تو سرنوشت زمینی، که اتفاق میافتد(چشم به راه سپیده)
میدانم که میآیی
نگاه رحمتت بر ماست، میدانم که میآیی
زاشک دوستان پیداست، میدانم که میآیی
گذشته چارده قرن و هنوز ای یوسف زهرا
تو تنها و علی تنهاست میدانم که میآیی
به گوش شیعه از پشتِ در آتش زده گویی
صدای ناله زهراست میدانم که میآیی
به یاد کربلا، کرب و بلا شد عالم امکان
زمان، هر روز عاشوراست، میدانم که میآیی
هنوز آیات قرآن از لب جدت به نوک نی
به گوش زینب کبراست، میدانم که میآیی
به یاد آب آب تشنگان، چشم محبانت
زاشک و خون دل دریاست، میدانم که میآیی
هنوز آن زخم پیکانی که بر چشم عمویت خورد
به چشم خون فشان ماست میدانم که میآیی
تماشای خیالی سر اصغر به نوک نی
شرار آتش دلهاست میدانم که میآیی
به خون پاک مظلومان عالم میخورم سوگند
که مهدی مصلح دنیاست میدانم که میآیی
اگر چه غایبی «میثم» به چشم خویش میبیند
لوای دولتت برپاست میدانم که میآیی
غلامرضا سازگار
جاده و دریا
بیا و عکس دلم را
قشنگ و ساده بکش باز
و حس تازه شدن را
به روی صفحه بینداز
تو آن ترانه سبزی
رفیق جاده و دریا
شبیه چکچک باران
ظریف و ساده و زیبا
بیا خیال مرا باز
ببر به سمت سرودن
به فصل از تو نوشتن
و در کنار تو بودن
فقط تویی که دلم را
قشنگ میکنی انگار
سپیده عاطفهام را
تو رنگ میکنی انگار
سیدعباس ترین
حریرِ نور
حریرِ نور غریبش، بر این رواق میافتد
اگرچه ماه شبی چند در محاق میافتد
تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید
تو سرنوشت زمینی، که اتفاق میافتد
تو «ماه»ی و شده فواره برکهای به هوایت
بگو نمیرسد؛ آیا ازاشتیاق میافتد؟
به روی طاقچه، گلدان تازه مینهم اما
به هر دقیقه گلی گوشه اتاق میافتد
...بهار میرسد اما، چه فرق میکند آیا
برای شاخه خشکی که در اجاق میافتد؟
محمد مهدی سیار
مهربان من
دلگیرم از زمانه بیا مهربان من
بر لب رسیده از غم ایّام جان من
دنیا مرا به بند اسارت کشیده است
رنگ قفس شده همه ی آسمان من
عمرم به سر شد و نشدم آنچه خواستی
باران شرم میچکد از دیدگان من
عشّاق را به رنج و بلا آزموده اند
ای وای اگر «فراق» بود امتحان من
دستی بگیر تا نرود نوکری ز دست
هجران تو ببین که بریده امان من
در عالم خیال شدم با تو همسفر
تعبیر شد اگر سحری، داستان من...
شبگرد فاطمه، شب جمعه برای تو
شبهای چارشنبه ی هفته از آن من
«یک شب به خاطر سفر کربلای تو
یک شب به خاطر سفر جمکران من»
با خود ببر مرا سحر جمعه کربلا
تا تلّ زینبیه شوی روضه خوان من
با یک نگه برای دلم فتح باب کن
گردم فدائی تو، امام زمان من
یوسف رحیمی
بیچاره صبوری!
گویدم یار که باید بکنی صبر به دوری
چه کند گر نکند عاشق بیچاره صبوری
صبر دانی به مثَل چیست درون دل عاشق
غم و افسردگی و تیرگی و زنده به گوری
بی تو من تیره و تارم، سیهم، ظلمت محضم
تو ضیائی، تو فروغی، تو چراغی و تو نوری
بی تو من یکسره سوگم، بیتو من یکسره مرگم
تو حیاتی، تو بقایی، تو شفایی و تو سوری
بی تو من محنت و اندوه و غم و غصه و رنجم
تو همه شادی و لطفی و صفایی و سروری
بی تو من نیستی و غیبت و فقدان و فنایم
تو وجودی، تو دوامی، تو کمالی، تو حضوری
بی تو من آتش و دودم بیتو من دوزخ و دردم
تو همانند علی و تو دل آرام بتولی
نه به دوزخ کند ایزد به چنین نحو عذابی
نه به دنیا بود این دوزخ سوزنده ضروری
از خدا خواهمت ای یار امان از غم هجران
به خدا جان به لب آمد زین همه غربت و دوری
چه کنی وعظ به نیما که نماندست قراری
چهدهی پند به صبرش که نماندست صبوری
نیما مددی