شهید حمزه بهمنش به روایت دوست و همرزمش بهنام طمیمیان
بوی نـابِ گلابِ تـازه!
سمیه همتپور
دست هم را گرفتیم و از روی چاله چولههای خیابان نادری پریدیم؛ آبِ جمع شده توی حفرهها، شتک پاشید روی صورت و لباسهایمان و ما کیفور از این شادی کودکانه خود را به مدرسه رساندیم. بچهها هنوز سر صف ایستاده بودند. ملغمهای از شور و شرم را در وجودم احساس میکردم. اولین بار بود که کسی را این قدر دوست داشتم. بالاخره دل به دریا زدم و خیلی آرام، طوری که ناظم متوجه مان نشود؛ یک دستم را کاسه کردم جلوی گوش حمزه و با دست دیگر دستش را محکم فشار دادم و تند گفتم: «قول میدی تا آخر عمر با هم رفیق بمونیم؟ حتا وقتی نوههامون بزرگ شدن!» حمزه خندید و چشمهای درشت و زیبایش مثل مُنحنی پرگار کشیده شد.
از آن روز به بعد دیگر هر شادی کودکانهای با نام حمزه برایم گره خورد؛ اصلا انگار اگر حمزه نبود کُمیت دل خوشیم لنگ میزد؛ او هم مرا دوست داشت. توی مدرسه دوستهای دیگری هم داشتیم ولی اصل دوستیمان با هم بود. صبحها راههای میانبُر جدید پیدا میکردیم و عصرها سرراستترین مسیر را به آرامی میپیمودیم که دیرتر برسیم خانه؛ تا آخر دبیرستان باهم بودیم و بعضی شبها هم که درس خواندمان طول میکشید خانه همدیگر میخوابیدیم. پدرها و مادرهایمان هم با هم رفیق بودند. یادم هست یک شب نوبت من بود که خانه حمزه بخوابم؛ عادت داشتیم وقتی پیش هم میخوابیدیم پنجههای دست مان را به هم گره میزدیم. آن شب هم همان طور خوابمان برد. نیمههای شب از خواب پریدم و یک دفعه احساس کردم دستم سبک شده! دیدم دست حمزه توی دستم نیست. نگران شدم. پلکهای سنگینم را به زحمت مالیدم و از جا بلند شدم. حمزه گوشه سالن کز کرده بود. زبانم نچرخید صدایش کنم. با دقت نگاهش کردم؛ لبهایش میلرزید و شانههایش تکان میخورد. یک دفعه دیدم دست به قنوت باز کرد. ماتم بُرد. حمزه سیزده ساله داشت مثلِ یک پیرعابد و زاهد نماز شب میخواند. از خودم حسابی خجالت کشیدم که رفیقم این طور در برابر خدا تضرع میکند و من در خواب ناز بودم؛ او همیشه چند پله از من جلوتر بود...
حمزه پسر فِرزی بود؛ شکست در قاموس لغاتش جایی نداشت. به هرکاری دست میزد آن قدر خوب انجامش میداد که همه انگشت به دهان میماندند. توی درس هم نخبه بود. رشتهاش ریاضی بود و امتحان سراسری هم در پیش. با هزار مُکافات خودمان را قاطی بسیجیها کردیم و رفتیم جبهه. وقتی از جبهه برمیگشتیم با رزمندهها امتحان میدادیم. یک بار امتحان فیزیک داشتیم؛ امتحانِ سختی بود. با دیدن سؤالها دست و پایم را گُم کردم؛ نگاهی به حمزهانداختم مثل همیشه سرش توی برگه بود و مشغول حساب و کتاب. سعی کردم هرچیزی را یادم داده روی کاغذ پیاده کنم، توی حال و هوای خودم بودم که یکهو دیدم حمزه مُراقب را صدا کرد و با صلابت خاصی که همیشه در صدایش موج میزد گفت: «آقا من مطمئنم این سؤال غلطه!» اول کسی اعتنا نکرد اما او آن قدر با متانت و احترام شکایتش را اعلام کرد که یکی از کارشناسان آموزشی سرجلسه امتحان حاضر شد و بعد از کمی مِن و مِن کردن تایید کرد که سؤال اشکال دارد. چون امتحان سراسری بود امتیاز سؤال را به همه دانشآموزان دادند و حمزه هم نمره بیست کلاس را از آن خود کرد. وقتی از کلاس بیرون آمدیم با دست زدم پشت کمرش و گفتم: «رفیق زرنگ خودمی!» هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه ام مانده...
خانه بهمنش نزدیکتر از خانه ما به مسجد بود برای همین هر شب موقع نماز من میرفتم دنبال حمزه ولی برای نماز جمعه او میآمد دنبال من؛ این طوری هم با هم بودیم و هم مُقید میشدیم که هر وعده نماز را مسجد اقامه کنیم و نماز جمعهمان هم ترک نشود.
یک شب تابستانی در سال هزار و سی صد و شصت و چهار، حمزه آمد دنبالم تا برای کاری به بازار برویم. هرچه تعارف کردم داخل شود قبول نکرد گفت که دیر شده اگر بیایم داخل مادرت پذیرایی میکند و زشت است قبول نکنیم آن وقت به کارمان نمیرسیم. پذیرفتم و قرار شد او دم در بایستد تا من در چشم به هم زدنی مُهیا شوم. طولی نکشید که خودم را رساندم دم در. دیدم حمزه دو دستش را روی صورت گذاشته وهایهایگریه میکند؛ انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته بودند. به زحمت آب دهنم را قورت دادم و با نگرانی پرسیدم: «چراگریه میکنی؟ چیزی شده؟ کسی بهت چیزی گفته؟» جوابی نداد. بدو بدو خیابان را بالا و پایین کردم تا بلکه دلیل ناراحتیاش را پیدا کنم ولی خبری نبود. نفس زنان برگشتم در خانه. خشمم را ریختم توی دستهایم و شانههای استخوانی حمزه را تکان دادم و گفتم: «حمزه! حرف بزن! چی شده آخه؟ چرا این جورگریه میکنی؟» لبهایش خشک و رنگش پریده بود. اشکهایش را پاک کردم و با بغض گفتم: «تو رو خدا حرف بزن، جون به لب شدم.» دلش به حالم سوخت. در حالی که عرق از چهارستون بدنش میریخت؛ با صدایی بُریده بُریده گفت: «این همسایه روبهرویی تون این خانومه... با یه وضع بدی اومد دم در...» دوباره بغضش ترکید. حمزه اینقدر پاک بود که اگر کسی به جز او بود؛ به سختی باور میکردم با دیدن یک خانم بیحجاب این طور برآشفته شده باشد اما او واقعا اسوه نجابت بود. نمیدانم درست است این را بگویم یا نه ولی حمزه در حد عصمت بود یعنی در تمام مدتی که میشناختمش حتا یک عمل مکروه هم از او سر نزد.
درسمان که تمام شد؛ همه زندگیمان را وقف جبهه کردیم. حمزه تقریبا تمام ماموریتهایش را با گردان کربلا میرفت. موقع عملیات کربلای 4 فقط برای خداحافظی همدیگر را دیدیم. من با گروه 40 شاهد افتاده بودم. یک روز ظهر گفتند که میخواهیم سه چهار نفر را بفرستیم منطقه؛ چند نفر را صدا کردند برای گردان کربلا، نام من و چند نفر دیگر هم در لیست گردان جعفر طیار گنجانده شد. حالا حمزه کجا بود؟ گردان کربلا! ابرهای همه عالم آمد توی دلم و حسابی پَکَر شدم. نشستم یک گوشه و لب از لب برنداشتم. دوست داشتم راهی پیدا کنم تا به گردان کربلا بروم و در کنار حمزه باشم اما خجالت میکشیدم حرفی بزنم. مسئول تیم که دید سر درگریبان فرو کردهام و به غار تنهایی پناه برده ام؛ از بچهها پرسیده بود: «پس این تمیمیان چشه؟ چرا اینطوری شده؟» بعضی از بچهها که داستان من و حمزه را میدانستند به آن بنده خدا سیر تا پیاز ماجرا را گفتند. او هم نگذاشت و نه برداشت، گفت: «خُب باشه! جاهاتون رو عوض کنید احمدی بره جعفر طیار، تمیمیان بجاش بره گردان کربلا.» انگار سند همه دنیا را به نامم زده بودند! این قدر ذوق داشتم که بیاختیار میخندیدم و میگریستم. روی پاهایم بند نبودم تا برسیم منطقه. گرگ و میش هوا بود که رسیدیم. تازه اذان گفته بودند؛ همان جا وضو گرفتم و نماز خواندم. گردان جعفرطیار یک طرف بود و گردان کربلا یک طرف دیگر. من همینطوری میدویدم و آدرس گردان کربلا را از رزمندهها سؤال میکردم. پُرسان پُرسان وارد گردان شدم چادرها ردیف نصب بودند. چادر اولی را کنار زدم؛ پرسیدم: «بهمنش اینجاست؟» گفتند: «نه! جلوتره» یکی یکی چادرها را کنار میزدم و سراغش را میگرفتم مثل مادری که بچه اش را گُم کرده باشد؛ هر کسی را میدیدم از او سراغ حمزه را میگرفتم تا این که بالاخره چادرش را پیدا کردم. با دستهای سردم گوشه چادر را کنار زدم و دستپاچه پرسیدم: «حمزه بهمنش اینجاست؟» یک نفر از رزمندهها که مشغول تمیز کردن اسلحه اش بود؛ سرش را بلند کرد و با خندهای نمکین گفت: «چادرش که اینجاست ولی خودش نه! برای آموزش شنا بردنشون تهرون.» انگار دنیا روی سرم خراب شد. غم در هزارتوی جانم پیچید. با قیافهای وارفته و پریشان پرسیدم: «میدونید کی بر میگردند؟» لبخند روی لبش ماسید و گفت: «همین امروز رفتند و تا دو هفته دیگه برنمیگردند.»
خدا میداند آن روزهای سرد و سخت را چه طور گذراندم؛ هی امروز... فردا... امروز... فردا... غصه نبودنش دلم را میچزاند اما خودم را دلداری میدادم که غصه نخور بهنام! همه این رنجها به بودن کنار حمزه میچربد. آن قدر چشم انتظار بودم و عذاب کشیدم تا بالاخره این دو هفته تمام شد. صبحِ روز چهاردهم مسئول تیم همه ما را جمع کرد و در جملاتی صریح، کوتاه و ناباورانه گفت که ماموریت تمام شده و باید همین امروز ساعت 11 ظهر برگردیم اهواز. همان موقع یک نفر فریاد زد: «اعزامیهای تهران نزدیکن!» قند توی دلم آب شد! دیگر صداها و نجواهای اطرافم را نمیشنیدم. تمام حواسم گره خورده بود به لحظهای که حمزه را ببینم. مسیر اتوبوسها را نگاه کردم. تمام تنم چشم شده بود و از شدت هیجان، توی پوست خودم جا نمیشدم. من از آمدن حمزه خبر داشتم ولی او نمیدانست من این جا هستم. بعد از دو هفته دیگر دست دلم جلوی بچهها رو شده بود. همه سر به سرم میگذاشتند و برای ثبت لحظه دیدار ما با دوربین عکاسی خودشان را آماده کرده بودند. وقتی حمزه از اتوبوس پیاده شد بچهها دورش را گرفتند و چشمهایش را بستند. من لال شده بودم کور شده بودم هیچ نمیفهمیدم. حمزه هم از آن طرف نمیدانست برای چی چشمهایش را بستهاند. وقتی مقابلم ایستاد و چشمهایش را باز کردند خشکش زد! چشمهایش از تعجب گرد شد. من هم مثل مُجسمه ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم یک دفعه حمزه به سمتم دوید و محکم مرا در آغوش گرفت. شاید ده دقیقه در آغوش همگریه کردیم تا از هم جدا شدیم. هنوز بوی دلانگیز آغوشش در شامه ام مانده...
سه تا موتور تریل داشتیم موقعی که میخواستیم از ماموریت برگردیم ماشین داشتیم موتور تریل هم داشتیم قرار شد سه تا از بچهها موتورها را ببرند راهآهن اندیمشک و با قطار برگردانند اهواز. حوالی ساعت ساعت 11 و نیم بود دیدیم موتور با راکب برگشت. مسئول تیم با تعجب پرسید: «ها؟ چی شد؟ چرا با موتور برگشتید؟» گفتند: «دیر رسیدیم قطار رفت.» تصمیم گرفتیم همه با ماشین بروند و سه تا موتور سوار بمانند موتورها را ازاندیمشک برگردانند اهواز. موتورها جنگی پرشی بودند و راندنشان هم در آن سرمای زمستان کار بسیار سختی بود. دیر شده بود و تیم باید زودتر برمیگشت. مسئولمان پرسید: «چه کسانی آمادگی دارند موتورها را برگردانند؟» من بیدرنگ دستم را بردم بالا در حالی که اصلا موتورسواری بلد نبودم فقط به خاطر عشق حمزه که یک شب اضافهتر آنجا بمانم با اعتماد به نفس ایستادم و گفتم: «من موتور سوارم.» حمزه خودش را به در و دیوار میکوبید و میگفت: «نکن این کار رو! دیوونه شدی یا میخوای خودت رو بکشی؟ من چند روز دیگه میام اهواز میبینمت.» مرغ من اما فقط یک پا داشت. با قاطعیت گفتم: «نه! باید بمونم! معلوم نیست تا کی همدیگه رو ببینیم.» هرچه التماس کرد من زیر بار نرفتم و بالاخره حرفم را به کُرسی نشاندم. آن شب ماندم و تا سپیده صبح اوقات بسیار خوش و با صفایی را کنار کرخه باهم گذراندیم. بعد از نماز از هم خداحافظی کردیم؛ چه خداحافظی عجیبی بود، هنوز بوی دلانگیز آغوشش در شامهام مانده...
سوار موتور شدم. تازه اول ماجرا بود! من اصلا بلد نبودم از دنده یک بروم دنده دو ولی خربزهای بود که خورده بودم و باید پای لرزش مینشستم. گفتم هر چه بادا باد! بسم الله کردم و راه افتادم. جثه ضعیفی داشتم و لاغر بودم گاز را که میگرفتم مُچ دستم درد میگرفت گاز را ول میکردم موتورترتر میکرد. مسئولمان از این رفتارم حسابی تعجب کرده بود؛ نه به آن همه ادعا نه به این کارنابلدی. مانده بود چه بگوید. آرام از یکی از بچهها پرسیده بود: «بهنام چشه؟» سیدصالح هم نامردی نکرده بود و همه داستان را گذاشته بود کفِ دست فرمانده. وقتی فهمید خیلی عصبانی شد ولی به رویم نیاورد. ما سه تا موتورسوار بودیم یکی افتاد جلو یکی پشت سر من و من وسط. نزدیک 7 ساعت در مسیر بودیم تا رسیدیم اهواز. چهار روز بعد حمزه با خشم و ناراحتی سراغم آمد و گفت: «خدا بگم چکارت نکنه! این چندروز تا بیام اهواز مُردم و زنده شدم نمیدونستم رسیدی یا نرسیدی.» خندیدم و گفتم: «خداوکیلی میارزید» سری به تاسف تکان داد، بعد خندید و دو دستش را دور شانهام انداخت... هنوز بوی دلانگیز آغوشش در شامهام مانده... درست مثل آن روز سرد، روزی که خبر برگشتن پیکرش را آوردند و من بهاندازه ۳۶ سال بیخبری دویدم تا رسیدم به آمبولانس و تا خودِ معراج پیکر نحیفش را در آغوش گرفتم. درست شبیه آن موقع که کفشهایم را درآوردم؛ خودم را انداختم داخل قبر تا دستهای لرزان، استخوانهای حمزه را به آغوش من بسپرند و من او را به آغوش خاک... هنوز عطر آغوشش مثل عطر شورانگیز لحظهای که کفنش را باز کردم و صورتم را به استخوان جمجمهاش چسباندم در شامهام مانده؛ حمزه همیشه بوی نابِ گلابِ تازه داشت...