مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۳۳
حفر چاه در پشت خانه امام(ره)
مرتضی میردار
موضوع دیگر موضوع قطب زاده بود. بچههایی که در صدا و سیما بودند، از ترددها و کارهای قطبزاده به ما گزارش میدادند. در قسمت غرب منزل حضرت امام، خانهای پشت یک باغ بود. ما هرچه اطلاعات میگرفتیم، بیشتر حفاظت خودمان را بالا میبردیم، بدون اینکه به کسی بگوییم. البته مزاحمتهایی هم برای همه فراهم میشد. کار دیگری نمیتوانستیم بکنیم. راه خانهای که گفتم، از کوچۀ یاسر بود. یک خانۀ نیمهساز بود و داشتند بنایی میکردند و چند وقت بود که میدیدیم دارند چاه میکنند. من در هر 24ساعت حداقل یک بار دورتا دور منزل امام را چک میکردم. با وجود اینکه نگهبانها بودند، گشتی داشتیم، خود پاسبخش میرفت، ولی من خودم نوبهای وقت گذاشته بودم و ساعات مختلف میرفتم و سرکشی میکردم. در یک سال و خردهای که آنجا بودم، میتوانم به جرأت بگویم که شاید نهایتاً بیست روز نتوانستم سرکشی کنم، وگرنه هر روز میرفتم؛ چون موقعیت خیلی حساس بود. کار هم برای خدا بود و نمیخواستیم به رخ کسی بکشیم. اینها را هم میگوییم که در تاریخ بماند و آیندگان بدانند چه خبر بوده و چهکسانی چهکارهایی کردهاند. میرفتم و مرتباً میدیدم که اینها دارند چاه میکنند. برایم سؤال بود که چرا اینقدر کندن این چاه طول کشیده است، اینها وقتی میرفتند قرقره و همهچیز را برمیداشتند و در چاه را هم میگذاشتند. میگفتیم چه آدمهای خوبی هستند.
میخواهند کسی داخل چاه نیفتد. یک روز جمعه که اینها نبودند، یک طناب برداشتم و با یک نفر دیگر سراغ چاه رفتم. به قول خودمان میخواستیم تاپ سکرت1 عمل کنیم و کسی سر درنیاورد. حالا ما هرقدر از اینها میپرسیدیم که میلۀ چاه چقدر است، انباری چاه چقدر است، میگفتند انباریاش باید بزرگ باشد، چون اینجا کوه و سنگ است و آب نفوذ نمیکند و از این جور حرفها میزدند. انباری چاهها معمولاً کلهقندی، گرد یا مخروطی شکل است، ولی انباری این چاه از این طرف و آن طرف رفته بود و از زیر کوچه رد شده و به وسط باغ پشت خانۀ حضرت امام رسیده.باز یکسوژۀ تازه پیدا کردیم. از این سوژهها خیلی زیاد داشتیم. دنبال صاحب این خانه گشتیم. یک آهنفروش بود که در میدان گمرک سکونت داشت. از طریق او رابطهاش را با قطبزاده پیدا کردیم. بعداً مشخص شد که اینجا را میکندند که بمب بگذارند. ما کار آن چاه را تعطیل نکردیم که قضیه لو نرود. فقط من 24ساعته شیفت نگهبانی برای آنجا گذاشتم که مراقبت کنند و ببینند چه چیزهایی وارد آنجا میشود. به آنها گفتم: «سیمان و مصالح که هیچ، یک چوب کبریت هم آوردند، بیایید به ما اطلاع بدهید.» سر کوچۀ یاس هم پست گذاشتم که مراقبت کنند چیز مشکوکی وارد نشود. با وجود اینکه ما با ارگانهایی که داشتند روی قضیۀ قطبزاده کار میکردند هماهنگی نداشتیم، ولی میدانستیم که یک عده دارند روی این پرونده کار میکنند. بعد هم که مشخص شد و آمدند و گرفتند و گمانم خانه را هم مصادره کردند.
در بیت حضرت امام ماجرا زیاد داشتیم. در دورهای حضرت امام سورۀ حمد را تفسیر میکردند. من واقعاً در عمرم چنین چیزی ندیده بودم و تا آخر عمرم هم گمان نکنم بتوانم چنین چیزی را ببینم. جایی برای دستبوسی حضرت امام در آن خانۀ کوچک وجود داشت. حضرت امام پای نرده مینشستند و مردم از پایین میآمدند و دست امام را میبوسیدند و میرفتند. برای دستبوسها حتماً خود من حضور داشتم. روزی 20-150 نفر برای دستبوسی میآمدند. یک وقتهایی هم خانوادههای شهدا یا کسانی برای تشویق میآمدند. روزی یک بنده خدایی که نابغه بود، آمد. من سمت راست امام ایستاده بودم. این بنده خدا آمد دست حضرت امام را ببوسد. یکمرتبه مثل گنجشک از نردهای که تا نزدیکی سر من و حدود 170 تا 180 سانت بود، جلوی پای امام پرید. من اصلاً نفهمیدم دستش را کجا گذاشت که توانست بپرد. خیلی ترسیدم. خود من هم نفهمیدم که چطور پریدم و رفتم بالا. فقط یکمرتبه دیدم بالای سر او ایستادهام که با مشت توی سرش بزنم. دیدم در حالی که مثل ابر بهار اشک میریخت، با لحنی ادبی گفت: «اماما، تفسیرت را ادامه بده» و شروع کرد به جملات ادبی گفتن. من اصلاً وارفته بودم که این کارش چه بود و چرا اینطوری کرد. چون تصور کرده بودم میخواهد سوءقصدی بکند. من آماده ایستاده بودم که امام با دستشان اشاره کردند به من. من هم سریع به آن بنده خدا گفتم: «صحبتهایت را کردی. بلند شو.» خلاصۀ مطلبش این بود که امام تفسیرشان را ادامه بدهند. چون به دلایلی تفسیر امام در جلسۀ پنجم یا ششم قطع شده بود. آن روز من واقعاً نصفالعمر شدم. از آن روز به بعد با آقای صانعی صحبت کردیم و آقای آشتیانی را که هیکل درشتی داشت، گذاشتیم که مراقبت کند. امام ابداً مایل نبودند که کسی در اطرافشان بایستد و نگهبانی بدهد. البته اواخر دیگر اعتراضی نمیکردند. من هر کاری با دفتر داشتم، با آقای صانعی مطرح میکردم و ایشان انجام میداد. از آن به بعد هر کسی برای دستبوسی حضرت امام میآمد، آقای آشتیانی آنجا ایستاده بود. من هم گاهی اوقات آقای آشتیانی را توجیه میکردم. البته خود من هم اکثراً آنجا بودم، ولی آقای آشتیانی پایین پای امام ایستاده بود که چنین اتفاقاتی روی ندهد.
پانوشت:
۱. Top Secret