kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۱۹۹۹
تاریخ انتشار : ۰۶ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۹:۴۹
روایت دلاورمردی سردار شهید نادر مهدوی از زبان برادرش

عروجی عاشقانه با بال‌های بسته

 
 
 
 
این هفته صفحه فرهنگ مقاومت به روستای بحیری خورموج استان بوشهر رهسپار شد تا از دلاوری‌های مردی بشنویم که از کودکی با عشق به اهل‌بیت(ع) و ولایت انس گرفت و برای شکل‌گیری انقلاب و دفاع از آرمان‌های آن در تظاهرات‌ها و راهپیمایی‌های علیه رژیم پهلوی مشارکت می‌کرد.
شهید نادر مهدوی آن روزها نوجوانی دوازده‌ سیزده‌ساله بیش نبود، اما عشقی که به انقلاب داشت، فراتر از سن‌وسال و آرزوهای نوجوانی‌اش بود. با پیروزی انقلاب، فعالیت‌های انقلابی‌اش بیش از پیش گسترده شد. با شکل‌گیری احزاب مختلف در کشور بینش و بصیرت او افزایش یافت؛ تا جایی که در سال ۱۳۵۸ برای انتخابات ریاست‌جمهوری که آوازه بنی‌صدر در کشور پیچیده بود، با طرافدارن او به بحث و گاهی درگیری می‌پرداخت. بینش، آگاهی و بصیرت وصف‌ناشدنی او نسبت ‌به مسائل روز جامعه به حدی بود که بنی‌صدر را منافقی می‌خواند که مخالف صحبت‌های امام(ره) عمل می‌کند و نمی‌تواند دغدغه‌های امام(ره) را دنبال کند و به‌شدت به مخالفت با او و هوادارانش برخاست. سال ۱۳۶۰ به استخدام سپاه پاسداران درآمد و به شیراز رفت. پس از اتمام دوره آموزشی راهی تهران شد. با شروع جنگ تحمیلی برای رفتن به جبهه سر از پا نمی‌شناخت و آرام و قرار نداشت. از همان روزها وارد جبهه شد و در عملیات‌های مختلف از جمله فتح بستان،خیبر، بدر و والفجر هشت، حضوری ارزشمند داشت. او صدام را دلقکی می‌دانست که بازیچه دست ابرقدرت‌هایی ازجمله آمریکا شده بود. برای همین آمریکا را دشمن اصلی و برای مبارزه با این متجاوز جهانخوار از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. همیشه می‌گفت: «اگر امکانات باشد، حاضرم برای مبارزه با آمریکا به دورترین نقاط دنیا سفر کنم.» شهید مهدوی به همراه دیگر رزمندگان با عملیات‌هایی حساب‌شده، چندین کشتی از کشورهای همدست با آمریکا و رژیم بعث عراق را در جنگ منهدم و ضربات سختی به آنها وارد کردند. توسلاتی که رزمندگان در جنگ داشتند و دعای خیر امام زمان‌(عج) و دم مسیحایی امام خمینی(ره) برای مقابله با دشمنان بزرگ در جنگ، رمز پیروزی این جان‌برکفان بی‌ادعا بود. سردار شهید نادر مهدوی مورخ شانزدهم مهر سال ۱۳۶۶ به همراه چند تن از دوستان و همرزمانش با دست و پایی بسته به دیدار با معشوق شتافت و آسمانی شد.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک
کلید حل مشکلات 
حاج حسن فقیه، برادر شهید نادر مهدوی هستم. برادرم خرداد سال۱۳۴۲ متولد شد. ما دوازده فرزند بودیم. ایشان دهمین فرزند خانواده بود، که سه فرزند قبل از برادرم فوت کرده بودند.در حال حاضر هشت فرزند هستیم. دو خواهرم بعد از شهید متولد شدند.
در آن زمان تربیت فرزند کار مشکلی بود؛ مدرسه نبود، اگر هم بود محدود. فقط دوره ابتدائی بود مقاطع تحصیلی بالاتر بعدها تاسیس شدند. دور بودن مسیر مدارس برای دختران خوب نبود، از هفت خواهر ما دو نفر از آنها درس خواندند. بقیه سواد ندارند. اکنون سن ‌و سال‌شان بالا است.
در آن دوران پدر و مادر پیگیر بودند که فرزندان‌شان با چه کسی رفت‌وآمد دارند، به کجا می‌روند و از کجا می‌آیند. غروب که می‌شد، همه بچه‌ها اعم از دختر و پسر باید خانه می‌بودند. وسایل معیشتی بسیار ابتدائی بود اما بچه‌ها توسط پدر و مادر به شدت کنترل می‌شدند و این زیبا بود.
این وضعیت تربیتی و معیشتی گذشته بود که عرض کردم؛ والدین با عرق جبین، باغبانی، کشاورزی، دامداری و کارگری، به بچه‌ها نان می‌دادند و فرزندان، کمتر در وادی بیراهه و گمراهی می‌افتادند. 
آن زمان یادم می‌آید برای روضه‌خوانی آخوندی می‌آوردند و همه پای منبر حاضر می‌شدند. بنده پانزده، شانزده سال سن داشتم. پای منبرها می‌نشستم. ممکن است خیلی از افراد باورشان نشود، اما اگر سردردی داشتم و در مراسم روضه‌ اشک می‌ریختم، حالم خوب می‌شد. هنوز هم آن عقیده برایم زنده است.
آن زمان دشمن این‌قدر گستاخ نشده بود که زیر لحاف و روی تخت با ما حرف بزند. در دنیای امروز دشمن روی متکای ما با بچه‌های ما صحبت می‌کند، ولی در گذشته این‌طور نبود. 
شهید مهدوی خار چشم دشمنان شد
آن روزها اوضاع کاری در ایران خوب نبود، کسب درآمد یا نبود یا محدود بود. کاملاً به یاد دارم که مردم چقدر در مشقت بودند. پدرم برای کسب درآمد به کشور قطر رفته بود.
یادم است در سن چهارده‌سالگی، یک شب سرد دی‌ماه برادرم (شهید نادر مهدوی) بیماری سختی گرفت. ما در روستا زندگی می‌کردیم. پزشک و دارو نبود. غذا محدود بود. با مشکل روبه‌رو شدیم؛ به‌طوری که نفس کشیدن برادرم به شماره افتاد. با مادرم نشسته بودیم و ‌گریه می‌کردیم. هیچ کاری از دستمان برنمی‌آمد. آن شب در استان بوشهر برف سنگینی می‌بارید. سردترین شب بود. در طول هفتادودو سال سنی که دارم، تاکنون شبی به سختی آن شب یاد ندارم. ماهی‌های کنار دریای خلیج‌فارس مرده بودند. آب داخل کوزه‌ها یخ بسته بود. حدود ساعت دو نصف شب مادرم گفت: «من کاری می‌کنم یا بچه بهتر می‌شود یا از بین می‌رود. بعد مقداری حنا خیس کرد و روی سرش گذاشت.» 
انگار صورتش کوچک شده بود، رنگش زرد بود. چشم‌هایش بسته بود و نفس نمی‌کشید. همه بالای سرش نشستیم و تا صبح خدا خدا کردیم، زنده بماند. وقتی هوا روشن شد، دیدیم چشم‌هایش را باز کرد؛ چشم که باز کرد، گفتیم: «این شفایی بوده که خداوند روی این داروی محلی گذاشته.» 
بنده فکر می‌کنم این شفای خدا بود که بماند و بزرگ شود تا در سال ۶۶ خار چشم استکبار و آمریکا شود و آن کار زیبا را انجام دهد. 
از فعالیت‌های انقلابی تا استخدام در سپاه 
در روستای ما مدرسه ابتدائی بود. شهید کلاس دوم را خوانده بود، (آن زمان من خارج از کشور بودم.) او بعد از کلاس دوم، در مدت بیست‌وپنج روز قرآن را خواند. سال ۵۷ که انقلاب شد نادر در مقطع راهنمایی درس می‌خواند. اکثر مدارس ایران در آن سال تعطیل شد. آن روزها سیزده یا چهارده سالش بود. او همراه مردم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. برادرم سال ۶۰ به استخدام سپاه درآمد و برای دوره آموزشی به شیراز رفت و مدتی هم تهران بود. به او گفتیم: «ازدواج کن.» می‌گفت: «نمی‌خواهم.» ولی ما قبول نکردیم و به خواستگاری یکی از بستگان رفتیم.
آنها همدیگر را دیدند و پسندیدند. خانواده دختر خانم مثل خودمان از طبقه متوسط رو به پایین بودند. نادر پاسدار شده بود. با رعایت ضوابط مراسم مختصری برگزار و زندگی‌شان آغاز شد. بعد از چهار، پنج سال، دقیقاً شب چهلم برادرم دخترش زهرا مهدوی متولد شد. شهید وصیت کرده بود: اگر فرزندم دختر است، نامش را زهرا و اگر پسر است، نامش را مهدی بگذارید.
زهرا خانم حالا متأهل و با تحصیلات کارشناسی ارشد در مخابرات مشغول کار است. او دارای یک فرزند دختر هم هست.
می‌گفت؛ بنی‌صدر منافق است، او را قبول ندارم
سال ۵۸ بنده و پدرم ایران نبودیم. آن زمان تازه انجمن‌های اسلامی در حال شکل‌گیری بود. بعد از پیروزی انقلاب، که جبهه‌بندی‌ها داشت شکل می‌گرفت، منافقین هم به شدت فعالیت می‌کردند. شهید آرامش نداشت. بسیار باجرأت، فعال و پرانرژی بود. در آن زمان کارش مغازه‌داری بود. 
تا این‌که برگشتیم. یک روز برادرم به من گفت: «می‌خواهم بروم عضو انجمن اسلامی‌شوم.» باز ما می‌ترسیدیم. بچه‌ها به او گفته بودند: «برو رضایت‌نامه از خانواده بیاور تا عضو شوی.» آمد و من گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟» گفتم: «من می‌ترسم. نمی‌خواهم این‌طرف و آن‌طرف بروی. فقط به مغازه می‌روی و بعد هم به خانه می‌آیی.»
علی‌رغم این‌که سواد کلاسیک نداشت، ولی این‌قدر بصیر بود؛ هنوز انتخابات ریاست‌جمهوری برگزار نشده بود، اما بیشتر اسم بنی‌صدر بر سر زبان‌ها بود. او با بچه‌های خورموج بر سر بنی‌صدر اختلاف داشت. با اعتقادی محکم و بصیرتی وصف‌نشدنی می‌گفت: «این آدم منافقانه حرف می‌زند و من او را قبول ندارم.» 
ولایتمداری و دشمن‌شناسی 
دغدغه شهید مهدوی 
از نظر اعتقادی و دینی هرچه بگویم، کم گفتم. چون آنهایی که به این درجه برسند، پایه و اساس کارشان زیباست. او از همان زمان کودکی، بسیار محجوب بود. قرآن و دعا را بسیار زیبا قرائت می‌کرد، نمازش را اول وقت می‌خواند. بسیار جذاب و بااخلاص بود. با پدر، مادر و خواهرش خوش‌‌رفتاری می‌کرد... از کودکی با دعا و ذکر همراه بود. بعد از این‌که وارد سپاه شد، فصل جدیدی به روی او باز شد و به کار عملی ورود کرد و در جبهه و جنگ طوری ساخته شد که خدا می‌داند.
دغدغه شهید نادر مهدوی، نظام جمهوری اسلامی و ولایت بود. جنگیدن با دشمن، حفظ جوانان، دین‌مداری، دشمن‌شناسی و ولایتمداری از دغدغه‌های مهم او بود. در کل، دغدغه شهید این بود که هر چیزی ‌جای خودش باشد. فردی بااخلاص و خداشناس و یک پاسدار به تمام معنا بود. همه‌چیز برایش مهم بود به جز خودش.
از دشمنان اسلام ذره‌ای نمی‌ترسید! 
در دوران دفاع مقدس، بعد از این‌که ما به خاک عراق ورود کردیم، داشتیم نفت را صادر می‌کردیم. بعد از گرفتن البکر و العمیه و ام‌القصر و... دست بعثی‌ها از صدور نفت قطع شد. عراق در سوریه نفتش را به‌وسیله لوله صادر می‌کرد، اما حافظ اسد، رئیس‌جمهور وقت سوریه، جلوی این کار را گرفت.
در خلیج‌فارس شروع کردند پایگاه‌های نفتی و کشتی‌های تجاری ما را زدند. باید کسی به دریا ورود پیدا می‌کرد. بچه‌های ما آمدند از سیری، از تنب بزرگ و کوچک، از لنگه، از دیر، از بوشهر از همه اینها به فکر افتادند که کاری بکنند. امکانات ما در مقابل دشمن یک در مقابل هزار بود. چیزی نداشتیم. قایق‌های کوچکی بود، به‌نام تارو که راه‌اندازی کردند. پیشنهاد داده شد که ما هم باید راه مقابله به مثل را باز کنیم و با این تشکیلات ابتدائی‌شان ورود کردند.
شهید مهدوی و نیروهای دیگری به دریا ورود کردند. در آن زمان که کار بالا گرفت، فرماندهی آن قسمت دریا به عهده شهید مهدوی بود. روزی اگر دشمن سه تا کشتی تجاری ما را هدف قرار می‌داد، ما یکی هم نمی‌توانستیم بزنیم. اما به جایی رسیدیم که می‌توانستیم سه چهار تا کشتی را بزنیم و آنها یکی هم نزدند. این وضعیتی بود که در دریا به وجود آمد. آمریکا دید که این‌جا هم نمی‌تواند موفق شود یا نمی‌تواند بردی داشته باشد. لذا آمد دست به حیله‌ای دیگر زد؛ (کشتی‌های کویتی و سعودی هم هدف قرار می‌گرفتند.) دشمن دید در دریا وضعیت بد است؛ آمدند و توسط ستون پنجم آن روز (منافقین) شهید مهدوی را شناسایی کردند. فیلم‌های مقابله به مثل او را که نشان می‌دهد، بسیار جالب است. می‌گوید: «ما پوزه آمریکا را به خاک می‌مالیم.» می‌گفت: «اگر امکاناتی که من می‌خواهم به من بدهند، حاضرم دورترین نقطه دنیا علیه آمریکا عملیات انجام دهم.» قسم می‌خورد که: «به خدا ذره‌ای به دلم ترس راه ندارد.»
رمز پیروزی رزمندگان در برابر متجاوزان
سال قبل در مراسمی سردار دهقان گفت: «در جزیره خارک روبه‌روی تشکیلات دشمن قرار گرفتیم. آنها با ضد هوائی و موشک‌های هواپیماهای فرانسوی به‌ سمت کشتی‌های ما شلیک می‌کردند. وقتی موشک می‌آمد، ما هرکدام خودمان را جایی می‌انداختیم.» ایشان قسم می‌خورد که شهید نادر مهدوی با آرامش بالا نشسته بود و اصلاً تکان نمی‌خورد.
در آن هنگام آمریکا دست به حیله‌ای دیگر زد. بنا شد کشتی‌های کویتی را با پرچم آمریکا به خلیج‌فارس وارد و نفت کویت را صادر کند. نام عربی کشتی هم الرخا بود. پرچم آمریکا بالای آن نصب شد و به ایران اخطار داد: «تجاوز به این کشتی، تجاوز به خاک آمریکا و تجاوز به پرچم ماست.» این حرف را به حضرت امام(ره) رساندند و ایشان با خونسردی به شهید مهدوی خبر دادند که «اگر آنها خواستند بزنند، ما هم می‌زنیم.» این گفته خود شهید است: «بار اول و دوم و سوم الرخا با ده‌ها خبرنگار و چهار کشتی بزرگ (لجستیک) همراهش در حال آمدن هستند و از تنگه هرمز عبور کردند و به قول خودمان با تشر و با قوت هرچه تمام‌تر می‌آیند. صبح به حضرت امام(ره) این را گفتم و امام(ره) گفتند: «اگر من جای شما باشم، می‌زنم.»» 
گفت: «از بوشهر تعدادی مین برداشتیم و به جزیره فارسی (جزیره کوچکی نزدیک جزیره العربیه سعودی است) رفتیم» آن‌ زمان هیچ امکاناتی نداشتیم. گفت: «از تهران به بوشهر و از بوشهر به ما دستور داده‌اند کاری کنید، دشمن در حال آمدن است.» گفت: «تعدادی مین را بار زدیم و همین که می‌خواستیم حرکت کنیم، دریا علیه ما طوفانی شد. به بوشهر و از آن‌جا به تهران خبر دادیم که دریا طوفانی است. آنها گفتند: «وقتی شرایط این‌طوری است، برگردید.» رزمنده‌ها ناراحت بودند. همه ‌گریه می‌کردیم. گفتیم: «خدایا! ما می‌زنیم خبر با خودت. خودت آبروداری کن.» به بچه‌ها گفتیم: «نظر شما چیست؟» دوستان شهید مهدوی به او گفته بودند: «ما این‌جا نه تهران می‌شناسیم، نه بوشهر، ما فقط تو را می‌شناسیم! هرچه شما بگویید، عمل می‌کنیم.» یارانش کمکش کردند. گفت: «حرکت کردیم. بچه‌ها خودشان را مابین مین‌ها قرار داده بودند، که مین‌ها به هم نخورند و خداگویان و الله‌گویان و ما رمیت اذ رمیت ‌‌گویان دل به خلیج‌فارس زدیم و مین‌ها را در مسیری که فکر می‌کردیم دشمن می‌آید، گذاشتیم و با زحمت و سختی بسیار، برگشتیم. هنگامی که به جزیره فارسی رسیدیم بیکار ننشستیم، رادیو کوچکی داشتیم، آن را روشن کردیم. داخل لجن‌ها نشسته و ‌گریه می‌کردیم. زیارت عاشورا و دعای توسل می‌خواندیم. دشمن هم از جزیره‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت. ما دیدیم کشتی بزرگی که چهار کشتی اطراف آن را گرفتند، در حال نزدیک شدن است، ناگهان صدایی بلند شد، «الرخا رفت روی مین و حفره‌ای با قطر ۴۳ مترمربع در آن ایجاد شد.»
بچه‌ها این‌قدر خوشحال بودند و خبر را به حضرت امام(ره) رساندند. می‌گویند: «به دعای حضرت امام(ره)، دعای امام زمان(عج) و دم مسیحایی ایشان دشمن شکست خورد.» دریا به این پهناوری کشتی دقیق از روی مین رد شد. شاخ و قدرت دشمن در آن روز شکسته شد که بعد از آن روز هیچ غلطی نمی‌توانست بکند. و لذا کینه ایران را در دل گرفتند. اگر سربازان آمریکایی، انگلیسی را می‌گیرند در ناو و با دست بسته و پشت گردن آنها را می‌آورند؛ آن روز گردن آنان خرد شد.
بدون نام و نشان به جبهه می‌روم!
برادرم شجاع و نترس و ولایتمدار بود و با ضدانقلاب مبارزه می‌کرد اما دربرابر مردم بسیار نرم بود. با هرکسی صحبت می‌کرد، او را به ‌سمت نظام و ولایت جذب می‌نمود. در قنوت نمازش با‌ گریه اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک می‌‌خواند. بی‌اختیار به طرف شهادت می‌رفت.
همیشه از شهادت برای‌مان حرف می‌زد. می‌گفت: «همه رفتند و شهید شدند. من دیگر نمی‌خواهم به ستاد بروم. لباس بسیجی می‌پوشم و به یکی از لشکرها می‌روم و بدون نام و نشان خدمت می‌کنم...
شهید نادر مهدوی از سال ۶۰ به بعد در جبهه به سر می‌برد. بعد از عملیات فتح، برای مدت کوتاهی به بستان برگشت. مدت کمی در جم بود. جم وضعیت فرهنگی خوبی نداشت. اشرار در آن‌جا بودند. آن‌جا هم خاطراتی داشت. مدتی کار فرهنگی کرد، کار جانشینی سپاه جم را انجام داد. بعد به خارک آمد و مسئول اطلاعات و عملیات خارک شد. در خیبر و بدر و والفجر هشت هم مشارکت کرد.
برادرم در عملیات‌های زیادی مثل خیبر، فتح بستان، بدر، والفجر هشت و فتح البکر و العمیه هم حضور داشت.
ویژگی‌های شخصیتی شهید 
شهید بسیار ساده‌زیست بود و قلب رئوفی داشت. بعد از عملیات فاو به خارک برگشت... ماه رمضان بود. یک روز به او گفتم: «جایی دعوتیم. سحر بیا با هم به مهمانی برویم.» 
رفتیم و کنار هم نشستیم. سفره عریض و طویلی انداخته بودند. خیلی اسراف شده بود. دیدم پشت‌سرم گریه می‌کند. گفت: «بی‌انصاف! کجا ما را آوردی؟ اگر فردا شب، به فارس برگردم، بگویم شب چه خوردم؟ این بی‌تقوایی است.» در آن مهمانی، مختصر غذایی خورد. همیشه ساده بود و سادگی را دوست داشت.
شهید مهدوی در دوران جنگ، به‌وسیله نامه با خانواده در ارتباط بود. متأسفانه نامه‌ها از دست رفته. قبل از عملیات والفجر هشت سال ۶۴، وقتی به تیپ کوثر رفته بودم، یک نامه نوشته بود. شهید صله‌رحم را خیلی دوست داشت. 
شهادت با دست‌های بسته
پس‌فردای روزی که نادر مهدوی برای آخرین‌بار به عملیات رفت، مشغول کار بودم که دامادمان آمد و گفت: «فهمیدید دیشب قایق‌ها را زده‌اند؟» خدا می‌داند از سر تا پا آب شدم. آنها یازده نفر بودند. پیکر پنج نفر از آنها را آب برد، چهار نفر مجروح و دو نفر هم با شکنجه شهید شدند و پیکرشان برگشت.
شهید محمدحسین توسلی از بستگان و از همسایگان ما بود. مرد بسیار جسوری در لشکر فجر بود. برادرم ایشان را شناسایی کرده بود و او را آوردند. با هم خوب بودند.
نادر با دست و پاهای بسته به شهادت رسیده بود. روز هفتم و هشتم بعد از شهادتش، در معراج شهدای تهران آنها را در حالی تحویل گرفتیم که دست و پاهای نادر همچنان بسته بود. فردای آن روز صبح از کنار لانه جاسوسی پیکر مطهر برادرم تشییع شد. 
در بوشهر تشییع باشکوهی برایش برگزار شد. خودم ندیدم، ولی می‌گفتند: «جای شکنجه و میخ روی بدنش بوده.» شهادت برادرم شانزدهم مهر سال 1366 بود.
دلداری شهید به پدرش
سال ۵۹ که جنگ شروع شد، ایشان سر مغازه بود. ما دو برادر بودیم. وقتی جنگ شروع شد، او به‌خاطر تحرکی که داشت، ما حساب کار را کردیم. گفتم: «تو در مغازه بمان تا من که بزرگ‌ترم بروم و برگردم.» رفتم و آمدم، گفت: «مغازه برای خودت. دیگر مغازه نمی‌خواهم. باید به سپاه بروم.» 
سال۶۰ در پادگان شهید عبدالله مسگر شیراز آموزش دیدند. شش نفر بودند که دو نفر از شهرستان ارم روستای باغ کات و چهار نفر از نورآباد با هم رفتند. مدتی در تهران بود. در درگیری با منافقین تهران بود که حمله فتح بستان شروع شد. برادرم آن‌جا هم شرکت کرد. دوستانش شهید شدند. یکی از آنها که زنده ماند و مجروح بود، بعد تصادف کرد.
شهید وقتی به استخدام سپاه در‌آمد، حدود هفده تا هجده سالش بود. خانواده برای رفتنش به جبهه مخالفتی نکردند. پدر و مادرمان مخالف نبودند، علی‌رغم این‌که هر کسی فرزندش را دوست دارد.
پدرم وقتی ایشان شهید شد، حال روحی‌اش خراب شد. مدتی درگیر بودیم‌. یک روز صبح آمد اداره و می‌خندید. گفتم: «چه شده؟ خبری هست؟» پدرم گفت: «دیشب حسین (ما در خانه به او نادر نمی‌گفتیم، حسین صدایش می‌کردیم.) به خوابم آمد و گفت: «خودم کمکت می‌کنم. مگه من مرده‌ام؟ من کنار تو هستم، ولی تو نمی‌بینی. حق نداری از این به بعد‌ گریه کنی.»» بعد از آن خواب، پدرم حتی یک بار دیگر‌گریه نکرد و حالش برای همیشه خوب شد.
مادرم خیلی بی‌قرار بود. گفتم: «مادر! مگر تو ناراضی بودی که حسین جبهه رفت و شهید شد؟! مگر اجر شهید، مزد شهید این نیست؟!» گفت: «نه من بسیار راضی‌ام، ولی وقتی دلم می‌گیرد،‌گریه می‌کنم. دست خودم نیست.» مادر گفت: «معرفتم به این‌جا می‌کشد که وقتی قیامت برپا می‌شود، پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) می‌آیند. هرکسی هرکاری برای اسلام کرده، بی‌بی فاطمه(س) هم امام حسن‌(ع) و امام حسین‌(ع) را در راه اسلام تقدیم کرده بود. من هم می‌گویم: «خدایا! من هم حسینم را در راه تو دادم.»» 
همیشه منتظر شهادت بود
ما همیشه انتظار شهادت برادرم را داشتیم. آن زمان تلفن نبود. یک شب در حمله بستان فکر می‌کردیم شهید شده است. آرام نبودم. سعی می‌کردم به پدر و مادرم چیزی نگویم. بیرون رفته بودم. وقتی برگشتم، دیدم آمده است. اگر آن روز کسی از ما عکسی می‌گرفت، خیلی جالب بود؛ می‌رفتیم می‌نشستیم کنار همدیگر؛ آرامش نداشتیم؛ گریه می‌کردیم و همدیگر را در بغل می‌گرفتیم. آرام نمی‌گرفتیم. هیچ‌وقت این‌طور نبودیم. 
هروقت می‌رفت، انتظار نداشتیم برگردد، اما من خودم را کم‌کم داشتم می‌ساختم. یک روز از بوشهر برگشتم. ماشین عبوری سوار شدم. زیاد حرف زدیم. داخل ماشین خودم را معرفی کردم. راننده گفت: «شما مهدوی را می‌شناسی؟» گفتم: «بله.» آن فرد گفت: «من سرباز مهدوی بودم، به خدا مهدوی را نمی‌شناسید، اگر مهدوی را می‌شناختید الان نبودید، مرده بودید.»
عشق به ولایت
برادرم فدایی ولایت بود. وقتی به حضرت امام(ره) خبر داده بودند که کشتی الرخا به این شکل زده شده بود، تبسم کرده بودند. 
شهید نادر مهدوی گفت: «خدایا! دیگر چیزی نمی‌خواهم. تو کاری کردی که از دست من ناچیز کاری به وقوع پیوست که آقا تبسم بر لب آورد. دیگر این جان را نمی‌خواهم.»
اگر همین حالا شهید مهدوی زنده بود، قطعاً کاری که در حال حاضر بزرگان ما می‌کنند، انجام می‌داد. برای کشور دغدغه داشت. ما هم به وصیت شهید عمل می‌کنیم و خودمان و بچه‌هایمان تا پای جان هستیم. 
موضع شهید هم در وقایع اخیر قطعاً موضعی ولایی بود. به‌ جز این انتظاری از او نمی‌رفت. ما که اندازه یک‌هزارم شهید بودیم، انتظار داریم به آنچه حضرت آقا می‌گوید، بگوییم: «چشم.» او که ذوب در ولایت بود.
از اسم من برای دنیایتان استفاده نکنید
هدف برادرم از رفتن به جبهه دفاع از قرآن، ولایت و نظام بود. او بالأخره به آرزوی خودش رسید. 
می‌گفت: «صدام یک دلقک و یک دستاویز است، دشمن اصلی ما آمریکاست. من دوست دارم با آمریکا مقابله کنم.» 
قبلاً وقتی دلتنگ برادرم می‌شدم، خیلی ‌گریه می‌کردم، ولی حالا این هیاهو را می‌بینم. بعضی‌ها می‌گویند: «شما بی‌خیال هستید» اشکم درمی‌آید وقتی این حرف را می‌زنند. خودبه‌خود یادم می‌افتد، ولی می‌گویم: «آفرین بر هنرت! کار بزرگی کردی. خدا همیشه هست تو هم هستی.» پیامبران و شهدا از بین رفتنی نیستند. اینها باقی هستند ‌و ما فانی. این اعتقاد و احساس من است.
از راهی که رفت و اعتقادی که داشت، خاطرجمع شدم. برادرم در بیست‌وچهار بیست‌وپنج سالگی شهید شد و بچه‌اش را ندید، خیلی دوست داشت بچه‌اش را ببیند. پدر و مادرش بعد او ‌گریه کردند، خواهرها‌ گریه کردند. خواهری داریم که حالا 68 سال سن دارد و از موقع شهادت نادر، لب دریا نمی‌رود.
به‌خاطر برادرم احساس غرور دارم، ولی باز بعضی وقت‌ها می‌ترسم. او وصیت‌های زیادی داشت، شاید نزدیک به شهادتش بود که یک وصیتی داشت. نمی‌دانم چه گفتم اما منظورم این بود که سن‌وسالی از من گذشته و شما هستید و من نخواهم بود که گفت: «نه شما همه هستید. من می‌روم، ولی از اسم من برای دنیایتان استفاده نکنید...» 
همیشه حضور معنوی برادرم را درک می‌کنم. بیشتر وقت‌ها به خوابم آمده است. باید مواظب خودمان باشیم و از اسمش استفاده نکنیم. هر کسی در دنیا نیازهایی دارد. باید مواظب باشیم و از خودمان حفاظت کنیم. ما حضور معنوی شهید را احساس می‌کنیم، شهید ما را می‌بیند، صدای ما را می‌شنود. ما هستیم که آن بُعد حیوانی‌مان بر بُعد انسانی‌مان غلبه کرده و نمی‌توانیم آن‌طور که باید و شاید آنها را ببینیم.
دشمن از هر راهی وارد می‌شود. خوب است دشمن‌شناس باشیم. انسان وقتی دشمن نمی‌شناسد، نفس اماره نمی‌شناسد، وقتی شیطان نمی‌شناسد، در مورد شهدا اشتباه حرف می‌زند، وگرنه درهم و دینار در مقابل این جان‌های شیرین ارزش دارد؟ تمام دنیا را به من بدهند، آیا ارزش شهید مهدوی را برای من دارد؟! به خدا که ندارد. انسان یک خانه و سرپناه و درآمدی برای خودش و بچه‌هایش می‌خواهد. اگر زیاد شود، قارون می‌شود، اگر نباشد، من لا معاش له لا معاد له. 
ما از جمهوری اسلامی توقع داریم که به هر شکلی آنهایی که خواستار یک معیشت ساده هستند، برایشان فراهم شود که مزید تشکر است و من دست تک‌تک انساهایی که خالصانه کار می‌کنند؛ دوست دارند امیدی برای محتاج‌ها بشوند را می‌بوسم.