روزهــای اقامــت در دهــلی
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
من اوقاتم را بیشتر با سایر دانشجویان کشمیری میگذراندم. ما داستانهایی را در مورد تجربیات جنگی در سرزمینمان با هم در میان میگذاشتیم.
پسری از سرینگر در مورد اینکه چگونه توانست در طول دوران حکومت نظامی شطرنج و «بریج» یاد بگیرد صحبت میکرد.
یک دانشجوی دیگر از شمال کشمیر در مورد اینکه چگونه پس از آنکه نیروهای هندی مورد حمله قرار گرفتند او همراه با خانوادهاش ساعتها در انبار خانهشان مخفی شده بود صحبت کرد.
یکی دیگر در مورد خستگی روحی و فکری مفرط از اقامت در خانه پس از غروب آفتاب حرف میزد.
یکی دیگر در مورد داستان یک مرد دیوانه سخن به میان آورد که عادت داشت شبها در شهر خودش قدم بزند که توسط یک نیروی گشتی کشته شد. تماسهای تلفنی با خانه و دید و بازدیدهای تعطیلات تابستان و زمستان باعث میشد تا سال به سال فجایع بیشتری را شنیده و شاهد باشیم.
یکی از آن روزها دیدار با دوستی در شهر «بیجبیهارا» بود. من نزدیک یک قبرستان ایستادم در اینجا تعداد زیادی از تظاهرکنندگان که در اثر تیراندازی نیروهای شبه نظامی کشته شده بودند به خاک سپرده شدهاند.
متوسط سن کسانی که کشته شده بودند
18 سال بود. من به کالج در علیگره برگشتم. اوقاتم بسیار کسلکننده و ملال آور شده بود. دانشگاه کتابخانه بسیار غنی داشت. من پژواکهای کشمیر را در صفحات آثار همینگوی، اُوروِال، داستایوفسکی و تورگنیف میشنیدم. از خودم میپرسیدم آیا کسی میتواند همانند آنها در مورد کشمیر همچنین قلمفرسایی کند؟ اما من این ایده را فقط برای خودم محفوظ نگه داشته بودم. نمیتوانستم همان طوری که خانوادهام میخواستند یک مامور و کارمند دولت شوم. به نظر میرسید علیگره چیز زیادی در چنته نداشت تا مرا اقناع کند.
من گزارشهایی در مورد نمایشگاههای کتاب، جشنوارههای فیلم و کارگاههای تئاتر در رسانههای دهلی خوانده بودم.
به مادرم زنگ زدم و به او گفتم که من تمایلی ندارم که خودم را برای آزمون خدمات کشوری آماده کنم.
او گفت: پدرت همیشه میخواست تو در خدمات کشوری باشی، بحثها و جدلهای خانوادگی در این مورد چندماه ادامه پیدا کرد و بالاخره ما به تفاهم رسیدیم.
من میتوانستم در رشته وکالت تحصیلاتم را دنبال کنم و در عین حال خودم را برای آزمون خدمات کشوری آماده نمایم و در وقتهای اضافه نویسندگی را دنبال کنم. در نهایت بعد از
کش و قوسهای زیاد من در دانشکده حقوق دانشگاه دهلی بودم. این راه ماندن در دهلی بود تا من امکانات و فرصتهای نوشتن را کشف کنم. برادر کوچکترم هم داشت ادبیات آلمانی را در دانشگاه دیگری میخواند.
فصل پنجم
در اولین روز اقامتم در دهلی از منطقه «کانات پلس» یک بازار و مرکز تجاری رو زمینی و زیرزمینی دایرهایشکل در مرکز شهر دهلی دیدن کردم.
واقعا شوکه شدم، ساختمانها خیلی بزرگ به نظر میرسیدند، جادهها بسیار پرازدحام بودند، یک روز بسیارگرم در ژوئن بود هیچ بادی نمیوزید، هیچ سایهای در دور و بر نبود.
اتوبوسهای دیزلی ابرهای سیاهی از دود را در آسمان شهر پراکنده کرده بودند، در این بین من یک حس آزاد و رهاشدگی را داشتم احساسی که میتوانستم به خودم آنچه را لازم بود بیاموزم.
من بیشترِ سالِ اول را در دانشکده حقوق صرف خواندن ادبیات و آثار روزنامه نگاری کردم. دهلی کتابخانههای غنی و بیشماری داشت اما آن بازارکتابهای دست دومش در روزهای یکشنبه در «دریا گنج» واقعا محشر بود.
در اواسط سال 2000 من دانشکده حقوق را ترک کرده و اولین شغلم را با کار در یک سایت خبری شروع کردم. پس از یک هفته با درسها و آموزشهایی که از سردبیرانم آموخته بودم برای پوشش خبری عازم کار شدم.
سعی کردم، شکست خوردم، سعی کردم، شکست خوردم و بالاخره یاد گرفتم به عنوان خبرنگار دوام و بقا داشته باشم.
در کار گزارشگری من نیاز به سفرهای درونشهری و جابهجاییهای زیادی در داخل شهر داشتم اما با اتوبوسهای پرازدحام دهلی بیحوصله شده و صبرم را از دست داده بودم.
پس از اینکه اولین حقوقم را دریافت کردم اقدام به خرید موتورسیکلت دستدوم از یک دوست کردم. سردبیرم همهاش غُرولند میکرد که «تو برای پوشش خبرهای دست اول باید سریع باشی. دهلی باید سریع تراز جاهای دیگر باشد».
من اغلب وقتی با موتورسیکلت پشت چراغ قرمز میایستم یاد «روسکین باند» (نویسنده هندی) میافتم. باند نوشته بود: «در دهلی شما یا اولین هستید یا بازندهاید».
من نمیخواستم بازنده باشم. به محض اینکه چراغها سبز میشدند کلاچ را رها، گاز را تا آخر گرفته و از دل شلوغیها و جمعیت عبور میکردم.
من در یک اتاق زیر شیروانی در جنوب دهلی که 1/5 کیلومتر با دفتر کارم فاصله داشت زندگی میکردم. پس از کار روزانه در اوقات فراغت با دوستانم در دانشگاه نزدیک محل اقامتم دور هم جمع میشدیم. این دانشگاه از معدود اماکنی است که فضای باز سیاسی دارد. پلیس دهلی که در نشانش نوشته شده: «همیشه، با شما و برای شما» در این حال شهرتی را سالها برای ایجاد درگیریهایِ ساختگی با تروریستهایِ کشمیری به هم زده بود.
الان میفهمم که چرا مرا به یک دانشگاه مسلمان ایالتی رو به احتضار فرستادهاند نه یک کالج در دهلی.
به تدریج با دهلی انس پیدا کرده بودم. تازه داشتم نحوه نوشتن را میآموختم و دسترسی بهتری به کتابها و مردمان با فرهنگ پیدا کرده بودم. من تازه داشتم با هند و هندیهای مختلفی آشنا میشدم، هندی که بیشباهت به قدرت نظامیاش در کشمیر بود.
هندوستان اقتصادش را در اوایل دهه 90 میلادی به روی جهانیان باز کرد. شبکههای تلویزیونی 24 ساعته اخبار و تعداد زیادی از مجلات به طور قارچگونه رشد کردند. مجریان و گزارشگران از قربانیان فجایع سؤالاتی با لهجه ساختگی آمریکایی نظیر اینکه «خب حالا آنچه حسی دارد؟» میکردند.
در پایتخت تازه به دوران رسیده هند میتوانستید شاهد شبهای دی.جی، نمایشگاههای لوی و نوکیا باشید. اما هند قدیم و ساختار قدرتاش همچنان پابرجا بود و از بین نرفته بود.
در همسایگی من دانشجویان زیادی بودند که از شهرهای کوچک و روستاهای هند آمده بودند، آنها زندگی بسیار سادهای داشتند و خودشان را برای آزمون پررقابت خدمات کشوری هند (کنکور) آماده میکردند.
آنها کتابهای درسی و انواع کتابهای کمک درسی را برای 4 یا 5 سال دوره کرده بودند، خودشان را با انواع نوشیدنیهای قدیمی و ارزانقیمت میساختند و در آن حال به سقف اتاقهای کوچک و بسته خیره شده و رویای نشستن پشت میز منصب دادرس ناحیه را میدیدند که توسط گاردهای نظامی، خدمتکاران، رانندهها احاطه شده و با اشاره چشم، سر و دست، اوامر آنها را به اجرا در میآورند.
آنها خواب خانههای ویلایی با ماشینهای «آمباسادور» سفید آژیردار و چراغهای گردان قرمز را میدیدند که دور و برشان را پُر کردهاند، آنها رؤیای قدرتی را میدیدند که ظرف چند سال کل یک منطقه را با یک میلیون نفر جمعیت و صدها روستا به آنها سپردهاند.
در قلب دهلی نزدیک جانتارمانتار من هر روز گروههای از مردم عاجز و درمانده را میدیدم که با نوشتههای پارچهای یا پلاکاردهای مقوایی برای رسیدگی به بیعدالتیها، مشکلات و خواستههایشان در پلههایِ ادارات نشسته و خواهان توجه مسئولان مربوطه بودند. هندوستان سرزمین عجیب و غریب و فریبندهای است.