مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۱۶
رستوران خوانسالار و ناهارخوری لویزان
مرتضی میردار
نماز عید فطر
این گذشت تا روزی که قرار شد نماز عید فطر در تپههای قیطریه برگزار شود. من هم با رابطهای که داشتم، بهعنوان انتظامات نماز معرفی شده بودم. اولین روزی بود که یک راهپیمایی عظیم میخواست راه بیفتد. نماز شروع شد و میکروفون دست آقای مرتضاییفر،1 وزیر شعار، بود و آقای مفتح هم نماز را خواند. وقتی راهپیمایی شروع شد،هادی غفاری2 با آن صدای بلندش داد زد: «بروید بهسمت پایین؛ امروز راهپیمایی بزرگی قرار است برگزار شود.» ما از قبل او را میشناختیم. قبایش را دستش گرفته و عینک زده بود و با همان تیپ خاصی که داشت، مردم را تحریک میکرد که پایین بروند و میگفت که خودمان هم میآییم. در این حین، آقای مرتضاییفر پشت بلندگو گفت: «این آقایانی که دارند شعار میدهند و میگویند بروید پایین، از ما نیستند. هیچکدام از ما نیستند. مردم متفرق بشوید و بروید خانههایتان.» این جمله را شاید بیست بار تکرار کرد. ما هم کارد میزدند، خونمان درنمیآمد. با خودمان گفتیم «عجب نمازی آمدیم. این چه بود؟» آقای مرتضاییفر چندبار این را گفت و آقای مفتح هم صحبتهایی کرد، ولی مردم دیگر در حال و هوای خودشان بودند و کسی به حرفهایشان گوش نمیکرد. از پیچ قیطریه که داشتیم پایین میآمدیم، اتاق برقی بود و یک بنز آنجا ایستاده بود. آقای مفتح روی این بنز بود و پکهای عمیقی به سیگار میزد و فوت میکرد. ما مانده بودیم که این چه حرکتی است و بهجای اینکه به این راهپیمایی شور و حرکت بدهند، میگویند بروید خانههایتان. این حرکت را هم در آنجا از ایشان دیدیم و خودمان در حالی که شعار میدادیم، پایین آمدیم. درست یادم نیست کجا، ولی گمانم جلوی سینما آتلانتیک3 ایستادیم و نماز خواندیم و جمعیت هم غوغا بود. بلندگویی هم نبود. بچهها فاصله به فاصله به عنوان مکبرّ ایستاده بودند. نماز باشکوهی بود و عظمتی داشت. آن راهپیمایی ادامه پیدا کرد و من خودم همراه آنها تا میدان انقلاب رفتم و بعد برگشتم. وقتی به خانه رسیدم، حدوداً ساعت دو بعدازظهر شده بود. ولی در جریان راهپیمایی بودم و میدانستم چه شده بود. گویا جمعیت تا میدان آزادی رفته بود. مردم به قدری هیجانزده بودند که خواب و آسایش و مسائل اینچنینی برایشان مطرح نبود. تنها نگرانی این بود که نکند راهپیماییها متوقف شوند.
ماه رمضان بود و در حسینیه نشسته بودم. ساعت ده، ده و نیم شب بود که دیدم شهید بروجردی در حالیکه یک جفت کفشِبندی در دستش هست، وارد شد. ما ارتباط مستقیم با هم نداشتیم. نه آقای بروجردی مرا میشناخت، نه من او را. در حالی که جفتمان میدانستیم که چهکار میکنیم. ایشان که آمد داخل، من او را خیلی پریشان دیدم. فهمیدم که او از ماجرای خوانسالار4 مطلع شده است. اتفاقاً بعد از آن هم آقایهادی بیکزاده را دیدم. به قول تشکیلاتیها با ایشان بیشتر تماس و حق سؤال داشتم، وگرنه اصلاً حق سؤال نداشتیم. همۀ ما همدیگر را میشناختیم، ولی به روی خودمان نمیآوردیم که میشناسیم. از بیکزاده پرسیدم: «بروجردی را میشناسی؟» گفت «آره»، گفتم «خیلی پریشان بود. چهشده؟» خانۀ ایشان هم در بازارچۀ نایبالسلطنه بود و تقریباً هممحلهای هم بودیم. نمیدانم خودهادی بیکزاده خبر داشت یا نه، ولی گفت: «نمیدانم چه اتفاقی افتاده.» ساعت 12 شب بود که صدایش بلند شد که گویا آمریکاییها را به هوا فرستادهاند. هنوز هم کسی خبردار نشده بود که خود آن دو نفری که این کار را کرده بودند، به شهادت رسیدهاند. شخصی به نام آقای احمدی، و یک خانم که همراهش بود این کار را کرده بودند. وقتی بمب را کار گذاشتند، خودشان نتوانستند بیرون بیایند و در آنجا شهید شدند. یادم هست که مردم از خوشحالی در پوست خودشان نمیگنجیدند. من از نظر شرعی و این حرفها چیزی سرم نمیشود، ولی این اتفاق، برای انقلاب واقعاً مثل یک بمب اتمی بود و به مردم روحیه و قدرت داد. خیلی عجیب بود. هرکسی را که میدیدی، از موافق و مخالف، خوشحال بود که چنین اتفاقی افتاده است. مردم از این کاری که شده بود خیلی جان و قوت گرفتند.
ما در این زمینه اطلاعیه ندادیم، ولی سعی کردیم خبرش را به شکل شفاهی پخش کنیم که همه بفهمند. یکی دیگر هم ماجرائی بود که در ناهارخوری گارد در لویزان5 اتفاق افتاد. در آنجا دو تا گروهبان، افسرها را به رگبار بستند. سر و صدای آن را هم درنیاوردند، ولی ما وقتی شنیدیم بهصورت شفاهی تکثیرش کردیم و به همهجا خبر دادیم که این اتفاق افتاده است. بخشی از خبرها را هم ما به این شکل میدادیم و اعلامیهای نبود. شایعات دروغ هم آن روزها زیاد بود. مثلاً میگفتند عکس امام توی ماه افتاده است. یا میگفتند در خیابان غیاثی، زنی نمیدانم چهکار کرده و تبدیل به سگ شده و صدای سگ از آنجا میآید. خود ساواک هم به اینجور شایعات دامن میزد تا مردم دچار انحراف فکری و خرافات بشوند و از فکر نهضت و انقلاب بیرون بیایند. از این شایعات الیماشاءالله میساختند. شایعات دروغ دربارۀ حوادث و رویدادها هم فراوان بود. مردم دلشان میخواست اطلاعات و اخبار درست را از طریق مراکز توزیعمان، که به آنها اعتماد داشتند، به گوششان برسانیم. مردم وقتی خبرها را از آنها میشنیدند، برایشان قابل قبول بود.
پانوشتها:
1- محمود مرتضاییفر (1313-1392) معروف به وزیر شعار است. او را بنیانگذار تکبیر در دوران پس از انقلاب میدانند. او تا سال 1386 تکبیرگوی نماز جمعۀ تهران بود. مرتضاییفر دربارۀ چگونگی انتساب لقب وزیر شعار به خود میگوید: «آیتالله توسلی یکبار مرا دیدند و فرمودند آقای مرتضاییفر خبر داری وزیر شعار شدهای؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ گفتند دیروز امام از حاج احمد آقا حال شما را پرسیدند. حاج احمد آقا فرمودند وزیر شعار را میفرمایید؟ امام خندیدند و از آنجا بود که این موضوع سراسری شد و به خاطر نفس گرم امام، بدون اینکه کسی تبلیغ کند، همهجا به من وزیر شعار میگویند.»
2-هادی غفاری فرزند شهید آیتالله حسین غفاری و متولد 1329 در آذرشهر است. او از مبارزین انقلابی بوده است.
3- سینما آفریقا
4- حادثۀ انفجار رستوران خوانسالار توسط گروه توحیدی صف و در شامگاه 22 مرداد 1357 رخ داد. روزنامۀ اطلاعات مورخ 23 مرداد 1357 نوشت: «در انفجار رستوران سنتی خوانسالار تهران واقع در حوالی میدان آرژانتین، یک تن کشته و ۴۵ نفر زخمی شدند که حال پنج تن از آنان وخیم گزارش شده است. در اثر این انفجار دستوپای عدهای قطع شد و یک نفر شنوایی خود را از دست داد. به هنگام انفجار حدود ۷۰ نفر در رستوران بودند. ده تن از زخمیها آمریکایی بودند. انفجار توسط بمب بهوسیلۀ فرد ناشناسی رخ داد که بعداً در بیمارستان درگذشت.»
5- در محرم سال 1357 شهید کلاهدوز و ستوان حسنزاده بههمراه دو تن از نیروهای ارتش طرح ترور افسران ردهبالای شاه را طرحریزی کرد. درحالیکه حدود صد تن افسران ارتش در روز عاشورا، مصادف 20 آذر 57، در ناهارخوری لویزان جمع بودند، جلالالدین امیدیعابد و اسماعیل سلامتبخش از پلههای رستوران پایین آمدند و افسران را به تیر بستند. هنگام فرار، امیدیعابد و سلامتبخش به شهادت میرسند. ستوان حسنزاده نیز دستگیر میشود و کسی را لو نمیدهد. رژیم شاهنشاهی او را نیز به شهادت رساند. حکومت سعی در پنهاننگهداشتن تعداد مقتولین داشت، بنابراین تعداد مقتولین را بسیار کم اعلام کرد. تعداد مقتولین از هفت نفر تا هفتاد نفر اعلام شده است.