دل گشته چو گل سبز به خاک سر راهت(چشم به راه سپیده)
پرسه به یاد تو
در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم
کتاب حافظم از دست من کلافه شدهست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تو را مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه برهم زدن تو را دیدم
... تمام حرف دلم را در این مجال زدم
سیدحمیدرضا برقعی
فصل شکوفهبار انتظار
در اعماق سرد جنگلهای بکر، انتظار را میتوان دید. بر قطرههای درشت و زلال شبنمهای صبحگاهی، انتظار را میتوان خواند؛ انتظار دست نوازشگر خورشید را، تا قصه پرواز را در گوش این مرواریدهای غلطان زمزمه کند.
انتظار را در نغمه پرندگان به هنگام بهار، در نگاه سبز دشتها و باغها در فصل شکوفهبار، و در نفس نفس زدنهای زمین درخت، کوه، جنگل و صحرا و در زیر هرم داغ تابستان میتوان دید.
انتظار دست نوازشگر نسیم است و، رعد و برق و نمنم باران.
ای منجی انسان سرگشته امروز، بیا و دل دردمند انسان را مرهمی از عشق بگذار تا شاید خورشید ایمان را در آسمان لاجورد هستی ببیند. ای نمونه قسط و عدل بیا که خانههای محقر، کودکان یتیم و گریههای شبانه مادران، در هر نفس، لحظه آمدنت را شماره میکنند.
انسان امروز در میان قید و بند ایسمها محصور مانده و حقیقت را فراتر از مرزهای لیبرالیسم و کاپیتالیسم جستوجو میکند و در سرسام پول و ثروت و در قرن اصالت اقتصاد، به دنبال منجی بزرگی میگردد که از معجزه عشق بگوید؛ از اصالت معنویت، از اصالت ذات الهی انسان.
ای نسیم گرد قدسی! کویر تشنگی مداممان، در انتظار باران ظهورت لحظهشماری میکند، تب و تاب از کف داده است؛ سر بر آستان جنون میساید و نماز باران به جای میآورد؛ نماز باران عشق، باران ایثار، باران خلوص، باران ظهور. ای برطرفکننده تردیدها و ترسها و نگرانیها! ای مایه تسکین، ای باران نور، ای نور باران! شیدای یک لحظه دیدنت هستم؛ مست ولای تو و هست ولای تو. بیا، و دل مضطرب مرا و دیدگان منتظرم را به باران عنایتت سیراب کن!
حسین یونسی
گیسوی پائیز
بر آمدنت جهان تفأل زده است
خورشید دوباره بر زمین پل زده است
برخیز و بیا که در قدومت، حتّی
پاییز به گیسوی خودش گل زده است
زهرا محدّثی
پرواز در هوای تو
ایجاز شاعرانه چشم تو تاکنون
ما را کشانده است به اعجازی از جنون
هر روز در هوای تو پرواز میکنیم
هر روز میشویم چو خورشید، سرنگون
تا آستین به قصد تو بالا زدیم شد
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هرچه فرج را به گور برد
بیهوده میبری دل ما را ستون ستون...
این شعر همردیف غزلهای چشم توست
زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
مرتضی آخرتی
خاک قدم تو
ای جان جهان بسته به یک نیمنگاهت
دل گشته چو گل سبز به خاک سر راهت
هم بام فلک پایگه قدر و جلالت
هم چشم ملک خاک قدمهای سپاهت
دیدار یار
دیدار یار غایب دانی چه لطف دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
همسفر
میایستم هر روز پشت پنجره... و بعد
اشکی که دانه دانه سرازیر میشود...
این خوابها که همسفر هر شب من است
یک روز، مو به مو، همه تعبیر میشود
مسیح من!
دلمردهام! قبول، ولی ای مسیح من!
یک جمعه هم، زیارت اهل قبور کن