به یاد بسیجی شهید؛ محمد یوسفی
نوجوان 17 سالهای که الگوی ایثار شد
جبههها پر بود از جوانان و نوجوانانی که در دامان انقلاب اسلامی قد کشیده بودند. کسانی که شاید کمترین تجربه را در مواجهه با دشمن و میادین نبرد داشتند؛ اما شور و شعور انقلابی که از نفحات قدسی امام بر جان آنها دمیده شده بود، ایمانی که از کلام امام جاری بود، از آنها انسانهای وارستهای ساخته بود که میتوانستند در سختترین شرایط، بزرگترین حماسهها را بیافرینند. جوانانی که اقتدار و استقلال امروزمان را مدیونشان هستیم و تا ابد شرمسار ایثارشان. شهید محمد یوسفی نیز نوجوان 17 سالهای بود که در اوج شور و نشاط، خود را موظف به حضور در میدان نبرد دید و در نهایت سبکبال و رها، به سوی پروردگارش شتافت. او رفت تا ثابت کند، دشمن خواب دستیابی به این آب و خاک را به گور خواهد برد. او رفت تا ثابت کند، فرزند ایران، به صدق «یالیتنا کنا معکم...» میگوید. او الگوی تمام نوجوانان 17 ساله وطن است و همه باید بدانند که این خاک به چه قیمتی سربلند و سرفراز مانده. برای گفتن و شنیدن از این شهید بزرگوار پای صحبت خواهرش نشستیم و او از برادری گفت که با وجود سن کم، مانند یک بزرگمرد زندگی کرد و به شهادت رسید...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
آخرین فرزند خانواده الگویی برای همه
بنده اشرف یوسفی خواهر محمد یوسفی هستم، کارشناس مرکز فناوری اطلاعات توسعه سیستم برنامه بودجه.ما هفت فرزند هستیم؛ سه پسر و چهار دختر. همگی متولد تهران هستیم، پدر و مادرم سالها در تهران زندگی کردهاند، ولی اصالتا اهل منطقه شرا اراک هستند. این منطقه نزدیک ملایر بوده و مردمانش گویشی نزدیک به زبان لری دارند. محمد فرزند آخر خانواده و متولد دی ماه سال 13۴۷ بود. او در اردیبهشت سال ۶۵ در منطقه ترکه به شهادت رسید؛ یعنی زمان شهادت ۱۷ ساله بود.
داغ دوستان صمیمی
برادرم سال سوم هنرستان، در رشته برق تحصیل میکرد.خانواده اصرار داشتند که صبر کند و درسش را بخواند و بعد از اتمام آن به جبهه برود. اما او دوستان صمیمیاش را در جبهه از دست داده و داغدار آنها بود. گزارشهایی که دوستانش از منطقه جنگی میدادند و میگفتند که چه تعرضاتی به میهن و نوامیس مردم میشود، باعث شد که او خودش را موظف بداند برای دفاع از کشورش برود. او فروردین ماه به جبهه رفت و در اردیبهشت بر اثر پاتکی که عراق زد به شهادت رسید. گویا براثر اصابت خمپاره دستش قطع میشود؛ زمانی که پیکر برادرم را تحویل دادند، او دست نداشت.
قاری قرآن
ارثیهای که در خانواده ما هست صدای خوب است که برادرم داشت. او قاری قرآن بود، من هم قاری قرآن هستم و چندبار در سازمان رتبه اول آوردهام، پسرم هم صدای بسیار خوبی دارد.
محمد در مراسمهای دوستانش و نوه عمویم که شهید شده، زیارت عاشورا میخواند. یک نوارکاست هم از زیارت عاشورای برادرم به یادگار مانده است. ما هیئتی داشتیم که دوشنبهها در میان اقوام میچرخید و به منزل ما هم میآمد. او در این هیئت قرآن و دعای کمیل زیارت عاشورا میخواند. شبها تا صبح در بسیج مسجد بود. دوستان و همرزمانش میگفتند: محمد در جبهه، از این سنگر به آن سنگر که میرفت و زیارت عاشورا میخواند.
برادرم اهل هنر بود در مدرسه تئاتر اجرا میکرد یکبار هم از خانواده دعوت کرده بود که برای اجرای تئاتر بروند. خیلی شوخ بود، او مسائل جبهه را به صورت طنز برایمان میگفت.
سردردهای میگرنی داشت. خانواده میگفتند تو سردرد داری چگونه میخواهی بروی؟ میگفت من میروم.
محبت خواهرانه
محمد هفت سال از من کوچکتر بود. مثل اینکه کمی زودتر به مدرسه فرستاده بودند. او خیلی بازیگوشی میکرد. یک برادرم هم که از من بزرگتر بود کمی اخلاق تندی داشت و با داد و بیداد میخواست الفبا را به او یاد دهد. به برادرم گفتم محمد را رها کن و به من بسپار. با مهربانی خواهرانه محمد را راهانداختم و به لطف خدا همیشه هم موفق بود. راه طولانی مدرسه را با هم میرفتیم؛ محمد را مدرسه میگذاشتم و خودم هم به مدرسه خودم میرفتم.
خوش کلام و مهربان
بسیار مهربان بود، به فرزندانم بسیار محبت میکرد، با پدر و مادرم هم بسیار مهربان بود و به آنها بسیار احترام میگذاشت. پدرم آبمیوهگیری داشت و محمد به او کمک میکرد. کلام شیرین و محبتآمیزی داشت. خیلی خون گرم بود و سریع ارتباط میگرفت. زمانی که همه خانواده یکجا جمع میشدند، دنبال من میآمد. در طی مسیر با هم حرف میزدیم و شوخی میکردیم. میگفت: آبجی کیف میکنی داداشت اینقدر خوش تیپهها، آبجی کیف میکنی داداش خوشتیپت کنارت راه میاد؟ از خودش تعریف میکرد و میدانست که اینها نظر من است. من هم میگفتم: آره خب قربونت برم. قصد خودستایی نداشت، فقط نظر من را با شوخی میگفت.
وصیتی که گواه ولایتپذیری شهید است
وصیتنامهای از برادرم هست که گواه پذیرش ولایت فقیه است و اینکه بر ما واجب است که پیرو ولی فقیه باشیم. درواقع او دو وصیتنامه داشت که یکی برای خانواده بود دیگری برای عموم مردم. پدرم فرزند اولش به نام اسماعیل را در شش ماهگی از دست داد؛ اماگریه نکرد و خودش او را به خاک سپرد، گفت خدایا امانت تو را به خودت برگرداندم. بعد از این اتفاق، پدر گلودرد گرفت. دکتر گفته بود به خاطر بغضی بوده که آن را فروخورده. محمد در وصیتنامهای که برای خانواده نوشته بود، به این مسئله اشاره کرده و گفته بود: مانند زمانی باش که برای اسماعیلگریه نکردی؛ من هم امانتی از طرف خدا هستم، بعد از شهادتم خویشتنداری کن. به ما خواهرها گفته بود: مواظب باشید نامحرم صدایگریه و شیون شما را نشنود. در وصیتنامهای که برای عموم نوشته بود به نکات عقیدتی اشاره کرده بود.
اصرار برای رفتن به جبهه
حقیقتا خانواده راضی نبودند که محمد به جبهه برود. خیلیها را واسطه میکردند تا او را منصرف کنند. خانواده میگفت درست را بخوان و سال آینده به عنوان سرباز برو. برادرم از قرآن شاهد میآورد که مرگ ما از پیش تعیین شده است، اگر زمان آن فرا برسد کاری از دستمان ساخته نیست؛ پس چه بهتر که اگر الان کاری از دستم برمیآید بروم و از کشورم دفاع کنم. ممکن است اینجا بمانم و براثر تصادف فوت کنم. خانواده هم اصلا راضی نمیشدند و نمیتوانستند او را متقاعد کنند که به جبهه نرود. مادر علاقه شدیدی به محمد داشت و نمیخواست که او را از دست بدهد. برادرم مادر را تهدید کرد و گفت: مادر! اگر راضی به رفتن من نباشی وصیت میکنم که بعد از شهادتم پیکرم را به خانواده تحویل ندهند. برای دفاع از وطن و ناموسش رفته بود. به مادرم میگفت شما نمیدانید چه اتفاقی دارد میافتد باید، برویم و دفاع کنیم. اعتقادات برادرم و حس مسئولیتپذیری که داشت باعث شد این راه را انتخاب کند.
حسابی خداحافظی کن!
من در نوزده سالگی ازدواج کردم و از خانواده دور شدم. دوازده سال با محمد زندگی کردم بعد از ازدواج هم میآمدم چندروزی میماندم و باز به منزل خودم برمیگشتم. اما آخرین دیدارمان را به خوبی به یاد دارم. فروردین بود که برادرم به منزل ما در ساوه آمد. زمان خداحافظی گفت: آبجی حسابی از من خداحافظی کن که از اینجا برم میخوام برم جبهه. حرفهایش را جدی نگرفتم. گفت: جدی میگم، میرم جبهه. من هم تا چشمم میدید، با نگاه دنبالش کردم.
خبر از شهادت در خواب
بعد از شهادت که وسایلش را تحویل دادند، در جیب پیراهنش دفترچه یادداشتی بود که تمام خاطرات آن یکماه حضورش در جبهه را نوشته بود. در صفحه آخر نوشته بود: دیشب خوابی دیدم که خبر از شهادتم میداد. دفترچه هم به خون آغشته شده بود. او در عملیات فاو شرکت داشت، فاو هم در مرز قرار دارد، برای همین هم در دفترچهاش نوشته بود: نمردیم و از ایران خارج شدیم!
پیکر بدون دست شهید
درست یادم نیست که چطور خبر شهادتش را به ما دادند؛ در آن زمان به قدری پریشان بودیم که نمیدانم چگونه به پدر مادرم اطلاع دادند. در زندگی شخصی خودم آنقدر بالا و پایین داشتم که الان به یاد ندارم. من در ساوه زندگی میکردم. به خانواده گفته شده بود که محمد شهید شده است. برادرم به همراه همسر خواهرم و برادر رضاعی ام به معراجالشهدا رفتند تا اگر موضوع واقعیت دارد پیکر برادرم را تحویل بگیرند. گفته بودند پیکر را به تهران فرستادهایم. آنها دنبال من به ساوه آمدند و گفتند که محمد مجروح شده و او را به تهران فرستادهاند، آماده شو همراه ما بیا. خیلیگریه کردم، اصرار کردم که تو را به خدا راستش را بگویید. لباسهایم را که جمع میکردم همسرم آمد و گفت لباس مشکی هم بردار. خیلی دلهره داشتم، در طی مسیر میپرسیدم چه اتفاقی افتاده است. آنها خودشان را به بیراهه میزدند؛ اما فهمیده بودند که دست برادرم قطع شده و همراه پیکرش نیامده است، برای همین هم به من میگفتند حالا شاید دستش مجروح شده باشد. زمانی که رسیدیم، ماشین میخواست به داخل کوچه بپیچد که دیدم جلوی در منزل را چراغانی کردهاند. آنجا بود که متوجه شدم برادرم به شهادت رسیده است. نحوه شهادتش من را به یاد حضرت اباالفضل العباس میاندازد. او نیز شهادت در راه حسین علیهالسلام شد.
محمد خیلی پاک بود، هفده سالگی سنی نبود که اعتقاداتش تحت تاثیر مسائل دیگر قرار بگیرد به گناهی آلوده شود. به امام اعتقاد داشت و اینکه باید از کشورش دفاع کند. پیرو راه امام بود.
محمد مدام در بسیج مسجد بود؛ مسجد جعفری محله نبرد. در جبهه هم کمک آرپیجیزن بود.
محمد زنده است
همیشه حضور برادرم را کنار خودم حس میکنم. همیشه از او میخواهم که کنارم باشد و کمکم کند. چند شب پیش خواب دیدم که کسی به من میگوید: محمد شهید نشده و زنده است، همین کارهای رزمی را ادامه میدهد، مانند کسانی که برای دفاع از حرم میروند، یک بار هم آمده و به پدر و مادر سر زده. من به آن شخص گفتم محال است که محمد زنده باشد و نیاید به پدر و مادر سر بزند و پدر و مادر اینهمه در فراق او بسوزند.
اینقدر برادرم برایم عزیز است که به جز اینکه حضور او و وجودش را در کنار خودم حس کنم و از آن لذت ببرم، فکر نمیکنم.
سختیهای خانوادههای شهدا
مادرم هر جمعه بر سر مزار برادرم میرفت. از دغدغههایش این بود که کسی به او سر نزند. میگفت: اگر من نباشم کی میره سر مزار محمد؟!
بیشتر احساس دلتنگی دلسوزی برای مادرم. خودم مادر هستم درک میکنم حسی که مادرم داشت، گاهی که دلشورههای شدیدی به سراغم میآید، دعا میکنم و میگویم خدایا هر اتفاقی قرار است بیفتد برای من بیفتد. فرزند آنقدر عزیز است که مادر حاضر است خودش را فدای فرزندش کند.
ما خانوادههای شهدا واقعا آسیب دیدیم. من به عنوان خواهر شهید آسیب دیدهام و مسلما آسیبی که مادرم دید، منجر به سرطان و فوتش شد. ضایعهای بود که به همه خانواده وارد شد.
فکر نمیکنم اگر شهدای ما الان بودند، از اوضاع رضایت داشتند. چون چیزی که آنها میخواستند و مدینه فاضلهای که جلوی چشمانشان بود، عدالتی که از اجتماع میخواستند و آیندهای که برای جوانان ما میخواستند، ترسیم نشد.
چه چیزی جایگزین
عزیز خانواده شهدا میشود
ایثارگری خیلی خوب است. آن انتظاری که ما خانواده شهدا داشتیم که جامعه به چه سمت سویی میرود به نظرم محقق نشده است، واقعا اگر شهیدی سر از خاک بردارد از اوضاع احوال راضی نخواهد بود.
پندارهای غلطی در مورد خانواده شهدا، در ذهن اطرافیان بود. من سه پسر دارم که سرپرستی آنها به عهده خودم است. زمانی که من تازه استخدام شده بودم، اقوام میگفتند که تو چه غصهای داری؟ برو از بنیادشهید وام بگیر و خانه بخر. من میگفتم که بنیاد شهید به من چه کار دارد، من خواهر شهید هستم. از طرفی مستأصل بودم، میخواستم خانهای کوچک بخرم؛ اما استطاعتش را نداشتم. مراجعه کردم گفتند که فقط به پدر مادر شهید وام میدهیم. پدرم اصلا به بنیاد مراجعه نمیکرد و به دنبال این نبود که از منافع مادی استفاده کند. در نهایت در سال ۸۰ پدرم یک میلیون تومان وام گرفت و به من داد.
پدرم چند سال بعد از مادرم عمر کرد. او نیاز بهپرستار داشت. من به دلیل اینکه در سازمان برنامه بودجه هستم میدانستم که در اینجا دفتری برای خانواده شهدا داریم، پرس و جو کردم که میشود یکپرستار برای پدرم بگیریم؛ چون استطاعت مالی نداشتیم. گفتند بله میشود، ما را راهنمایی کردند و در نهایت یک مدت کوتاهی توانستیم از بنیاد شهید برای پدرمپرستار بگیریم. پدر و مادرم به دنبال استفاده از منافع مادی نبودند، در این مورد هم ما پیگیری کردیم.
همه فکر میکردند که همه چیز برای خانواده شهید است؛ اما خانواده شهید عزیزش را از دست داده، چیزی میتواند جای آن عزیز را پر کند؟!
فرازهایی از وصیتنامه شهید
هم اکنون که چندین سال از انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی میگذرد و دوستان و رفیقانمان یکی یکی به سوی حق شتافتند و با رفتن هر کدام از آنها مسئولیت کسانی که میمانند سنگینتر خواهد شد و آنچنان مسئولیتی که تا پای جان خویش برای به ثمر رساندن هدف مقدسشان باید ایستاد و صبر و استقامت پیشه کرد. و من نیز بعد از رفتن بهترین عزیزانم و حتی برادرانم برای آنکه از پایمال شدن خون آنها جلوگیری کنم به جهاد پرداختم و خداوند را هزاران بار شکر میکنم که این توفیق را به من عطا کرد.
عزیزان بسیجی، شما که با تمام کارهایتان میخواهید قلب امام زمان (عج) را شاد کنید، از اینکه به شما نصیحتی کنم احساس ضعف مینمایم. ولی به عنوان عضو کوچکی از این سیل عظیم بسیج، وظیفه میدانم که نکاتی را گوشزد کنم.
از همه کارها مهمتر آمدن به جبهه و جهاد است که از اهم واجبات است. در این رابطه من از تمامی امت حزبالله تقاضا دارم که از رفتن فرزندان خود به جبهه جلوگیری نکنند. در نظر بگیرند که هرکس یک روز باید از این دنیا برود و آن روز و حتی ساعت آن برای هرکس معین و مشخص است. و اما کسانی که نمیتوانند به جبهه بیایند باید در سنگرهای مختلف از جمله مساجد و مدارس فعالیت چشم گیر داشته باشند و از محصلین میخواهد که با خواندن درس و پر کردن مدارس، جوی که افراد منحرف و از خدا بیخبر به وجود آوردهاند را سرکوب کنید. مدارس را برای تربیت افراد مومن و خداجو مهیا کنید و در سنگر مسجد به اوامر مسئولین گوش فرا دهید.
سعی کنید که دعاها و راز و نیازتان با حضرت حق را بیشتر نمائید و همیشه در دعاهای کمیل که تمامی شهدا در آن شرکت داشتند، شرکت کنید و بدانید که شهدا در آن دعاها شرکت دارند و همیشه در میان شما هستند و در همان دعاها به دنبال دوستان خود بگردید.
امت همیشه در صحنه، سعی کنید هیچ گاه راه شهدا را خالی نگذارید و همیشه برای رضای خدا و حفظ اسلام کار کنید، نه مقصود دیگری. و از مردم میخواهم که به فکر تربیت فرزندان خود باشند و نگذارند که به فسادهای اخلاقی و روحی کشیده شوند.