kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۷۰۶۶
تاریخ انتشار : ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۰:۰۵
داستانک

فی قلوبهم مرض...

 
 
 
مریم عرفانیان
می‌خواستیم برویم مهمانی. خانم‌جان نگاهی به سرتاپایم انداخت. 
لباسم مناسب نبود؛ تنگ بود و رنگش جیغ. انگار با طرز نگاهش گیر داده بود به حجابم. 
برایم اهمیتی نداشت؛ خانم‌جان مادربزرگم بود و فکرهایش قدیمی. 
چه فایده داشت که موهای سرم را بپوشانم یا مانتویی گشاد بپوشم. 
دستمال گلدوزی شده‌ای داد دستم و گفت: «قبل از رفتن یه کاری رو انجام بده مادر جان. بعد بریم بیرون.»
به دستمال نگاه کردم! حریر بود؛ لطیف و زیبا. ادامه داد: «اول گردگیری...»
ابرو بالا بردم و با تعجب پرسیدم: «با این؟» سر تکان داد که یعنی «بله». از کارش سر درنیاوردم. شروع کردم به گردگیری. 
از آیینه‌ها گرفته تا میزهای پذیرایی، همه را گردگیری کردم. دستمال کم‌کم چرک و کثیف شد. رو کردم به خانم‌جان.
- آخه چرا با این! حیف از این دستمالِ قشنگ...
با لبخندی در جوابم گفت: «تو هم لطیف و قشنگی؛ ولی... فی قلوبهم مرض... بعضی نگاه‌های توی کوچه و خیابون مرض دارن. 
یه وقت می‌بینی کسی سرتاپایت رو برانداز می‌کنه، یا چشمکی می‌زنه یا حرفی زشت میگه و... همة این نگاه‌ها مرض دارن. 
کم‌کم طوری می‌شه که یواشکی پیشنهاد رابطه می‌دهند...یکی پولداره و فکر می‌کنه زنی که پوششی نامناسب داره مالِ اوست... فکر می‌کنه می‌تونه هرکسی رو که بخواهد داشته باشه؛ بعد هم... همین نگاه‌ها و رابطه‌ها مثل گردوغبار می‌نشینن بر لوح سفیدِ ضمیرِ آدم.»
دست‌هایم را به نشانة تسلیم بالا بردم. به اتاق رفتم تا لباسی مناسب بپوشم و از نگاه‌ها 
در امان.