گفتوگوی کیهان با زینب طهرانیمقدم
شهید حاج حسن طهرانی مقدم پدر موشکی ایران و کمانگیر آسمانی
بنده زینب طهرانی مقدم، 38ساله نخستین فرزند شهید طهرانی مقدم هستم. از کودکیام همیشه نبودنهای پدرم در ذهنم است. یادم میآید که کلاس اول بودم که نامهای برای ایشان نوشتم. در آن نوشته بودم تو هیچوقت نیستی! نیستی! بعد از جنگ هم ایشان تازه بومیسازی موشک را شروع کردند. یعنی ما آن زمان دیگر موشک گرفته بودیم و موشک داشتیم و خیلیها بعد از جنگ معتقد بودند که دیگر جنگ تمام شده و حالا وقت کارهای دیگری است. ما باید از این تجهیزات فاصله بگیریم و کارهای دیگر انجام دهیم. اما آن چیزی که مهم بود، این بود که پدرم همیشه میگفت:
«ما هنوز هم به آن نقطۀ اصلی نرسیدیم. چرا؟ چون هنوز به خودکفایی در صنعت موشکی نرسیدهایم. از این صنعت زمانی خیالمان راحت میشود که به خودکفایی برسیم. هر زمان بومی شد، آن وقت ما عزت داریم، اما اگر بومی نشد هزاران موشک هم داشته باشیم، چون اجازه و دستورالعمل آن را نداریم، اختیاری از خود هم نداریم. میتوانند به ما اجازه استفاده را بدهند و یا ندهند. ما هنوز به آن عزت نرسیدیم.» برای همین ایشان سالیان سال، بعد از جنگ به کشورهای مختلفی میرفتند، رایزنی میکردند، علوم فناوری، هوافضا را آموزش میدیدند و آموزش میدادند تا اینکه حدوداً یکدهه بعد از جنگ توانستند موشکهایی بسازند که علاوهبر اینکه بومی شدهاند، بتواند آن اهدافی که از موشک مدنظر است را تأمین کند.
زندگیمان در هیجان و خوشی بود
بین ما فرزندان و پدر ارتباط عاطفیای وجود داشت. این ارتباط عاطفی بین پدر و مادرم هم همیشه دیده میشد و هم اینکه به ما انتقال پیدا میکرد. من در حال حاضرکه فکر میکنم؛ میبینم که زندگی ما پر از فراز و نشیب بود، در واقع نبودنهای پدرم و بعد هم در اواخر دهه هفتاد و هشتاد که وضع موشکی ما در واقع به یک ثباتی رسیده بود، اما باز هم بهخاطر ناامنی زیادی که پدر من برای منافقین ایجاد کرده بود، بعد از شهادت امیر، صیاد شیرازی، پدرم به تهدید زیادی از طریق این منافقین دچار بود، اما باز هم زندگی راحتی نداشتیم. یعنی شبانه از این خانه به آن خانه میرفتیم. از این طرف شهر به اطراف شهرتهران میرفتیم من در سال بارها مدرسهام را عوض میکردم. در اطراف تهران بود. الآن که فکر میکنم میبینم که خیلی زندگی پر تنشی داشتیم، اما شاید باورتان نشود، ما اصلاً برای این زندگی استرس و ناامنی و نگرانی و ترس و اینها را تجربه نکردیم و همهاش برایمان جذاب، هیجان و خوشی بود. مثلاً در ذهنم است که یک بار من اردو بودم وقتی که برگشتم، آن زمان پدر هنوز شهید نشده بود به دنبال من آمده بود که من را از مدرسه به منزل برگرداند که من متوجه شدم، یک جای دیگر دارد میرود. گفتم: «مگر خانۀمان اینجا نبود!» گفت: «نه، دیگر خانهمان یک جای دیگر منتقل شدهاست.» رفتیم و دور شدیم من رفتم و دیدم در خانۀ خالی یک فرش ۱۲ متری در آن پهن است و چند ظرف، متکا و پتو همین ضروریات اولیه زندگی را فراهم کردند و یک گوشه گذاشتند و گفتند: «بیایید اینجا» خیلی خاطرۀ قشنگی از آنجا دارم.
پدرم جزء لیست ترور منافقین بودند و شهید صیاد بعد از عملیات مرصاد و بعد از آن خیلی مؤثر واقع شدند و باعث شدند که هم منافقین از بین بروند و هم اینکه باعث شدند امنیت منافقین در منطقه خیلی به خطر بیفتد.
شخصیت شهید طهرانی مقدم
در مورد شخصیت معمولاً به زهد و عرفان ایشان خیلی توجه نمیشود. چون با صفت پدر موشکی ایران ایشان را میشناسند و برد نظامیاش قوی است. واقعاً وقتی که حضرت آقا میفرمایند: «پارسای بیادعا» چنین مدالی به ایشان دادند یعنی یک زهد حقیقی و واقعی که یک شیعه باید داشته باشد در وجود ایشان بودهاست. این مطلب بدان معناست که باید دقت داشت که چگونه میشود که دین را از حجرههای حوزههای علمیه بیرون بیاوریم و در زندگی عملی کنیم و در عین حال این مطالب را با علوم فناوری روز، با ریاضیات، با محاسبات سخت هندسی بخواهیم ترکیب کنیم. این کار دشواری است و ما مصداق این کار را خیلی ندیده بودیم، ما یا کسی را دانشمند میدانیم یا عالم. کسی که عالم دینی باشد در کنار آن دانشمند هم باشد، اما در ذهنمان خیلی مصداقی برایش نداشتیم، اما واقعاً ایشان این کار را انجام دادند و اینکه در اوج سختیهایی که کار به نتیجه نمیرسید؛ میرفتند در حرم امام رضا علیهالسلام معتکف میشدند؛ نماز میخواندند و بهخصوص به حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها توسل میکردند و از ائمه اطهار کمک میگرفتند و خیلی از جاها که کار انجام نمیشد؛ با همین توسلات پیش میرفت و این نشان میدهد که واقعاً آن چیزی که ما از ایشان یاد گرفتیم، فقط یک علم نظری
نیست و عملاً هم میشود که یک نفر باشد که دانشمند باشد، در بالاترین درجه باشد. ایشان هم دکترای شیمی و هم دکترای هوافضا داشتند. چند مدرک دکترا برای ایشان بعد از شهادت موجود است. چطور میشود آدم خودش مبدع مهمترین سوخت موشک باشد، اما در کنارش مخلصی باشد که هیچکسی تعمداً ایشان را نشناسد. نماز جماعت اول وقتش ترک نشود، توسلات نیمه شب، بیدار بودنش، تلاوت قرآن و دعاهایش اینها در کنار کارش باشد. توجه به حقالناس توجه به خلقوخوی خویش همۀ چیزهایی که در واقع تأکیدات اصلی دینمان است، ما میدیدیم که در زندگی رعایت میکرد.
پدر همه مظلومین
ما مطمئین هستیم که زنده هستند. بارها هم شده که نهتنها آشنایان بلکه حتی غریبهها هم میآیند کسانی را دیدهایم از افرادی که بیمار بودند، بچه نداشتند که با توسلات به حاجاتشان رسیدهاند، حتی برای ما اتفاقاتی میافتاد که ایشان یا در خواب خانواده یا اطرافیان و کسانی که ما را اصلاً نمیشناختند میآمدند و راهنماییهایی میکردند تا ما متوجه شویم. به هر صورت آن چیزی که مهم است، این است که هرچقدر که ما یقینمان و آن اتصالاتمان بیشتر باشد، توجه بیشتری درک میکنیم. حتماً این فضیلتهای شهدا برای همه آنان وجود دارد و من اطمینان قلبی دارم درحال حاضر پدرم تنها سه دختر ندارند، بلکه حالا فرزندان ایشان نهتنها ایرانیان بلکه همه مظلومان و آزادههای جهان هستند که ایشان به هر صورتی دارد حمایتشان میکند.
در اجر کارها سهیم هستید
وقتی که ایشان در قید حیات بودند، ما خیلی در جریان کارهای پدرم نبودیم و فکر نمیکردیم که ایشان اینقدر خدمات بزرگی دارند و یا اینقدر مسئولیت بالایی دارند؛ در حد اینکه ایشان در سپاه هستند حتی در جنگ سیوسهروزه ایشان نقش خیلی مهمی در کنار شهید عماد مغنیه، شهید حاج قاسم و شهید سید حسن نصرالله داشتند، ما نمیدانستیم که ایشان این قدر مهم هستند؛ واقعیتش خودشان و مادر نمیگذاشتند که ما بفهیم بعد از شهادتش برای ما این قضیه خیلی مشخص شد. بعد از اینکه مقام معظم رهبری پیام دادند، متوجه میزان اهمیت مسئله شدیم. این طوری نبود که ما مثلاً حالا خبر داشته باشیم امروز ایشان ساخت و تولید موشک را انجام میدهند وقتی که من بزرگتر شده بودم، یک وقتهایی شکایت میکردم که نیستید به دنبالم بیایید. بچههای دیگر پدرشان در مراسمهای مدرسه هستند. میگفتند: «من دارم کار خیلی بزرگی میکنم. الآن هیچکسی نمیفهمد؛ قدرکار ما را هیچکسی نمیداند. پانزده یا بیست سال دیگر تلاشهای ما معلوم میشود. و آن زمان به ما اینطوری انرژی میدادند. شما هم در اجر این کار سهیم هستید، بدانید که در این کار عنایت ویژه خود حضرت آقا مدظلهالعالی وجود دارد. شروع کردند خیلی خوشبیان، با حوصله و محبت بودند.
احساسات هنگام عملیات موشکی
حتی این احساس را بچههای من و خانوادهمان هم دارند. بالآخره اوجش در همین وعده صادق، به خصوص وعدۀ صادق 2 بود. واقعاً اصلاً من همین که میدیدم بچههای فلسطینی اینطوری خوشحال هستند، واقعاً احساس میکنم که دیگر من هیچ لذتی برایم زیبا نیست به غیر از اینکه خنده را روی لب اینها میبینم و آن وقت یاد حرفهای پدرم میافتادم و من فکر میکردم که حالا بالآخره هر شهیدی یک دورهای مطرح میشود؛ بعد بالآخره تمام میشود و یک شهید دیگر میآید. شهید و شهدا زیاد هستند، اما خیلی برایم عجیب است که ایشان تمامی ندارد. ارزش قُرب و درجات شهدا را که ما خبر نداریم! یعنی خدا میداند الله اعلم، اما تا یکذره میآید که یاد ایشان کم شود، دوباره یک اتفاق دیگری میافتد و این هم نیست مگر اینکه واقعاً وجود ایشان تأثیرگذار است.
خوشحالی ما دنیایی نیست
مقایسه نمیشود کرد؛ این خوشحالی، خوشحالی مادی نیست. جنس نبودن پدر برایمان مادی است دنیایی است، اما این شاید دنیایی نیست؛ مسلماً نمیشود اینجا واقعاً فراق نداشتن پدر هیچ گاه برایمان پُر نمیشود نه تنها بنده بلکه دیگر خانوادههای معظم شهدا یادم است که یک جمعی بود پسر شهید کشوری را دیدم، سن او از من خیلی بیشتر بود میگفت که: «من هنوز بچهام به دنیا میآید؛گریه میکنم که پدر نیست پیش آنها» یعنی این خلأ هیچوقت پر نمیشود و واقعاً هیچ جایگزینی برایش نیست؛ مگر اینکه یک روزی ملحق شود آدم را ببیند، در حال حاضر واقعاً عزت و این شأنی که دارد، توصیف نشدنی است. واقعاً پدر بعد از شهادتش مرا تبدیل به یک آدم دیگر کرده است. امیدوارم بتوانم از عهده این مسئولیت سنگین بربیایم.
هیچگاه نفهمیدیم پدر چه حالی است
پدر همیشه خیلی انرژی، انگیزه و امید میدادند. یعنی در حال حاضر بچهها میگویند: «داریم میبُریم. خسته و ناامید میشویم. فشارهای اقتصادی است، فشارهای حالا مدلهای دیگری است که در زندگی همه وجود دارد. خیلی دوست داریم مسافرت برویم انرژی بگیریم.» بچهها اذیت میکنند. من واقعاً همیشه برایم عجیب بود که ایشان هیچوقت ناامید نمیشدند. بیانگیزگی، ناامیدی و نِقزدن و قسمت خالی لیوان را دیدن حتی اگر داشتند هم به ما انتقال نمیدادند؛ یعنی ما هیچوقت نمیفهمیدیم که حالا حال پدر بد است، حالا پدر نمیخواهد، در حال حاضر پدر نمیتواند، ولی این طوری نبود. یک وقتهایی شاید فشار زیاد بود، اما فقط روی دوش خودشان بود.
توصیه مستقیم شهید
پدر توصیه مستقیم در جمع نداشتند، اصلاً اهل نصیحت کردن نبودند چیزیکه همیشه اعتقاد داشتند، اعتقاد به مقام معظم رهبری مدظله العالی بود و اینکه همیشه میگفتند که دقت کنید و گوشتان به زبان حضرت آقا باشد، خیلی روی این مسئله تأکید داشتند و وقتی که به نزد ایشان میرفتند؛ کارهایشان را برایشان تعریف میکردند و برمیگشتند؛ واقعاً هزاران، هزار برابر انرژی و انگیزهشان بیشتر بود. یعنی آن چیزی که همیشه مستقیم میگفتند؛ چیزهای فردی بود، خیلی به نماز و بهخصوص به نماز اول وقت تأکید داشتند و همیشه در زندگی از ایشان الگو میگیریم.
حساسیت خاص پدر
یکی به نماز اول وقت و یکی هم به بحث حقالناس همیشه خیلی تأکید داشتند. میگفتند: «همیشه سعی کنید طلبکار باشید نه بدهکار.» اگر هم اتفاقی میافتاد صدها برابر جبران میکرد. در خانۀ ما بر روی مردم همیشه باز بود. یعنی هرکسی مشکلی که داشت، حتی رفتگر محلۀ ما پدر در تلاش برای رفع مشکلات و نیازهای آنها بودند. خودشان قشر پایین جامعه بودند، پدرشان خیاط بودند و زندگی در سطح پایینی داشتند. توجه زیادی داشتند به سربازهایی که در پادگان هستند، آبدارچی سرایدار و نگهبانشان به همه اینها توجهشان خیلی بیشتر بوده است.
به مادرشان احترام فوقالعادهای میگذاشتند؛ نه تنها ما میدانستیم؛ بلکه در سرکارش هم همه میدانستند که حاج خانم برایشان یک جایگاه دیگری دارد.
وقتی که خانه بودند، ما معمولاً خانه نبودیم. خیلی اهل کوهنوردی بودند به اطراف تهران میرفتند. این طور نبود که خانه باشد، همیشه بیرون میرفتیم و اوقات فراغت را پر میکردیم.
همیشه اهل شوخی بود
خیلی خوشمشرب بود. وقتی که در خانه بود، ما همیشه فوتبالمان به پا بود. خودم جزء فوتبالیستهای حرفهای بودم که همیشه با برادرم بازی میکردیم. بعدها که ما دیگر بزرگتر شده بودیم، با خواهر کوچکم همیشه قایمباشک بازی داشتیم، پدر همیشه وقتی به خانه میآمدند، پنهان میشدند که بچهها دنبالشان بگردند. خیلی اهل شوخی بود در جمعی که بود همیشه شوخطبعی داشتند.
ارتباط خاص با دیگران
روابط عمومی پدر همیشه بالا و خوب بود؛ بهخصوص به خانوادههای شهدا همیشه سر میزدند به دوستان خود ما را با خودشان میبردند و خیلی حساس بودند. برای فرزندان شهدا همیشه بهترین کادوها را میخریدند. خودشان تکفل چند نفر از ایتام را بر عهده داشتند و ما نمیدانستیم. یتیمها برایشان نامه مینوشتند. بعد از شهادتشان مسئولان آن خیریه نامههای بچهها را آوردند.
من هیچ انتظاری از کسی ندارم. از پدرم یاد گرفتیم که هیشه بدهیم نه بگیریم. ما همیشه بدهکار مردم هستیم و اگر هم کاری بوده، وظیفهای بوده که انجام شدهاست.
آخرین دیدار با پدر
در آخرین دیدار ما تهران نبودیم، شنبه این اتفاق افتاد؛ ما روز جمعه با هم بودیم، با هم نماز جمعه رفتیم. یعنی خودشان به نماز جمعه رفتند و برگشتند. با هم تفریح داشتیم، بعد عصر جمعه گفتند: «کار دارم، باید برگردم.» پدر من خیلی آدم طبیعی بود یعنی مثلاً تلویزیون نشان میدهد که مدل زندگی شهدا یک طور خاصی است، به یک جایی نگاه میکنند. واقعاً همینطور شاد و خوشحال بودند. کلاً این اواخر خیلی در فکر بودند، اما به ما چیزی نمیگفتند.
به آقای عزیز جعفری گفته بودند که: «من دیگر این کار آخرم است؛ من دیگر بعد از این اینجا نمیمانم، اما خیلی اصرار کرده بود که این کار را تمام کنم میروم. این آخرین کار من است.» این آخرین تست را گفته بودند فقط ما میدیدیم که در خودشان است.
خبر شهادت
بنده مشغول انجام کارهای پایان نامهام بودم، آن موقع یک پسر یکساله داشتم،تلفن همراهم و تلویزیون هم خاموش بود؛ یعنی من اصلاً متوجه نشده بودم این اتفاق افتاده است. ظهر این اتفاق افتاد، بعد از نماز مغرب و عشاء دیگر از رفت وآمدهایی که میشد و اینها متوجه شدیم که اتفاقی رخ داده است. با مادرم میخواستیم به منزل یکی از اقواممان که از کربلا آمده بودند، برویم. ما رفتیم شیرینی هم خریدیم و به آنجا رفتیم، آنها هم میدانستند، دیگر همه فهمیده بودند.
پدرم به آرزویش رسید
من راستش فکر میکنم که آن زمان خیلی نمیفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. من در ذهنم است همان اوایل شهادت ایشان، پسر شهید مطهری یکی از پسران شهید جزء علماء هستند. ایشان به منزلمان آمده بودند. میگفتند که: «حالا درحال حاضر شما متوجه نیستید، اما بعدها که به این روزها برگردید، میفهمید که بهترین لحظات عمرتان بوده بهخاطر اینکه احساس میکنید در آغوش خدا بودید.» و من از آن لحظه هیچ شکایتی ندارم؛ وقتی با دیدن حضرت آقا مدظلهالعالی با پیامی که فرستادند، با دیدن این همه عزت و اینکه پدرم به آرزویش رسیده، عاقبتبهخیر شده، احساس بدی برایم نبود، اما کمکم که گذشت و آن فقدان و فراق بیشتر مشخص شد، اذیت میشدم، اما اینقدر خودشان همیشه به ما توجه داشتند، هروقت که یک مقدار شرایط سخت میشود؛ با دیدن یکی از افتخاراتش، یا آمدن یک پیام یک شرایط خوبی ایجاد میشود که باز آن حالت نبودنش خیلی برای ما معنا نداشت.
عشق رابطه آدمها را عجیب میکند
بارها رفته بود خدمت حضرت آقا ولی نه مثل خیلیها با دست خالی و دل پر، میگفت پیش آقا باید دست پر رفت. صبر میکرد تا پروژههای مهمش نتیجه بدهد و بتواند گزارشهایش را ببرد و برای مقام معظم رهبری ارائه بدهد،. پشت بندش هم ایدههایش برای کارهای آینده را بگوید. ایدههایی را که همه غیرممکن خوانده بودند، میبرد خدمت حضرت آقا و ممکن برشان میگرداند. حالا شاید آقا شاخ و برگشان را میزد که توی قالبهای موجود جا بشنوند، ولی همیشه مشوق پدرم بود برای ایدههای عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاج حسن بود.
ولی این بارحضرت آقا آمده بود بالای سر پدرم. برای یک رهبر، سردار از دست دادن سخت است. حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که دربارهاش بگوید: نشد حسن آقا به من قولی بدهد و انجامش ندهد. حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که عکس بزرگ آقا را روی دیوار خانهاش زده باشد و زیرش نوشته باشد: من حاجتم شکفتن لبخند رهبر است و همه بدانند که راستترین حرف دلش را نوشته است.
بارها رفته بود پیش مقام معظم رهبری، برای اینکه کسی جز آقا نمیتوانست مجابش کند برای نکردن کاری، کافی بود درباره ادامه کاری که سالها برایش زحمت کشیده نظر مساعدی نشنود از جانبش، دیگر همان جا تمام میشد. نه چون و چرا میکرد، نه تأسف میخورد، نه تعلل میکرد و نه در پی دوباره طرح کردنش بر میآمد. همه اینها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث میشد دستش را بگذارد روی شانه آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا» چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امامهاست، ما دوست داریم و به حرفت گوش میکنیم. اصلا عشق رابطه آدمها را عجیب میکند.
بارها رفته بود پیش معظمله و بارها همین که از پیش حضرت آقا برگشته بود، جلسه اضطراری گذاشته بود برای کسانی که با پدرم کار میکردند. نکتههای حرفهای مقام معظم رهبری را بخشنامه عملی کرده بود و آرزوهای حضرت آقا را برنامه چشمانداز آینده. بارها گفته بود که «ما باید کاری کنیم که بازوان
ولایت فقیه قوی باشه. کاری کنیم که حضرت آقا با خاطر جمع جلوی دشمن بایسته» وبارها با آنهایی که پایشان لغزیده بود و از خط ولایت دور شده بودند، با دلسوزترین لحنی که مردمان میشناسند، حرف زده بود. آخرتش را گرو گذاشته بود. بهشت رفتنشان را تضمین و به خط رهبری دعوتشان کرده بود.
بارها جریانهای سیاسی آمده بودند رفته بودند. خیلی از نزدیکانش این طرفی و آن طرفی شده بودند. ولی او صاف ایستاده بود پشت رهبری. نه یک قدم راستتر و نه یک دم چپتر. بارها سیاست آمده بود ببردش، پستهای مهم، عناوین دهن پرکن. نمایندگی مجلس و چیزهای دیگر. پدرم اما آدم پشت میز و کرسی و پشت تریبون نبود.
نماز روی پرتگاه
مادربزرگمان میگفت: «من موندم اگر وقت
موشک هوا کردن یهو اذان بشه، این حسن چیکار میکنه. » بس که پدرم به نماز اول وقت مقید بود. حتی اگر بالای کوه و روی چند متر برف هم اذان میشد. او قامت میبست برای نماز هرچه اطرافیان میگفتند چند ساعت صبر کن پایمان برسد زمین با هم میخوانیم، قبول نمیکرد آن وقت سُلگی و نواب مجبور میشدند برای اطرافیان خاطره تعریف کنند خاطره همان زمانهایی که پدرم تصمیم گرفته بود صخره نوردی یاد بگیرد. معلمی پیدا کرده بود و از او خواسته بود جلسه اول بروند آنجایی که قرار است جلسه آخر ببردشان. صخره مرگ بوده گویا. آن وقت حاج حسن از آن صخره بالا رفته و از شانس وقت اذان رسیده روی لبه باریک پرتگاهی که عبور از آن برای بقیه مشکل بود. ولی حاجی توی همان نیم وجب جایی که زیرش تا چند صد متر پایینتر خالی بود، شروع کرده بود به نماز خواندن.
دلشان میخواست با او مسافرت بروند
هرجا که مسافرت یا ماموریت بودند، طوری مدیریت میکرد که وقت اذان به شهری، مسجدی، جایی برسند و توی راه نباشند. خیلی وقتها این کار را چنان با ظرافت انجام میداد که همسفریها فکر میکردند که اتفاقی وقت اذان رسیدهاند به مسجد ولی وقتی بعد از چند روز مسافرت میدیدند که سر همه اذانها پایشان روی خاک بوده و نه توی ماشین شستشان خبردار میشده که برنامهریزی حاجی بوده است.
از بس پدرم خوش سفر بود و خوش برنامه، همه فامیل دلشان میخواست با او مسافرت بروند. تنها مسافرت هم سیزده بدرها بود. همه فامیل جمع میشدند توی حیاط خانهشان. حاجی خودش فرش و موکت پهن میکرد توی حیاط برای بچهها تاب درست میکرد. بساط کباب و منقل راه میانداخت و سربه سر همه میگذاشت و جوک تعریف میکرد. آن قدر میخندیدند که خاطرهاش بماند برای چند ماه آینده و هی شنیدههایشان را بگویند و دوباره بخندند. ولی وقت اذان که میشد همه را بلند میکرد برای نماز. نه به اجبار، که با اشتیاق. کافی بود حاجی سجادهاش را بیاورد و آن جلو پهن کند یکی یکی صف میکشیدند جوی شیر آب حیاط که وضو بگیرند.
پدرم خودش همیشه دائمالوضو بود.
میگفت: «حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟!»
دیدار با مقام معظم رهبری
ما چندبار به دیدار حضرت آقا رفتیم. نخستین روز تشییع بود که ایشان آمدند. حضرت آقا گفتند: «من مصیبت زدهام، من عزادارم.» بعد یک بار دیگر به منزلمان تشریف آوردند حتی به اطرافیانشان گفته بودند: «من یکی از یاران خوبم را از دست دادم.»
به منزلمان آمدند و نزدیک حالا یک ساعت داشتند از پدر صحبت میکردند؛ اینطوری نبود ما شروع کنیم به حرف زدن و تعریف کنیم، ایشان برای ما تعریف میکردند. دو جا بود که چشمانشان خیلی پر از اشک شد که من احساس کردم حالا دیگر اشکهایشان سرازیر شود. یک دفعه مادر بزرگم گفتند: «من از درون دارم میسوزم.» با این سخن متوجه شدیم حضرت آقا خیلی تحت تأثیر قرار گرفتند. یک بار هم که خواهر پنج سالهام را دیدند، آن زمان خیلی تحت تأثیر قرار گرفتند. بعد از آن هم همیشه سراغ مادربزرگم را میگرفتند؛ یک وقت ما را دعوت میکردند؛ همیشه ذکر خیر پدرم را داشتند.
حس غرور یا دلتنگی
ما حس غرور و دلتنگی داریم. خودشان به خواب یکی از دوستان آمده بود و گفته بودند: «با من حرف بزنید. تصویر من را جلویتان بگذارید حرف بزنید با من، من میشنوم؛ من هستم.» بارها و بارها در خواب من آمدند. گفتند: «کاری دارید، حرف بزنید من که هستم.» ببینید این کار کتاب درست شد، همین کار در مورد کتاب مرد ابدی درست شدگفت: «ببین این کار ردیف شد؟! من داشتم انجام میدادم.»
سخن دختر با پدر
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم- چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی. فکر میکردم وقتی بیایی ببینمت خیلی حرف دارم. همین معنا کافی است. ما در واقع به دستورات دینیمان اعتقاد داریم و اینکه حضرت آقا مدظلهالعالی و دیدن خود حضرت آقا مدظلهالعالی، انشاءالله زمان ظهور امام عصر (عج) و حضرت مسیح انشاءلله آن اتفاق میافتد و این دیدار حاصل میشود؛ ما امید و انتظار آن روز را داریم.