مبارزه به روایت سید احمد هوایی- 26
گروگانگیری در یاسوج
مرتضی میردار
ما سپاه شیراز را راه انداختیم که به ما گفتند یاسوج شلوغ است، بروید آنجا. گفتیم بسمالله. سرمان درد میکرد که بگویند فلان جا خبری هست. این تکۀ یاسوج را روزنامهها هم نوشته بودند. رفتیم آنجا.
یاسوج مثل یک کاسه است و دورتادور آن کوه است. خیلی جای باصفایی است. کوههایش هم طوری هستند که آدم نوک کوه را میبیند.
من دور کوه را که نگاه کردم، آدمها را دیدم که با اسلحه رو به شهر نشستهاند، انگار میخواهند حملۀ نظامیکنند.
آخوندی آنجا بود که خیلی ساواکی بود و علیه بچههای انقلاب خیلی گزارش داده بود. در آنجا به او لقب داده بودند و میگفتند: آیتالله بُرّاه.
از قضا او در آنجا کمیتهای تشکیل داده و عدهای از اراذل را هم دور خودش جمع کرده بود و یاسوج را کلاً تحت سیطرۀ خودش قرار داده بود. لرها همه اسلحه دارند و کلاً عاشق اسلحه هستند و انگار فطرتاً اینجوری هستند. این هم به همه اسلحه داده بود. ما وارد یاسوج شدیم.
بهمحض ورود، من و آقای مسگر و برادر علی را گروگان گرفتند و گفتند فعلاً شما در این اتاق تشریف داشته باشید تا بعداً تکلیفتان روشن شود.
یادم هست که کیهان با خط درشت نوشته بود که نمایندگان امام در یاسوج یا کهگیلویه گروگان گرفته شدند. فکر میکنم پیش از ظهر بود که به آنجا رسیدیم. آقای مسگر بچۀ سر و زباندار و تیزی بود. یک ساعتی در آنجا نشستیم و صحبت کردیم که چهکار کنیم، چهکار نکنیم. بالأخره باید به شکلی به جایی دسترسی پیدا میکردیم.
در میان بچههایی که کمیته را داشتند، یکیشان گویا نفوذی و اینطرفی بود. آمد و آقای مسگر گفت «ما باید قضای حاجت بکنیم. باید برویم بیرون. این کارها یعنیچه؟ ما مهمان شما هستیم و برای تشکیل سپاه آمدهایم.» طرف گفت «اصلاً اینجا سپاه معنا ندارد؛ خودش کمیته دارد.» خلاصه به هر ترفندی که بود، آقای مسگر بیرون رفت و انگار اجازه داده بودند و با تهران تماس گرفت. در این اثنا، آن بنده خدا آمد.
ما تا وقتی که آنجا بودیم، ما را اذیت و آزاری نکردند و ناهار مفصلی هم برایمان آوردند و از ما پذیرایی کردند. فقط محترمانه ما را در اتاقی حبس کرده و در را به روی ما بسته بودند و نمیگذاشتند داخل شهر گردش بکنیم. آمدن ما هم مثل توپ داخل شهر پیچیده بود و بچههایی که مخالف اینها بودند، همه در تکاپو بودند که یکجورهایی حمله کنند و ما را نجات بدهند.
قدری گذشت و آن آخوند را با سلام و صلوات داخل اتاق ما آوردند. در آن پنج شش ساعتی که آنجا بودیم، میرفتیم و میآمدیم و با بعضیهایشان صحبت میکردیم.
به ما گفتند که این آخوند خیلی از هلیکوپتر خوشش میآید. اگر بتوانید هلیکوپتری تهیه کنید و این را از اینجا ببرید، کل غائله ختم میشود. اینکه نباشد، همۀ کارها درست میشود.
یکی از برادرها از تهران آمده بود. ما با برادری که از تهران آمده بود، صحبت کردیم و گفتیم «این را یکجوری از اینجا ببرید، ما بقیۀ مسائل را حل میکنیم. تمام این تفنگچیهایی هم که در اینجا هستند به عهدۀ ما. شما فقط این را از اینجا ببرید. آن بچهها آمدند و یکجوری به ما اطلاعات رساندند که اگر این از اینجا برود، بقیۀ کارها حل میشود.» آنجا یک ورزشگاه تختی داشت و هلیکوپتری که ایشان را آورده بود، در آنجا نشسته بود. گفتند، «آقا! بیا ببین چه وضعی برای شهر درست کردهای. دور تا دور شهر مسلح نشستهاند.» گفت: «چنین چیزی نیست» گفتند: «بیا سوار هلیکوپتر شو و خودت ببین.»
خلاصه به هر کلکی بود، او را سوار هلیکوپتر کردند تا به او نشان بدهند که نیروهایش به حالت مسلح روی کوهها نشستهاند. ایشان را سوار کردند. ما میدانستیم برنامه چیست.
هنوز هم نیروها بودند. ما را دیگر در اتاق نگه نداشتند. ما آمدیم داخل خیابان. هلیکوپتر دوری زد و جهت شیراز را گرفت. ما فهمیدیم که غائله تمام شد.
فکر کنم آقای تاجگردان آنجا مسئول شده بود. جزو دستهای بود که با ما موافق بودند. خودشان هم برنامهریزی کرده بودند و گفتند کار تمام شد.
هنوز هم به اینها نگفته بودیم که مطلب چیست. چون در همان مدت چهار پنج ساعتی که آنجا بودیم، آنها را کموبیش شناختیم.
آقا را برداشتند و بردند و وقتی که هلیکوپتر از دور کوهها بهسمت شیراز رفت، آنها باور نمیکردند. گفتیم: «خاطرتان جمع، رفت شیراز.» پرسیدند «حاج آقا چه؟» گفتم: «ایشان هم رفت.» گفتیم شما سریع بروید مسلح بشوید و بیایید.
با سه شماره، حدود 180 نفر را مسلح کردند. وقتی این بنده خدا را از یاسوج بردند، یک ساعت بعد از آن، دیگر حتی یکی از آن آدمها هم مسلح نبودند.
چهار پنج تا کمیته بودند که جلو آمدند. به آنها گفتیم که باید سپاه تشکیل و کمیته جمع شود. آنها هم خیلی راحت قبول کردند و الحمدلله به درگیری ختم نشد.
تعدادی از آنها خودشان فهمیده بودند و اسلحهها را آوردند و تحویل دادند. ما هم فردا برای تحقیقات برای کار شورای سپاه رفتیم. از اینجا هم برای مرکز نوشتیم که این آقایان برای شورای فرماندهی انتخاب شدند و رفتند حکم گرفتند.