kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۱۶۶۷
تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۴۰۰ - ۲۲:۴۰
به مناسبت سالگرد شهادت شهید مصطفی شیخ‌الاسلامی

شهیدی کـه وعـده‌ شهادتـش را بـه مادرش داد

 


زهرا قربانی
آذر 1394 در ایام محرم درگیری سختی میان رزمندگان مقاومت و نیروهای جبهه‌النصره صورت گرفت که در این عملیات 13 مدافع حرم ایرانی به شهادت رسیدند. یکی از آن‌پرستوهای عاشق، مصطفی شیخ‌الاسلامی کندلوسی بود. مدت زیادی از زندگی مشترک مصطفی نمی‌گذشت و یک فرزند تو راهی داشت اما تاب بی‌حرمتی به ناموس شیعه را نداشت و برای دفاع از حریم آل‌الله از شهرستان چالوس راهی سوریه شد. او از تکاوران و آرپیجی‌زن‌های یگان صابرین بود و پس از 27 روز حضور در سوریه، به مقام والای شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه می‌خوانید قسمتی از زندگی این جوان دهه شصتی از زبان مادر و همسر بزرگوارشان است.
شاگرد ممتاز بود
مصطفی شیخ‌الاسلامی 22 دی 1364 در شهرستان چالوس متولد شد. پدرش، زین‌العابدین شیخ الاسلامی بازنشسته‌ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. مصطفی فرزند ارشد خانواده بود و دو برادر و یک خواهر کوچک‌تر از خود دارد. او همیشه رفتار متواضعانه‌ای با برادران و خواهرش داشت و با آنان مهربان بود. شهید مصطفی شیخ‌الاسلامی دوران ابتدایی‌اش را در مدرسه شهید فلاح، دوران راهنمایی را در مدرسه شهید تندیس و دبیرستان را در مدرسه امام‌خمینی(ره) چالوس گذراند و در رشته‌ ریاضی‌ و فیزیک از شاگردان ممتاز بود. او مهندس برق و قدرت بود و
فوق ‌دیپلمش را در دانشگاه ساری، کارشناسی را در دانشگاه یزد و کارشناسی‌ارشد را در شهر ساری اخذ کرد.
مرد کار
«صغری جهاندار» مادر شهید می‌گوید: مصطفی مرد کار بود و کار را برای خود عیب نمی‌دانست و از همان دوران کودکی در امورات داخل و خارج منزل کمک حال خانواده بود. پسرم پیش از آن‌که به سپاه برود مدتی را کارگری کرد. از بیکاری بیزار بود و همیشه سعی می‌کرد با درآمد‌اند کش علاوه‌بر رفع نیازهای خود، کمک حال ما باشد. به ورزش هم بسیار علاقه‌مند بود و از دوران ابتدایی تا دبیرستان ورزش کشتی را انجام می‌‌داد. بعدها به فوتبال و جودو روی آورد و برای‌شان مدال و مقام کسب کرد. مصطفی به دلیل مهارت بالایی که در فوتبال داشت مدتی را هم در تیم فوتبال نوشهر بازی کرد.
ازدواج
«فرزانه انصاری» همسر مصطفی هم یادآوری کرد: سال 1390 دانشجوی دانشگاه تهران بودم و مصطفی کارشناسی‌اش را تازه تمام کرده بود و برای گرفتن کتاب ارشد از یکی از دوستانش، به دانشگاه ما آمده بود. یکی از هم کلاسی‌هایم که نماینده کلاس ما بود من را به ایشان معرفی کرد. از این طریق ما با هم آشنا شدیم و ایشان طبق رسم و رسومات به همراه خانواده به خواستگاری‌ام آمدند. بهمن ماه 1390 عقد و آبان 1391 عروسی کردیم و حاصل ازدواجمان یک پسر به نام امیرحافظ
است.
ویژگی اخلاقی
همسرم بسيار آرام، مؤدب و بي‌ادعا بود و هرگز از کسی کینه‌ای به دل نمی‌گرفت. بسیار خانواده دوست بود. همیشه در کارها مشورت می‌داد اما در کنار آن به آزادی افراد احترام می‌گذاشت. به خاطر دارم ترم آخر دانشگاه بودم که تصمیم گرفتم به دلیل مسافت طولانی منزل‌مان تا دانشگاه، انصراف دهم و مصطفی خیلی تلاش کرد که این کار را انجام ندهم چرا که نمی‌خواست ازدواج مانع تحصیلم شود اما در نهایت گفت: «اگر خودت انتخاب کردی من حرفی ندارم، پشتیبانت هستم و حق انتخاب با توست» و حقیقتاً هم این‌گونه بود و به تصمیمم احترام گذاشت و اجازه‌ تجربه کردن را داد. همسرم تا آن‌جایی که می‌توانست نماز اول وقت را ترک نمی‌کرد
ولایت فقیه خط قرمزش بود
همسرم ارادت زیادی به آقای خامنه‌ای داشت و خط قرمزش ولایت فقیه بود. او در وصیت‌ نامه‌اش هم اشاره کرده است که رهبر را تنها نگذاریم و گوش به فرمان فرمایشات ایشان باشیم اما هیچ‌وقت در عمل به‌گونه‌ای نبود که بخواهد اعتقاد و باورش را به دیگران تحمیل کند. همیشه سعی داشت با عملش تأثیرگذار باشد تا با حرفش.
عاشق سپاه بود
همسرم به صورت عجیبی شغلش را دوست داشت. او سال 1391 وارد سپاه شد و از تکاوران یگان صابرین ‌بود. دو سال بعد هم در اسفند 1393، جذب لشکر 25 کربلای ساری شد. مصطفی طی سه سال زندگی مشترک‌مان مدام در حال مأموریت بود. آخرین مأموریت درون‌مرزی‌اش در مرز سردشت واقع در آذربایجان غربی بود. هنگامی که از مأموریت بازگشت، با خنده به من گفت فرمانده‌مان به سوريه رفته است. از خنده و جمله‌ او نگران شدم. گفتم وقتي فرمانده‌تان رفته، حتماً شما هم مي‌رويد. مصطفي وقتي نگراني من را ديد و شرايطم را سنجيد كه بار‌دار هستم، گفت نه! من را براي چه ببرند؟ من يك نيروي جزئي هستم. حالا فرض كنيم كه ببرند، مگر آنهايي كه مي‌روند زن و بچه ندارند؟ آنها زن باردار ندارند؟ ما كه نبايد همه چيز را براي خودمان بخواهيم اما باز براي اينكه من نگران نمانم به من اطمينان داد كه او را نمي‌برند. او حتی چند روز قبل از رفتنش با مادرش شوخي مي‌كرد و مي‌گفت من شهيد مي‌شوم و تو هم مادر شهيد مي‌شوي. مادرش هم مي‌گفت مصطفي بس است. همسرت باردار است اين حرف‌ها چيست كه مي‌زني؟ مصطفي هم در جواب مادرش مي‌گفت: اگر من تصادف كنم بهتر است يا شهيد شوم؟ همسرم پیش از اعزامش به سوریه، به دلیل شرایطم به ما گفت که برای مأموریت و حفاظت از زائران اربعین حسینی، به کربلا می‌روم. فقط هنگام رفتن به پدرشوهرم حقیقت اعزامش را گفت. مصطفی در21 آبان 1394 از لشکر 25 کربلا به سوریه اعزام
شد.
اولین و آخرین مأموریت
همسرم در مدتي كه سوريه بود تقريباً يك روز در ميان با من تماس می‌گرفت. روز شهادت تا شب منتظر بودم كه تماس بگیرد اما خبری نشد. من و خانواده‌ام از طریق یکی از بستگان متوجه خبر شهادت شدیم به همین دلیل راهی چالوس شدیم. زمانی که عکس‌ها و بنرها را در کوچه دیدم، تازه متوجه شدم که مصطفی در كربلا نبوده است. همیشه فکر می‌کنم چرا از این‌که این موضوع را از من مخفی کرده است شاکی نشدم! شاید به خاطر این بود که به عشق مصطفی ایمان قلبی داشتم و یقین دارم که فقط به خاطر سلامتی من و فرزندمان چیزی نگفته است. روز شهادتش هم او در عملیاتی به نام «محرم یک» حضور داشت که هدفش، آزاد‌سازی منطقه‌ا‌ی به نام «وادی‌الترک» بود. این عملیات به فرماندهی شهید «محرمعلی مرادخانی» بود که او هم در این عملیات به شهادت رسید. مصطفی در این عملیات آر‌پی‌جی‌زن بود. با بالا گرفتن درگیری تیری از سوی تک‌تیراندازهای نیروی جبهه‌النصره به پهلوی همسرم اصابت کرد. او خود را به تخته سنگی در آن‌ مکان ‌رساند اما بر اثر شدت جراحت و خون‌ریزی در همان‌ محل به شهادت رسید. در آن عملیات به جز مصطفی
12 ایرانی هم به شهادت رسیدند. من هیچ‌زمانی فکر نمی‌کردم که مصطفی به شهادت برسد چرا که او یک زندگی عادی داشت و مانند همه‌ انسان‌های معمولی بود؛ این‌ها را به خاطر این‌ می‌گویم که از شهادت برای ما تصویری ساخته‌اند که احساس می‌کنیم شهدا خیلی خاص بودند؛ نماز شبشان ترک نمی‌شد و مدام در مساجد بودند در حالی‌که شهدا هم مانند بقیه انسان‌ها بودند اما تفاوت آنان با ما در این است که آنها به جزئیات خیلی پایبند بودند، ولی ما نیستیم.
پسرم همیشه در مهمانی‌ها
همسرش را کنار خود می‌نشاند
عروسم خیلی وابسته مصطفی بود و مصطفی هم خیلی او را دوست داشت. همیشه هوای فرزانه را داشت. به یاد دارم در مهمانی‌ها همیشه جای فرزانه کنار مصطفی بود و پسرم همیشه یک جا کنار خودش را خالی نگه می‌داشت تا عروسم کنارش بنشیند. همه ما می‌دانستیم کنار مصطفی جای همسرش است. روزی هم که پسرم به شهادت رسید همه نگران فرزانه بودیم که چه سرنوشتی در انتظارش است. پسرش تا چند روز در شکمش تکان نمی‌خورد. 57 روز پس از شهادت مصطفی، پسرش امیر حافظ به دنیا آمد. روز عجیبی بود نمی‌دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت. نبود پدر نوزادمان به شدت احساس می‌شد و همه‌ ما می‌دانستیم که مصطفی ماه‌ها بود که انتظار چنین صحنه‌ای را داشت. من هم مانند همه‌ مادرها دوست داشتم که نوه‌ام را در آغوش پسرم ببینم و غصه‌دار این موضوع هستم که چرا پسرم به آرزویش نرسید و فرزندش را در آغوشش نگرفت. امیرحافظ، جان ما است و پسر باهوشی است. او می‌داند هنگامی که انسان‌ها فوت می‌کنند و یا به شهادت می‌رسند دیگر برنمی‌گردند و با این موضوع کنار آمده است. عاشق این است که به او بگوییم شبیه پدرت هستی و یا از مصطفی برایش خاطره بگوییم. او و فرزانه امانت پسر ما هستند و ما خیلی سعی می‌کنیم از امانت‌های پسرم به خوبی محافظت
کنیم.
فرازی از وصیت‌نامه شهید مصطفی شیخ‌الاسلامی:
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب مصطفی شیخ الاسلامی فرزند و سرباز کوچک حضرت زینب(س) وظیفه خود دیدم که کسانی را که به حضرت زینب(س) بی‌احترامی کردند را جواب دندان شکنی دهم و با توجه به جهادی که رهبر انقلاب اسلامی اعلام کرده‌اند لبیک گویم و برای دفاع از حرم به عنوان مدافع حرم به سوریه بروم. از شما مردم عزیز می‌خواهم که همیشه کنار رهبر انقلاب اسلامی بوده و هیچ وقت او را تنها نگذارید و اجازه ندهید کسی به این انقلاب اسلامی با چشمان بد نگاهی بیاندازد. همیشه کنار دین و قرآن باشید و هرگز آن را ترک نکنید که تمام شیعیان امیدشان به خدا و ائمه اطهار(ع) می‌باشد. امیدوارم که یک روزی برسد تمام مستکبران نابود شوند و اسلام پیروز
شود....
سلام پسرم! امیرحافظ خیلی دوست داشتم وقتی به دنیا می‌آیی در کنارت باشم ولی انگار قسمت چیز دیگری است و به دستور رهبر مهربان به حمایت از حضرت زینب(س) عمل کردم. از شما خواهش می‌کنم به عنوان مرد خانه همیشه در کنار مادرت باشی و انسان مومن و مفیدی برای مادر و جامعه باشی. خیلی دوست دارم شما هم یک پاسدار شوی و راه بابا را ادامه بدهی و باز هم به خودت واگذار می‌کنم. همیشه حافظ مادرت باش و همیشه حافظ مردم ایران و رهبر اسلامی و مسلمانان جهان باش که نامت واقعاً برازنده‌ات است. خیلی دوستت دارم و همیشه در کنارت هستم. امیدوارم موفق باشی. یاد خدا همیشه در زبان و دلت باشد و انسان مومنی باش که ان‌شاءالله می‌شوی و هستی. برایم واقعاً عزیزی و همیشه به یادت بودم و هستم، والسلام. بابا مصطفی.