(خاطرهای به نقل از شهید مطهری)
زندگی ماشینی و فقر عواطف در سبک زندگی غربی
يكى از دوستان فاضل و دانشمند ما زخم معده داشت، به يكى از كشورهاى اروپايى (ظاهرا اتريش) رفت. چون پسرش آنجا بود، كه هم پسرش را ديدن كرده باشد و هم در آنجا عمل كند. مىگفت: روزى من و پسرم در يك رستوران بوديم و من تازه از بيمارستان مرخص شده بودم.نشسته بوديم پشت يك ميز و پسرم مرتب بلند مىشد و از من پذيرايى مىكرد، چاى مىآورد، قهوه مىآورد، دور من مىگشت.
يك زن و مردى هم كه پنجاه شصت سالشان نشان مىداد آن طرف نشسته بودند. ديدم مراقب ما هستند و نگاه مىكنند.
در اين بين پسرم آمد رد بشود، ديدم با او نجوا كردند، سؤالهايى كردند و او هم جواب داد. بعد پسرم آمد، گفت: مىپرسند اين كيست كه تو اينجور دارى خدمت مىكنى؟
شك نداشتند كه من بايد نوكر باشم و مىخواهم در مقابل اين كار خودم پول بگيرم. گفتند: تو چقدر پول مىگيرى كه براى اين شخص اين جور خدمت مىكنى؟ گفتم: اين پدر من است.
گفتند: خوب پدرت باشد، مگر آدم براى پدرش بايد مفت كار كند؟!
گفتم: آخر اين پدر من است.
من اينجا تحصيل مىكنم، پول تحصيل و خرج زندگى مرا او از ايران مىفرستد. دهانشان باز ماند، گفتند: او كار مىكند مىفرستد تو خرج كنى؟! گفتم: آرى. باور نمىكردند. كمكم آشنا شدند، گفتند: بله ما هم زن و شوهر هستيم، دختر و پسرى داريم، دخترمان فلان جاست و پسرمان فلانجا و ما اكنون دو نفرى تنها اينجا هستيم.
ولى بعد كه پسرم تحقيق كرد آنها اقرار كردند كه ما سى سال پيش با همديگر به اصطلاح آشنا شديم و عشق همديگر را در دلمان احساس كرديم، گفتيم يك مدتى با هم معاشرت مىكنيم، اگر اخلاقمان با همديگر جور درآمد ازدواج مىكنيم. همينطور سى سال گذشته است و بچه هم نداريم. اين دوره نامزدى ما سى سال طول كشيده است و هنوز به جايى نرسيده است!
* مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى؛ ج22؛ صص620-619
با تلخیص و ویرایش