری که اگر غرب واقعاً به آن ایمان داشت، امروز بهجای دامن زدن به اسلامهراسی، برای از بین بردن آن تلاش میکرد.
بیتردید آنچه آتش اسلامهراسی را بیش از پیش شعلهور کرده، نه فقط نگرانیهای امنیتی و دغدغههای اجتماعی، بلکه رگههای عمیق نژادپرستی در بدنه سیاست و فرهنگ غرب است؛ نژادپرستیای که حالا در پوششهای مدرنتری چون «حفظ هویت ملی» و «صیانت از فرهنگ بومی» بروز میکند و مسلمانان -بهویژه مهاجران- را به عنوان «دیگریِ خطرناک» هدف میگیرد. همین نگاه تبعیضآمیز است که باعث میشود خطای یک فرد مسلمان در صدر اخبار بنشیند و به پای کل امت اسلامی نوشته شود، اما جنایت یک سفیدپوست مسیحی در سکوت فرو رود یا به اختلالات روانی تقلیل یابد. در حقیقت، سیاستمداران و رسانههای غربی با تغذیه از این نگرش برتریجویانه، نهتنها به ترمیم زخمهای اجتماعی کمکی نکردهاند، بلکه با دامن زدن به این فضای مسموم، هم مسلمانان را قربانی تبعیض مضاعف کردهاند و هم خود را در دور باطل خشونت، افراطگرایی و شکافهای قومیتی گرفتار ساختهاند.
البته نباید از این نکته غافل شد که پس از حملات ۱۱ سپتامبر، تنها سیاستمداران و رسانههای راستگرا نبودند که از فضای اسلام هراسی سود بردند، بلکه جریانهای الحادی نیز فرصت را غنیمت شمردند تا بهطور کلی موجودیت دین و ایمان به خدا را زیر سؤال ببرند؛ در واقع مسئله دیگر فقط اسلام نبود که کل دیانت بود. در این میان، چهرههایی مانند «ریچارد داوکینز»، «سام هریس»، «کریستوفر هیچنز» و «دنیل دنت» -که به «چهار شهسوار الحاد!» معروف شدند- با انتشار کتابها، سخنرانیها و مناظرههای جنجالی تلاش کردند تا افکار عمومی را به این سمت سوق دهند که «دین مساوی است با خشونت» و «باور دینی خطرناکترین تهدید برای تمدن است». آنها با تمسک به اقدامات گروههای تکفیری و تروریستی، نهتنها اسلام بلکه اصل ایمان به خداوند را به محاکمه کشیدند و بهنوعی پروژه اسلامهراسی را به «دین هراسی» و «خدا گریزی» تعمیم دادند؛ انگار که حساب میلیاردها مسلمان، مسیحی و... آرام و صلحطلب را باید بهخاطر جنایتهای یک اقلیت منحرف و چه بسا وابسته به سیاستمداران ملحد، یکجا تسویه کرد. اینگونه شد که حملات تروریستی، برای این گروه، دستاویزی شد تا الحاد را نه صرفاً یک باور شخصی، بلکه نسخه نجاتبخش جامعه مدرن معرفی کنند.