یادبود شهید حسن امیری
سرباز ِدلباخته
شهدا وصف دنیا را شنیدند و در دنیا زندگی کردند، مادیات و مأکولات دنیایی را دیدند و چشیدند، اما نه آن گونه که آنان را برای همیشه زمینگیر نماید. آنان خواستنیهایشان والاتر از چیزهایی بود که ما اکنون به آن مینگریم و درخواست و تمنای رسیدن به آن را داریم. شهدا بزرگمردانی از جنس ایثار و گذشت بودند، آنان آزادگی و عزت را در همراهی با دین و ولایت میدانستند تا در پرتو نور الهی نورانی شوند و به قلبهای ما راهنمایی و نورانیت بخشند و مسیر حرکتی که تا بینهایت باید بپیماییم را برایمان هموارتر نمایند.
با شوقی وصف ناپذیر به خدمت خواهر شهید حسن امیری میرسیم و با او به گفتوگو مینشینم که با صلابت و افتخار کتاب زندگی برادرش را ورق میزند و برایمان شرح میدهد.
سید محمد مشکوه الممالک
دوران کودکی
با افتخار، من خواهر شهید حسن امیری، از تهران هستم. اصالت ما به نذرآباد، آشتیان استان اراک بر میگردد و برادرم متولد سال ۱۳۳۸ بود. ما 9 فرزند بودیم، چهار برادر، پنج خواهر. برادر شهیدم فرزند ششم است. اختلاف سنیمان با ایشان 13 سال بود و برادرم از من بزرگتر بودند. ما قشر کارگر بودیم. پدرم تهران کار میکرد؛ مادرم همانجا به خوشهچینی میرفت. زمانی که برادرم دو-سهساله بود خانواده به تهران میآیند. به همین دلیل من و خواهر و برادر دیگرم تهران به دنیا آمدیم.
آمریکا دشمن ایران است
جایی که شهید در آنجا درس خواند مدرسه ترابی -واقع در خیابان پیروزی- بود. راهنمایی را شبانه و به صورت جهشی خواند. درسش عالی بود. میخواست روزها به سر کار برود. هر سال، دو سال را جهشی میخواند. درس برادرم عالی بود. همسایهای داشتیم که در درمانگاه کار میکرد. برادرش آمریکا بود و فرزند نداشت. یک روز به پدر و مادرم گفت: «برادر من بچه ندارد، بچه شما هوش خیلی خوبی دارد و در هر یک سال تحصیلی، دو سال درس میخواند. اگر امکان دارد او را به برادرم بدهید تا او را با هزینه خودش به جایی برساند و بعد شما اگر خواستید او را پس بگیرید.» ولی پدر و مادرم قبول نکردند. گفتند: «آمریکا دشمن ایران است، ما قبول نمیکنیم که فرزندمان را آنجا بفرستیم، نمیخواهیم نان آنجا را بخورد.» تحصیلات برادرم، تا نزدیکیهای دیپلم ادامه داشت. به ادامه تحصیل خیلی علاقه داشت، ولی به خاطر شرایط اقتصادی آن زمان نتوانست ادامه بدهد. دوران متوسطه را همان تهران خواند. برادر شهیدم خیلی صبور بود. شخصیتش خیلی جدی بود.
تقارن دوران کودکی شهید با قبل از انقلاب
دوران کودکی شهید با دوران قبل از انقلاب همراه بود. مثلاً سال 1357 که برادر من هجده یا نوزدهساله بود، مادرم در صف کپسول گاز یا نفت میایستاد؛ برادرم میرفت بهجای مادرم در صف میایستاد و کپسول یا نفت میگرفت. برادر من برای خودمان میگفت: «شما میتوانید بروید شما رویش را دارید بروید.» ولی همسایه پشتی بدحجاب بود. همان خانوادهای که میخواستند او را به آمریکا ببرند. میرفت برای آنها هم نفت میخرید و میآورد در خانهشان تحویل میداد؛ بدون اینکه کسی بفهمد.
بعد از شهادتش ما متوجه شدیم. آن همسایه گفت: «برای ما این کارها را میکرد.» خیلی دستگیری از این و آن میکرد و به هرکسی که شرایط مالی خوبی نداشت، از حقوقی که خودش در میآورد کمک میکرد. اصلاً پولی برای خودش نگه نمیداشت.
نحوه آشنایی و ازدواج
خانواده همسر برادرم اهل نذرآباد شهرستان آشتیان و همشهریمان بودند. اما ما تهران بودیم، ولی آنها آنجا بودند. یک فرزند هم داشتند.
برادرم در 23 سالگی متأهل شد. هفت ماه بود ازدواج کرده بود. همسرش، سهماهه باردار بود. شش ماه بعد از شهادت برادرم پسرشان به دنیا آمد. فرزندش پنج روز بود به دنیا آمده بود، چله تابستان بود که سینه پهلو کرد. نمیدانم چه طور شد سرما خورد یا در شکم مادر سرما خورده بود، سه روز بعد او را به آشتیان بردند و بستریاش کردند و روز پنجم هم متأسفانه فوت کرد.
توجه به مسائل اعتقادی و دینی از کودکی
برادر شهیدم برای حجاب، نماز اول وقت، احترام به پدر و مادر و حرمت بزرگترها توصیه میکردند. پدر و مادر از نظر اعتقادی و دینی سعی میکردند چیزهایی که باید را به همه ما تذکر بدهند: «مواظب اطرافیان باشید، به کسی ظلم نکنید، نمازهایتان را همان ابتدا که اذان گفت بخوانید، خمستان را بدهید، احترام به بزرگترهایتان داشته باشید» همیشه در خانواده ما احترام به بزرگتر بسیار مهم بود.
شیطنتهای دوران نوجوانی
برادرم شیطنت نداشت و خیلی مظلوم بود، مثلاً به سرکار میرفت؛ آن زمان سفره مشمایی چندتا روی هم، بر دوشش میانداخت و میبرد اینطرف و آنطرف میفروخت که کمک خرج پدر و مادرم باشد. خیلی کمسنوسال بود، آن زمان شاید هشت سال یا نُه سالش بود.
کار و درآمد در دوران نوجوانی
برادرم زمانی در کار تریکوبافی بود. بعد از آن به لولهکشی رفت، سپس به کار الکتریکی مشغول شد. ابتدا ماهر نبود، اما شاگردی کرد تا خودش استاد شد، همه این حرفهها را ادامه داد تا اینکه موعد سربازیاش فرارسید. چون متولد آشتیان و شناسنامهاش برای آنجا بود، از آنجا گفتند: «باید بیاید سربازی.» برادرم رفت خودش را معرفی کرد، ولی چون حضرت امام خمینی(رحمهالله علیه) حکم فرموده بودند: «نباید کسی برای شاه سربازی برود.» نرفت. انقلاب که شد، به سپاه رفت و در سپاه هم استخدام شد.
هدفِ ترور منافقین
فوتبالیست و ورزشکار حرفهای بود؛ مقام و مدال هم دارد. برای بازی اغلب به ورزشگاه تختی میرفت. منافقین بارها سعی کردند او را بکشند، ولی خدا را شکر به او نخورد. آن زمان زورخانه هم میرفت. به کُشتی هم علاقه داشت.
از پاسداری امام تا اعزام به جبهه
قبل از اینکه بسیج و کمیته درست بشود، در مسجد فعال بود. بعد از سربازیاش استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
در سپاه بود و آنجا فعالیت میکرد؛ قبل از آن، یک مدتی هم در خیابان ایران، پاسدار شخصی حضرت امام خمینی(رحمه الله علیه) بود که خودش تعریف میکرد. تا اینکه جنگ شروع شد. گفت: «میخواهم بروم جبهه.» پدر و مادرم گفتند: «همه، آرزوی پاسداری امام را دارند؛ تو میخواهی بروی جبهه؟ همینجا بمان جایت خوب است، تو زن داری نرو و بمان.»
برادرم گفت: «نه؛ مملکت به ما نیاز دارد. اینجا را همه دوست دارند بروند از امام حفاظت کنند، ولی جبهه چه کسی برود، اگر من نروم آن یکی نرود، آن یکی نرود، بعثیها میآیند خواهر، برادر، مادر و همسر ما را در خانه، در تهران میکشند.» به خاطر این به جبهه رفت.
خاطره در مورد امام خمینی(ره)
برادرم بسیار به حضرت امام خمینی(ره) علاقه داشت. در مورد ایشان میگفت: «امام خمینی(ره) اگر برایش میهمان هم بیاید، همان غذای ساده که خودش میخورد برای او هم میآورد. اکثر وقتها نان و سیب زمینی یا تخم مرغ میخورد. این غذای ساده برای خودش و پاسدارانش بود... برادرم میگفت: «حضرت امام خوابش خیلی کم است و شبها عبادت میکند. به همه احترام میگذارد از همه تشکر میکند.»
برادرم کم صحبت میکرد. میگفت که باید راز نگهدار باشیم. نباید حرفهای آنجا را بیاوریم بیرون. خیلی کم در مورد پاسداریاش صحبت میکرد.
اعتقاد به ولایت و نظرشان در مورد امام راحل
اعتقادش به ولایت، حد و اندازه ندارد.
همیشه میگفت: «از رهبری اطاعت کنید. اگر اطاعت نکنید، انگار از حرف امام زمان(عج) سرپیچی کردید.» اگر با کسی در مورد امام خمینی(ره) یا ولایت بحث میشد، سعی میکرد اصلاً با آنها برخورد نکند. اصلاً طرفشان نرود که نخواهد با آنان بحث کند. اگر هم مثلاً در میهمانی بود و چنین بحثی پیش میآمد، میگفت: «از شما خواهش میکنم؛ دورهمی فامیلیه، گردهمایی سیاسی نیست. دور هم جمع شدیم که همدیگر را ببینیم صله رحم کنیم. از شما خواهش میکنم؛ غیبت نکنید. این حرفها را نزنید. میخواهید حرف بزنید باید رودررو صحبت کنیم. بحث در مورد مسائل سیاسی نباید در حضور خانوادهها باشد. در کنار خانواده نباید بحثی پیش بیاید.»
الگوی انتخابی شهید و ارادت خاص به شهدا
شخصیتی که برای ایشان الگو بود و باعث شد به جبهه برود، شهید دکتر چمران بود. خیلی دکتر چمران را دوست داشت. بعدها شهید چمران در جبهه فرماندهاش شد.
به شهدا ارادت خاصی داشت. هر دفعه میآمد؛ به بهشت زهرای تهران میرفت و خطاب به شهدا میگفت: «شما رفتید و من را جا گذاشتید. دعا کنید که من هم بیایم پیش شما و من هم مثل شما شهید بشوم.»
نظر پدر و مادر در مورد رفتن شهید به جبهه
اوایل پدر و مادر با رفتن برادرم به جبهه موافق بودند، ولی بعد که خانمش باردار شد، پدر و مادر گفتند: «نرو تو حق خودت را رفتی، به اندازه خودت رفتی.» گفت: «خُب پدر! این حق نیست! این وظیفه است باید همه ما برویم. آنقدر برویم تا جنگ تمام بشود.»
برادرم پدر و مادر را با همین صحبت خودش راضیشان کرد. گفت: «اگر من نروم، بعثیها باتانکهایشان مستقیم به تهران میآیند. نمیشود که من نروم! اگر من نروم، برادر من نرود، پدر من نرود، پسر عمویم نرود، پسر خالهام نرود، هیچ کس نرود، پس چه کسی برود؟ آن وقت چه میشود؟» با همین صحبتها آنان را راضی کرد.
توصیه خاص هنگام رفتن به جبهه
با شروع جنگ تحمیلی، برادرم به جبهه رفت. دی سال 1359 شهید شد.
زمانی که داشت به جبهه میرفت، میگفت: «حتماً حجابتان را حفظ کنید. پیرو رهبر باشید، از خط رهبری منحرف نشوید. فکر کنید که امام زمانتان دارد به شما میگوید: «این کار را بکن، آن کار را نکن.» امام خمینی(ره)جانشین ایشان است. اگر از حرفهای امام سرپیچی کنید، آن دنیا باید جواب پس بدهید. خیلی مواظب باشید. حرفهایش را گوش کنید. هرچه میگوید بگوید:«چشم.»»
برادرم وصیتنامه نداشت. ما آن زمان منزل تلفن نداشتیم، ولی برادرم از طریق نامه با همسرشان و پدر و مادرم ارتباط برقرار میکرد.
فعالیت در زمان مرخصی
برادرم وقتی به مرخصی میآمد؛ سعی میکرد؛ حتی پنج دقیقه هم که شده، به همه فامیل یا آن خانوادههایی که در محل ضعیف هستند، به دوست و آشنا، به همه سر بزند.
برادرم به آنهایی که نیاز مالی داشتند، کمک میکرد؛ خانواده همسرش هم شش تا یتیم بودند و پدر نداشتند. به آنها هم کمک میداد. با اینکه خیلی از آنها شهرستان بودند، اما کمکها را به آنها میرساند.
برادرم با وجود وابستگی به خانواده، به جبهه رفت. برای عزیزانش نامه نوشت و رفت. با آنها رودررو خداحافظی نکرد بلکه به وسیله نامه با آنها خداحافظی کرد. بنده خودم دماوند زندگی میکردم؛ و پس از دو هفته که برای دیدن خانواده آمدم، برادرم به مرخصی آمده بود و من برای آخرین بار ایشان را دیدم.
هنگام نماز و در سجده شهید شد
شهادت برادرم عملیات اتفاق نیفتاد. ایشان پدافند بود. هیچ هواپیمای عراقی از آن نقطهای که ایشان بود، نمیتوانست فرار کند تا اینکه ایشان سر نماز رفتند. نماز ظهر و عصر را که میخواندند، ستون پنجم به عراقیها بیسیم زدند که مسئول پدافند این نقطه، سر نماز است، آنها هم آمدند بمب زدند و برادرم که در حالت سجده بود، ترکش از پشت در قلبش فرو رفت، و از جلوی بدنش خارج شد. او در هنگام سجده شهید شد.
برای خبر شهادت همرزمانش آمدند در خانه زنگ زدند. اینجور که خواهرم تعریف کرد، میگفت: «سر شام بودیم زنگ خانه به صدا درآمد.» آن زمان همه آیفون نداشتند. همسر برادرم پیش پدر و مادرم بودند، میرود در حیاط را باز میکند. آنها میگویند: «منزل آقای حسن امیری اینجاست؟» میگوید: «بله.» میگویند: «شما؟» میگوید: «ما از سپاه آمدیم.»
همان جا زن برادرم میفهمد و شروع به داد و فریاد میکند؛ پدر و مادر و خواهر و برادر همه بیرون میریزند و خودشان متوجه میشوند.
مزار برادر شهیدم بهشت زهرا قطعه 24 است. هر فرصتی پیدا کنم، برای زیارتش میروم. برایم شنبه و جمعه هم ندارد. پدر و مادرم قطعه ۲۵ همانجا دفن هستند.
خواب بعد از شهادت
30 سال تمام هر هفته جمعهها صبح زود به سر مزار شهید میرفتیم. مادر شبانهروز آنجا بود، ولی ما فقط روزهای جمعه و روزهای تعطیل میرفتیم. مادرم در خواب و بیداری برادرم را میدید. میگفت: «من دیدم که حسن آمد و بلندم کرد، دستم را گرفت تا در چاله نیفتم.» مادرم در بیداری برادرم را به چشم میدید. متوجه میشد که همراهش است. الان مادرم 11 سال است که به رحمت خدا رفته است.
الگوپذیری دیگران از شهادت شهید
بعد از شهادت برادرم؛ همسرم، برادرم، پسر عموهایم به جبهه رفتند، هیچکدام به شهادت نرسیدند، ولی همسر خودم جانباز شد و مجروحیتش بالاست، ولی به هیچ وجه برای جانبازیاش به بنیاد یا جایی مراجعه نکرد که برای خودش پرونده درست کند.
تا پای جان پایبند به آرمانهای انقلاب هستیم
ما تا پای جان پای آرمانهای انقلاب هستیم، جانم را هم که بخواهند میدهم.
از اینکه برادرمان به فیض شهادت رسیدند، یک دنیا خوشحالم؛ نمیتوانم این حس را با دنیا عوض کنم، به شهادت برادرم افتخار میکنم. برای اسلام و انقلاب هر کاری که میتوانم انجام میدهم. بنده سیزده چهارده سالگی ازدواج کردم. در این مدت پدر من به ما روزانه پول میداد. روزی یک قِران به من میداد. وقتی که میخواستم ازدواج کنم، تازه یک هفته بود که مبلغ روزانه دوزار شده بود. آن یک قِرآنها را من جمع کردم، هفتصد و پنجاه تومان شد، یعنی هزار تومان هم نمیشد. با این پول یک قطعه طلا خریدم. آن را خیلی دوست داشتم و همیشه به گردنم بود. وقتی آقا گفتند: «به جبههها کمک کنید.» من به خاطر رزمندهها آن قطعه طلایم را برای کمک به جبهه هدیه دادم، به خاطر اینکه از دستور رهبرم پیروی کرده باشم. ما همه خانوادهمان سعی میکنیم؛ در حد توانمان جانمان را هم بخواهند تقدیم انقلاب میکنیم. تا جان داریم، پای ولایت حضرت آیتالله خامنهای (مدظله العالی) هستیم.
من چهار تا پسر دارم، چهار پسرم هم فدای رهبری، با توجه به شرایط فعلی در حال حاضر از اینکه برادرمان به جبهه رفتند و شهید شدند خیلی راضی هستم. اگر همسرم، برادرهایم، پسر عموها و شوهر خواهرهایم به جبهه نمیرفتند ما الان این امنیت را نداشتیم.
سخنی با شهید
اگر همین حالا برادرم بیاید و مقابلم بنشیند. به او میگویم: «برادرم! سرافرازم کردی.»
راهکار الگوسازی شهدا برای نسل آینده
با توجه به شرایط فعلی جامعه باید روایتگری و تبلیغ کنیم؛ زندگینامههای شهدا را برای دیگران تعریف کنیم.
کوتاهیهای صورت گرفته سبب شده که شهدا شناخته نشوند. ما آنها را خوب معرفی نکردیم. من افتخار میکنم؛ که برادرم رفته است، ولی باید تبلیغ کنیم. شناساندن شهدا به جامعه لازم است. آنها قهرمانان کشور هستند و جوانان باید آنها و راهشان را بشناسند.