kayhan.ir

کد خبر: ۱۶۷۷۶۲
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ - ۲۱:۱۱
یادبود شهید حسین شیخ ملازاده

شهادت لیاقت می‌خواهد؛ اما کجاست میدان که شهادت نصیبمان شود




شهیدی که پست مدیریت سکوی پروازش شد
اهل خدمت صادقانه و روزی حلال که باشی نه تنها پست و جایگاه تو را از راه راست منحرف   نمی‌کند؛ بلکه پلی می‌شود برای رسیدن به هدف غائی انسانیت، راهی می‌شود برای قرار گرفتن در صف شهدا، حتی می‌توانی شهید وحدت شوی و الگویی برای مسئولان وطن...
شهید حسین شیخ ملازاده در مدت کوتاهی که ریاست اداره پست شهرستان سرباز را به عهده داشت، همین مسیر را در پیش گرفته بود. او برای حل مشکلات مردم از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد و سدی بود در پیش روی افرادی که قصد چپاول بیت‌المال را داشتند. شهید شیخ ملازاده اعتقاد داشت که شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود و باید فرد لیاقت چنین سعادتی را داشته باشد و خود به این سعادت دست یافت و در حین خدمت توسط عامل گروهک تروریستی ریگی به شهادت رسید.
گفت‌و‌گوی ما با ناهید کیخواه، همسر شهید شیخ ملازاده را در ادامه می‌خوانید...
سید محمد مشکوه‌ًْالممالک
لطفا شهید را به طور مختصر معرفی کنید
همسرم لیسانس مدیریت داشت و حدود 6 ماه بود که به بلوچستان منتقل شده بود، وی رئیس‌اداره پست شهرستان سرباز بود. 4 فرزند داشت، یک دختر و سه پسر، دخترش دوم دبستان و چون بچه‌ها را خیلی دوست داشت و هدیه جشن تکلیف و لوح تقدیر دخترمان را هم زودتر گرفته بود که به شهادت رسید و قسمت نشد که در جشن تکلیف دخترش شرکت کند و در سن 36 سالگی در تاریخ 26 مهر سال 88 به شهادت رسید.
اخلاق و رفتار شهید در منزل و محل کار چگونه بود؟
 خیلی مهربان و خوش اخلاق بود، او با زبان خوش با بچه‌ها برخورد می‌کرد، خیلی آنها را دوست داشت و صبور بود. به مردم کمک می‌کرد و در اداره کارهای مردم را راه می‌انداخت، بسیار با حجت و حیا بود و نمازش را سر وقت می‌خواند، در اداره اجازه نمی‌داد که کسی به خانم‌ها بد نگاه کند. در این مدتی که به بلوچستان منتقل شده بود در مقابل اختلاس‌ها و دزدی‌ها و تخلفات کارت‌های سوخت ایستاد، جلوی امانت‌هایی که قاچاق بود و می‌خواستند که از اداره پست کنند را می‌گرفت و می‌گفت هر چه قانون بگوید.
بر حجاب تاکید بسیاری داشت و به من هم می‌گفت از تو می‌خواهم که بچه‌ها را هم در مسیر درست تربیت کنی که دست به حرام‌خواری نزنند. یک شب می‌خواستم به خانه پدرم بروم و   نمی‌خواستم چادر سر کنم، گفت فقط یک کلام به تو می‌گویم که تو خواهر شهید هستی و دیگر هیچی نمی‌گویم.
همیشه می‌گفت شهادت لیاقت می‌خواهد؛ اما کو جنگ که شهادت نصیب من شود، چه فایده که آن زمان که جنگ بود کودک بودم، همیشه افسوس می‌خورد و می‌گفت ما لیاقت شهادت را نداریم.
همسرتان چگونه به شهادت رسید؟
در آن روز تعدادی از سرداران از جمله سردار شوشتری برای شرکت در همایش وحدت و امنیت از مشهد به زابل آمده بودند، آنها کامیونی از سبد کالا هم با خود آورده بودند و قرار بود کالاها را به بلوچ‌های اهل تسنن در شهر پیشین بلوچستان که حدود 40 کیلومتر با شهرستان سرباز فاصله دارد بدهند، همسرم هم به این همایش دعوت شده بود. مواقعی می‌شد که او به جلسات نمی‌رفت؛ اما این بار رفت و من و بچه‌ها هم تا هنگام خروج از اداره او را بدرقه کردیم.
همسرم ساعت هفت و نیم با ماشین خودش از خانه حرکت کرد و به آنها پیوست، شهید شوشتری از جایی که به اهل تسنن اعتماد داشت اجازه نداده بود که گیت بازدید بگذارند و بدون بازدید وارد  می‌شوند، که یک پسر 17 ساله از گروهک ریگی، که کمربند انفجاری را دور کمرش بسته بود به محض اینکه شهید شوشتری و همسرم می‌رسند آن را منفجر می‌کنند. در این انفجار بسیاری از اهل تسنن و همه مسئولانی که آنجا حضور داشتند که حدودا 43 نفر بودند به شهادت می‌رسند.
تا قبل از اینکه ریگی سر بلند کند، همه ما با هم خواهر و برادر بودیم، حتی ازدواج‌های بین شیعه و سنی داشتیم، در کل بومی‌های منطقه همه انسان‌های خوبی هستند؛ اما او آمد و آیه‌های قرآن را برعکس خواند و بین شیعه و سنی اختلاف انداخت، ریگی خیلی از خانواده‌ها را داغدار کرد.
 حال و هوای شهید قبل از شهادت چگونه بود؟
دو سه روز قبل از شهادت آمدیم زاهدان و خانه همه فامیل رفتیم و همسرم با همه خداحافظی کرد. بعد با هم رفتیم سر مزار اهل قبور و مزار برادر شهیدم، جالب اینکه با دوستش به همان محلی که بعدا مزارش قرار گرفت رفتند و تا دیر وقت با هم صحبت کردند، شب قبل از شهادت هم خوابش نمی‌برد.
برادرتان در کجا و چه زمان به شهادت رسیده است؟
برادرم، علی کیخواه، در دوران دفاع مقدس در فاو به شهادت رسید. او دانشجوی تربیت معلم بود و سرباز، شب آخری که قرار بود فردای آن به زاهدان برگردد به دوستانشان می‌گویند شما بروید استراحت کنید من می‌روم پست می‌دهم، وقتی او سر پست بوده یکی از دوستانش‌تانک را روشن می‌کند، سریع از پست بیرون می‌آید که بگوید چراغ‌های ‌تانک را خاموش کنند، تا به ‌تانک می‌رسد همانجا عراقی‌ها‌ تانک را می‌زنند و او هم به شهادت می‌رسد عراقی‌ها هم که آن اطراف کمین کرده بودند.
چگونه با شهادت همسرتان کنار آمدید و اکنون چه وظیفه‌ای در قبال بچه‌ها بر عهده‌ دارید؟
مرگ حق است، چه بهتر که شهادت نصیب همسرم شده است، شهید می‌گفت شهادت لیاقت می‌خواهد.
در حال حاضر هم وظیفه من این است که هم نقش پدر را ایفا کنم و هم نقش مادر را، پسرم چهارم دبستان بود و با اینکه قانونی نبود به او هم رانندگی را یاد دادم، او جای پدرش را پر کرده و همیشه کمک کارم بوده است. الان هم در دانشگاه رشته مبانی فقه و حقوق قبول شده است. حتی یک رکعت نمازش هم قضا نشده و برادرانش را هم با خود به مسجد می‌برد.
سعید پسر شهید که در زمان شهادت پدر تنها 9 سال داشته اکنون جوانی برومند و مومن است، از او در رابطه با پدرش پرسیدیم...
از پدرتان بگویید، کدام یک از رفتارهای ایشان در خاطرتان مانده است؟
بنده در زمان شهادت پدر 9 سالم بود، او خیلی مهربان بود و اصلا طوری نبود که وقتی اذیت می‌کنیم ما را کتک بزند، پدرم همیشه حامی ما بود و در مشکلات کنار ما بودند.
بنده دفتر خاطرات پدرم را خوانده‌ام، یکی از جملاتی که همیشه در دفترشان می‌نوشتند و یادداشت‌هایشان را با آن آغاز می‌کردند این بود: «به نام خدایی که واحد است و وحدت را دوست دارد» و خودشان هم شهید وحدت شدند. در این دفتر چیزهای زیادی نوشته‌اند، اینکه خودشان در سن 11 سالگی پدرشان را از دست دادند، چطور مرد خانه شدند، کارهای خانه را انجام دادند و به دو برادر و خواهر و مادرشان را رسیدگی می‌کردند، اینکه با سختی دوران سربازی را گذراندند، بنایی می‌کردند و کارهای بیرون از خانه را انجام می‌دادند. خاطرات زمانی که سیل می‌آید و خانه‌هایشان خراب می‌شود و همه وسایل را جمع می‌کنند و به روستای دیگری می‌روند نیز در این دفتر آمده است.