kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۸۴۲۷
تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱۴۰۰ - ۲۰:۰۹
یادبود شهید دفاع مقدس مفقودالاثر؛ علیرضا اختراعی

فرمانده‌ای که جلودار گردانش بود وقتی قاب عکس شهید بوی بهشت می‌دهد



لطفاً خودتان را معرفی فرمایید؟
شوکت مشرف‌زاده مادر شهید علیرضا اختراعی و اهل کرمان هستم.
چند فرزند دارید؟
من شش فرزند به دنیا آوردم؛ اما از میان آنها دو دختر و یک پسر باقی ماند. علیرضا فرزند سوم من و متولد سال 1341بود که او نیز به شهادت رسید. یکی از دخترانم معلم و دختر دیگر من خانه‌دار است.
شهید علیرضا اختراعی قبل از انقلاب نیز فعالیت داشت؟
بله. با وجود اینکه به مدرسه می‌رفت، اعلامیه‌های امام را توزیع می‌کرد. می‌گفت: به مدرسه می‌رود؛ اما با دوستانش به پخش اعلامیه می‌پرداخت. شب‌ها تا دیروقت بیرون بود. من اعتقاد داشتم بچه باید سر شب در خانه باشد. علیرضا چون روزها به موقع به مدرسه نمی‌رفت و فعالیت سیاسی انجام می‌داد، مجبور شدیم او را به مدرسه شبانه بفرستیم، اما در آنجا نیز به فعالیت‌های انقلابی ادامه می‌داد.
تحصیلات شهید اختراعی چه میزان بود؟
علیرضا راهنمایی بود که به جبهه رفت. 8 سال در جبهه بود و زمانی که فاو را گرفتند مفقودالاثر شد. الان ۳۳ سال است که مفقودالاثر است. او ابتدای جنگ به جبهه رفت و آخر جنگ به شهادت رسید. سال 59 وارد سپاه شد و سال 67، وقتی26 ساله بود مفقود شد. پسرم فرمانده گردان 413 کرمان بود.
خواب فرزند شهیدتان را می‌بینید؟
بله. گاهی خواب می‌بینم. یک ماه پیش خواب دیدم پیکرش را سالم آورده‌اند. با او حرف زدم. گفتم: آنجا خوب است یا این دنیا؟ گفت: آنجا. من در خواب متوجه می‌شدم و می‌دانستم که به شهادت رسیده است. فریاد کشیدم که شهید در حال صحبت کردن است. مردم گفتند: مادر شهید توهم زده شده است. وقتی مردم آمدند دوباره از او سوال پرسیدم و شهید پاسخ داد که با صدای الله اکبر مردم از خواب بیدار شدم.
در مواقعی که به مشکل برخورد می‌کنید، از شهید کمک می‌خواهید؟
شهیدان زنده هستند و به ما کمک می‌کنند. همیشه فکر می‌کنم که هنوز زنده است. عکسش را در خانه گذاشته‌ام وقتی که از روبروی آن رد می‌شوم، عطر عجیبی در اتاق می‌پیچد. فکر می‌کردم اشتباه می‌کنم؛ اما یک روز زمانی که خواهرم به خانه ما آمده بود، بوی عطر را احساس کرد و گفت: بوی عطر احساس می‌کنم، من گفتم: شاید خودتان عطر زده‌اید. پاسخ داد: من حساسیت دارم و عطر استفاده نمی‌کنم.
چگونه خبر شهادت پسرتان را به شما اعلام کردند؟
اول ماه رمضان بود، می‌خواستم سحری درست کنم. مادرم مهمان ما بود. رادیوی کوچکی داشتم که هرجا می‌رفتم آن را به همراه خود می‌بردم. سحر در رادیو اعلام شد که فاو را گرفتند. تمام بدنم می‌لرزید و احساس مرگ داشتم، خیلی ناراحت بودم. نمی‌خواستم بچه‌ها متوجه حالم شوند؛ چون در حال تحصیل بودند. همسرم نیز بیماری قلبی داشت. می‌دانستم فرمانده فاو علیرضا است و این مرا بیشتر نگران می‌کرد. صبح آن روز رادیو اعلام کرد فاو گرفته شد. وقتی مادرم شنید، بر سر و صورت خود زد. گفتم: نه مادر اتفاقی نیفتاده است. علیرضا زنده است. آنها را دلداری می‌دادم در حالی که دلم آشوب بود. کتاب دعا را برداشتم؛ می‌خواندم و گریه می‌کردم.
از آخرین باری که شهید اختراعی را دیدید برایمان بگویید؟
قبل از این که پسرم به فاو برود، برایش به خواستگاری رفتم. شبی که قرار بود به فاو برود، به او گفتم: نرو. خانواده نامزدت میان خونمون. گفت: نه باید برم. در نهایت با اصرارهای من، شب ماند و صبح روز بعد حرکت کرد. زنگ زد که به اهواز رسیده است. گفتم: از مادر خانمت خداحافظی نکردی، گفت: برمی‌گردم و تماس می‌گیرم، الان وقت ندارم. همون موقع به فاو رفته بود و فاو را گرفته بودند. این آخرین تماس فرزندم بود و آخرین بار همان شب او را دیدم.
اگر حالا آقا علیرضا درب خانه را بزند و وارد شود به او چه می‌گویید؟
گریه می‌کنم و او را می‌بوسم، به دست و پایش می‌افتم. افتخار می‌کنم که علیرضا در راه خدا رفته است. اما من مادرم، باز هم منتظر، نگران، چشم به راه و دل تنگ فرزندم هستم. اما احساس غرور می‌کنم که فرزندم در راه خدا رفته و برای بنده نبوده است. یک‌بار به علیرضا گفتم: ۵ سال خدمت رفتی، دیگه اجازه نمی‌دم بری. گفتم: اینقدر انتظار کشیدم، زجرکش شدم. مرا بوسید و بغلم کرد و گفت: مادر عزیزم! خیلیا به شهادت رسیدند. خیلی ها هم تو رختخواب فوت می‌شوند و از دنیا می‌روند. پس بهتر نیست در جبهه شهید شوم؟!
آیا همرزمان آقا علیرضا از فرمانده شان چیزی می‌گفتند؟
بله. ایشان را خیلی شجاع و نترس می‌دانستند. آخرین بار مهمات را از یک راه صعب العبور به خط برده بود. نیروهایش سرباز بودند، به خاطر همین بیشتر خودش به عملیات می‌رفت. خودش جلو رفت و هرگز برنگشت. همیشه به من می‌گفت: من در جبهه در آشپزخانه هستم. چای می‌خورم و تفریح می‌کنم. نمی‌خواست من ناراحت بشوم. من اصلا نمی‌دانستم فرمانده است. پسر خواهرم به جبهه رفته بود وقتی آمد گفت: نمی‌دانید علیرضا چقدر فعال است مثل شیر جلو می‌رود.
از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید؟
خوش اخلاق و خوش برخورد بود و به پدر و مادرم احترام می‌گذاشت. نجیب بود و وقتی از جبهه می‌آمد به همسایه‌ها سر می‌زد. با بچه‌ها بازی می‌کرد و می‌گفت: پیامبر کودکان را روی شانه‌های خود قرار می‌داد؛ حالا من که هستم که با بچه‌ها بازی نکنم. بچه‌ها را سرگرم می‌کرد. یک بار در منزل برادرم بودیم، با بچه‌ها در زیرزمین بازی می‌کرد. به او گفتم: علیرضا بیا طبقه بالا. گفت: زن دایی معذبه، می‌خوام راحت باشه. علیرضا به خیلی‌ها کمک می‌کرد. یکی از خانم‌های همسایه می‌گفت: من مریض بودم، علیرضا برای اینکه بچه‌ها مرا اذیت نکنند، با آنها بازی می‌کرد. بچه‌های خواهرم از اخلاق خوب او تعریف می‌کنند. فرد تمیزی بود. زمانی که پاسدار بود یک ماشین لندکروز دستش بود. همیشه آن را تمیز نگه می‌داشت و از پول خودش برای آن خرج می‌کرد. می‌گفتم: پولاتو خرج نکن. پاسخ می‌داد: این ماشین بیت الماله، باید اونو تمیز نگه دارم. حتی روز آخری که می‌خواست به خط برود با ماشین دیگری مهمات برده بود. همیشه می‌گفت: انقلاب راه خود را می‌رود. اهل محبت بود، همسر یکی از همسایه‌های ما فوت شده بود. بچه هایش کوچک بودند، علیرضا به آنها رسیدگی و برایشان خرید می‌کرد.
شهید وصیت نامه داشتند؟
خیر. اما همیشه به خواهرهایش می‌گفت: چادر مشکی شما از خون شهید رنگین‌تر است، مواظب حجابتان باشید. پیرو امام باشید و دست از انقلاب برندارید. نماز جمعه را ترک نکند.
چه ویژگی‌هایی از آقا علیرضا در وجود سایر فرزندان شما وجود دارد؟
فرزندان خوبی دارم و حجاب خود را رعایت می‌کنند.
از خاطرات شهید برایمان بگویید؟
یک سری، نامه‌های علیرضا دیر می‌رسید و تماس نمی‌گرفت. خواب‌های آشفته می‌دیدم. همه می‌دانستند که خیلی تلاش کردم بفهمم علیرضا کجاست. برادرم اصفهان زندگی می‌کرد؛ با من تماس گرفت و گفت: علیرضا اومده خونه ما. من گفتم: نمی‌دونی چقدر جستجو کردم، چرا اونو نگه داشتید، اونو بفرستید کرمان!
علیرضا 8 روز در بیمارستان اهواز بستری شده بود. برادرم به عیادتش رفته و او را به اصفهان آورده بود. او دو روز در اصفهان مانده بود. گفته بود اگر مادرم مرا با عصا ببیند ناراحت می‌شود. علیرضا تک پسر بود، دوستش داشتم. او را در کودکی روی زمین نمی‌گذاشتم. همیشه او را بغل می‌کردم. وقتی از اصفهان رسید با ماشین داخل حیاط آمد. عصا در دستش بود. سریع گفت: مادر ناراحت نشیا. یکم پاهام درد می‌کنه. یک ترکش به قلبش برخورد کرده بود که از دکمه اورکتش عبور و به خودکار داخل جیبش برخورد و سپس به یک دعا که به زیر پوش او وصل کرده بودم خورده بود. دعا جانش را نجات داده بود. دو ترکش نیز به پای او برخورد کرده بود.
ناصر یک پسر کم سن سال در گردان حاج قاسم بود که مراقبت از او را به علیرضا سپرده بودند. زمانی که عراقی‌ها خمپاره زده بودند، علیرضا متوجه شده بود. ناصر را صدا می‌زند که بخواب، اما او نمی‌شنود. علیرضا خودش را به سمت او پرت می‌کند که در نتیجه ترکش به پاهایش برخورد می‌کند.
علیرضا عاشق جبهه بود. به او گفتم: دکتر به تو مرخصی داده، نرو. اما قبول نکرد و به جبهه برگشت. برای او نامه نوشتم و از او پرسیدم که‌ پاهایش بهتر شده؟ آخر وقتی می‌رفت، پاهایش خونابه داشت. در نامه‌ای پاسخ داد: مرد جنگ نباید از این چیزها بترسد. بسیاری از جوانان پاهای خود را از دست می‌دهند و باز هم به جبهه می‌آیند؛ من با ترکش کم نمی‌آورم که به جبهه نروم.
آیا سردار قاسم سلیمانی را ملاقات کرده‌اید؟
همان سالی که حاج قاسم به شهادت رسید، وقتی من با هواپیما، از تهران به کرمان بر می‌گشتم، با حاج قاسم و خانواده‌شان همسفر شدم. کمرم آرتروز داشت. کیفی به دستم بود. حاج قاسم به سمت من آمد و گفت: کیفتونو بدید به من. گفتم: نه ممنون براتون زحمت می‌شه. گفت: می‌ترسید پولاتونو بدزدم. خجالت کشیدم، کیفم را به او دادم. با خانواده برای برگزاری مراسم روضه به کرمان می‌آمدند. من نمی‌توانستم تند تند راه بروم، حاج قاسم آرام راه می‌رفت و مرتب به عقب برمی‌گشت که هم قدم با من راه برود. تا پایین پله‌های خانه ما، کیفم را آورد. چادرم را بوسید و خداحافظی کرد.