در حاشیه دیدار اربعینی هیئات دانشگاهی با رهبر انقلاب
دلنوشتهای از یک دانشجوی زائر اولی!
هر بار اگر کسی میپرسید بزرگترین آرزو و حسرت زندگیت چیه؛ بیمعطلی جواب میدادم: «کربلا و دیدار حضرت آقا!»
حال جامانده را فقط جامانده میفهمد. این بار هم من ماندم و حسرتهایم ... همین فردایش بود که گفتند قرار است به دیدار اربعینی رهبری برای تهیه گزارش بروی ... چند لحظه سکوت کردم و انگار که متوجه نشدم. حکایت عجیبی است ...
راستش را بخواهید پیش از این هم پیشنهاد شده بود که به دیدار دانشجویی بروم ... شاید سه سال پیش. اوایل جوانی بود. اعتقاد داشتم تا زمانی که دستانم خالی است و کاری برای انقلاب نکردهام به دیدار بروم که چه. ولو در خیل جمعیت نه آقا من را ببیند و نه من آقا را ... ولی خدا که میبیند!
حالا که چند سال از آن روزها میگذرد به دیدارتان میآیم؛ نه اینکه کاری برای انقلاب کرده باشم. الان فقط دلتنگتر و شرمندهتر و دلشکستهترم ...
میدانم فرستادن آدمی مثل من در این دیدار اشتباه است، ولی به روی خودم نمیآورم. صبح زود از خواب بیدار میشوم. اضطراب عجیبی دارم. چه کربلا میرفتم چه دیدار حضرت آقا در هر حال زیارت اولی بودم! و خدا میداند زیارت اولیها چه ذوق و اضطرابی دارند!
در مسیر به خیابان ۱۲ فروردین میرسم. تا دلت بخواهد کوچه و بنبست دارد، از بنبست خسروی گرفته تا بنبست حقیقت ... این نشان میدهد حتی گاهی حقیقت هم به بنبست میخورد! اما هرجا که مزین به نام شهیدی است بنبست ندارد، یا کوچه است یا خیابان ... این یعنی شهادت بنبست ندارد! ساعت هفت و نیم به کوچه انوشیروانی میرسم. حدود چند صدنفری در صف ایستادهاند و صف آنقدری طویل است که پیچیده در کوچه کناری!
حدود نیم ساعتی در صف ایستادهایم و انگار که دنیا را روی دور کندش گذاشته باشند؛ صف پیش نمیرود! پشت سرم چندنفری از دانشجویان دانشگاه آزاد هستند. ساعت نُه است و هنوز در صف ایستادهایم.
حضرت آقا! من نه انقلاب و امام را دیدهام و نه جنگ را...، اما خودم را در همه آن روزها تصورم کردهام. در انقلاب همان دختری هستم که گره روسریاش را محکم میبندد و روزها در دانشگاه و شبها در کوچهپسکوچههای تهران اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام را پخش میکند. همانی که در راهپیماییها فریاد میکشد: خمینی! خمینی! راهت ادامه دارد ... باور میکنید من حتی برای دوستان شهیدم که زیر شکنجههای دژخیمان ساواک جان سپردهاند، هم گریه کردهام؟! در جنگ همان کسی هستم که با نیروهای امداد به منطقه میرود و خواری لشکر صدام مقابل ایمان جوانانمان را از نزدیک میبیند. من بارها با عکس خونی امام در جیب رزمنده شهیدی که نتوانستم برایش کاری کنم گریستهام! آقاجان من یک جوان دهه هفتادیام، اما خوب میدانم در این دهه از انقلاب وظیفهام چیست. بارها به آن فکر کردهام.
وارد بیت میشوم. همانطور که فکر میکردم خیلی شلوغ است و عمراً از این بالا بتوانی آقا را ببینی. بچهها سمت نرده تجمع کردهاند و برخی روی پنجه پا ایستادهاند که ورود آقا را ببینند. میروم انتهای حسینیه مینشینم و سرم را پایین میاندازم.
صدای «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم» جمعیت بلند میشود و من چقدر دوست دارم وقتی آقا را پسر فاطمه خطاب میکنند. بغضم میشکند. اگر قبلاً قاب تلویزیون بود و حسرت، الان قاب تلویزیونی که نیست و حسرت ... بعد از ورود آقا زیارت اربعین میخوانیم و بعد از آن حاج آقای سعدی با محوریت مقایسه بیانیه گام دوم انقلاب و زیارت اربعین سخنرانی میکنند و چه نکات خوبی از مقایسه این دو درآوردهاند!
چند کودک قد و نیم قد هم دنبال بازی میکنند و صدای خندهشان فضای حسینیه را پرکرده است. حواسم پرت آنها و خندههایشان میشود.
بارها فکر کردهام که یک جوان دهه هفتادی کجای این انقلاب ایستاده است؟ میدانم باید مبارزه کرد با هر چیزی که مردم را از انقلاب خمینی کبیر ناامید و جدا میکند. باید مبارزه کرد با همه موریانههایی که به جان این انقلاب افتادهاند مبارزه با اژدهای هفتسر فساد که یک سرش اشرافیگری است و سر دیگرش آقازادگی و رانتخواری. اژدهایی که یک سرش از خصوصیسازی بیرون میزند و سر دیگرش از بیعدالتی و تبعیض. هر سرش را که بزنی هزاران سر دیگر میروید. آقاجان میدانم باید با فرعونهای کوچک شکلگرفته در انقلاب مبارزه کرد و همهشان را به نیل افکند! ما به عصای موساییات ایمان داریم و میجنگیم!
میثم مطیعی از آقا اذن میگیرند و شروع به مداحی میکنند؛ کسی که مفهوم جدیدی را به روضهها آورد. مبارزه با فساد و اشرافیگری، حقوقهای نجومی و هر چیزی که دغدغهاش را داشته باشد، وصل میکند به روضه اهلبیت و چه خوب وصل کردنی. غالبا هم شعرهای روضههایش را خودش میگوید. بچهها همگی با مطیعی همنوا میشوند: اگه تو هم مسافری قدم قدم با من بخون ... راه رو شیرینتر میکنه مرور خاطراتمون...
به نقل از «خبرگزاری دانشجو»؛ چقدر این مداحیها دل را میسوزاند! بعد از روضه، مداح جوان از آقا میخواهند که دعا کنند، آقا حواله میدهند به خودشان. انگار اما آقا میکروفون را میگیرند: روز و شبی نمیگذرد که من برای شما جوانان دعا نکنم! هرجا شما جوانان هستید صفا و نورانیت است ... گفتند حرف بزنیم البته ما خیلی حرف میزنیم. خدا کمک کند نصف این حرفها را عمل کنیم! بنده همواره از خداوند متعال مسئلت میکنم که ما و شما رو همواره در مسیر مستقیم ثابت قدم بدارد، چراکه اگر شما در این مسیر حق ثابتقدم باشید، کشور و دنیا اصلاح و بشریت از منافع اون بهرهمند میشود.
سفره خانه پدری پهن میشود ... همانطور که اشک از چشمانم میآید قاشق را در دهانم میگذارم: خدایا شکرت بابت این نعمت ... خدایا شکرت بابت آقا ... خدایا شکرت بابت این دیدار.
آقای خامنهای! رهبر عزیز! در نمازهای شبتان برای عاقبتبهخیری ما جوانان دعا کنید.