kayhan.ir

کد خبر: ۱۶۴۲۱۸
تاریخ انتشار : ۱۵ تير ۱۳۹۸ - ۲۰:۱۲
به بهانه تشییع پیکرهای مطهر شهیدان گمنام

فصل‌های هجران و شکیب




 فصل اول: بلوغ و باور
 آن روزها پدر و مادر هنوز با پیری میانه‌ای نداشتند. چادر عفاف مادر، سرشار از عطر نشاط و شادابی بود. پدر نیز روزی حلال از خدا می‌طلبید و گاه نفسی در جبهه‌ها تازه می‌کرد. پدر، بسیجی بود و رزمنده.
 محمد نیز دُردانه‌ای بود که در برابر دیدگانشان رشد می‌کرد و قد می‌کشید. نگاه به قامت رعنای او لذتی بیرون از وصف داشت. شیر حلال و پرورش دینی، وی را مؤدب و باحیا رشد داده بود. از نوجوانی به اخلاق خوش، احترام وافر به پدر و مادر، التزام به نماز اول وقت، ضعیف نوازی و دوستی با مستمندان شهره بود.
 اینک محمد در آغاز جوانی چون سروی بالنده است که چمنزار زندگی از وجودش خرمی می‌یابد اما قامت برازنده‌اش چیزی کم دارد. لباس دامادی!- «خوب است به همین زودی‌ها برای محمد آستین بالا بزنیم.» این را مادر به پدر محمد می‌گوید و چنین پاسخ می‌شنود: «‌پس خوب است اول با خودش مطرح کنیم تا بدانیم نظرش چیست.» ازدواج فرزند و خوشبختی او آرزوی هر پدر و مادری است. پسر از شنیدن پیشنهاد آن دو مهربان، نگاه پرآزرم خود را به پایین می‌افکند و لبخندی می‌زند. گویی در این وادی‌ها نیست و در دنیای دیگری سیر می‌کند و البته در پی فرصتی‌ست برای بازگو کردن آن...
 پدر و مادر ابتدا از شنیدن تصمیم محمد، یکه می‌خورند و تن در نمی‌دهند. آخر چگونه می‌توان از فرزند خود دل کند و او را روانه جبهه‌ها کرد؟ آنجا که جز آتش و خمپاره نیست. چه دشوار است به دست خود فرزند دلبند خویش را آماج گلوله دشمن کنی و هر روز در انتظار خبری ناگوار بنشینی.
باری محمد سرانجام با توسل و نیایش و اصرار و التماس! رضایت والدین را جلب می‌کند و با شوقی بیرون از وصف پا به جبهه می‌گذارد... آن سال‌ها راه ارتباط، بیشتر نامه بود و کمتر تلفن و محمد سعی می‌کرد خانواده را از حال خود بی‌خبر نگذارد.
فصل دوم: دیده به راه یوسف
    چه روزهای سخت و شب‌های طاقت فرسایی! ده سال چشم به راه بودن را از کسی بپرس که این محنت را چشیده باشد. انتظار یعنی شمردن لحظات ناگوار تنهایی و بازخوانی رنج خود در ثانیه‌های پر تکرار. انتظار یعنی دل سپردن به لحظه ناپیدای دیدار که شیرینی آن، تلخی صبر سالیان حرمان را از یاد ببرد. انتظار یعنی منزل به منزل، راه بریدن در برهوت وحشت خیز زمان به امید رسیدن به آبشخور وصالی زلال و خوشگوار.
 خدایا! محمد اکنون کجاست؟ چه می‌کند و چه می‌خورد؟ بعد از این همه سال رخسار زیبایش چه تغییری کرده؟ شاید چهره‌ای مردانه و جذاب به خود گرفته. شاید هم سختی دوران اسارت او را فرسوده ساخته، آفتاب سوخته و تکیده شده با صورتی استخوانی. حتی ممکن است لحظه اول او را نشناسیم! اردوگاه‌های رژیم بعث وحشیانه اسرا را شکنجه می‌کنند و درد و رنج حاصل از شکنجه خواه‌ناخواه وجود آنان را می‌گدازد. خدایا! خودت پناهش باش. آه‌ای آنکه یوسف را به آغوش یعقوب رساندی! پسرم را به من بازگردان...
 خدایا! حیاتِ راستین آدمی در امید است. امید خونی ست که شریان‌های خشکیده را تازه کرده و نبض زندگی را در آن جاری می‌سازد. امید سرمایه محبان و ابزار دل‌های عشاق است.
 پدر و مادر این روزها را به امید می‌گذرانند. هر چند دیری ست که طراوت جوانی را از دست داده‌اند و از خطوط کتاب رخساره‌شان می‌توان داستان بلند اندوهی بی‌کران را مرور کرد، اما دل به ابلیس لعین نسپارده و پیوسته امیدشان به پروردگار مهربان است. اخباری تأیید نشده از اسارت محمد در اردوگاه‌های رژیم بعث رسیده است و آنان در آرزوی دیدار او دل خوش می‌دارند.
فصل سوم: گلی گم کرده‌ام...
 اکسیر صبر از پدر و مادر محمد کوهی استوار ساخته؛ پدر نمود حماسه است و مادر نماد اسطوره. بعد از گذشت سال‌ها و بازگشت آزادگان به میهن، موضوع شهادت محمد به قطعیت رسید. محمد شهید شده است. آن جوان اخلاق مدار، سرانجام قفس تنگ و حقیر دنیا را شکست و به لقای حق پیوست. محمد چون هزاران شهید این دیار پاک، عزتمند و شجاع به جبهه‌ها رفت و در دفاع از دین و میهن خود جنگید و جام «فَمِنهُم مَن قَضی نَحبَهُ» را سرکشید.
دلخوشی هر روز مادر این است که ساک وسایل محمد را در کنار سجاده نماز خویش باز کرده و عطر یوسف خود را از پیراهنش استشمام نماید آنگاه با دیده‌ای پر آب و دلی پر آتش، چنین نجوا کند: خدایا! پیکر محمدم در کدام خاک خفته؟ آیا پس از این همه سال بدنش به من می‌رسد؟ آیا اعضایش سالم است؟... سر در بدن دارد؟ یا اقتدا به ارباب بی‌کفن خود کرده است؟ آه... پیکر فرزند خواهرم سالم بود جز جای اصابت تیری به پیشانیش. ولی شهید همسایه را با دست‌های قطع شده و فرق خونین آورده بودند مانند مولایش قمر بنی‌هاشم.
 خدایا! تا زنده ام محمدم را به من برسان. می‌خواهم پیکر به خون خفته‌اش را در آغوش بگیرم و بر بستر خاک نَهم آنگاه به جهانیان اعلام کنم او به خاطر خدا رفت و فدای اسلام شد. فدای یک تار موی نازدانه سیدالشهدا حضرت علی اکبر شد. خدایا! پیکر به خون خفته یوسفم را به من باز گردان.
فصل چهارم: گمنامان نام‌آور
 بیش از سی سال از آن روزها می‌گذرد پدران و مادران بسیاری چشم به راه پیکر شهید خود بودند اما هرگز نگاه عطشناک‌شان به زلال دیدار فرزند سیراب نشد تا که خود به آنان پیوستند. همین‌طور پدر محمد که چند سالی ست به دیار باقی شتافته. او نیز از دیدار فرزند کامی نیافت.
   مادر اما عصا زنان در حالی که قاب عکس محمد را به همراه دارد، در تشییع پیکر شهیدان تفحص شده شرکت می‌کند. کسی چه می‌داند؟ شاید بدن محمد یکی از این ده‌ها پیکر باشد. اصلا چه فرق دارد؟ این شهیدان همه محمدِ من‌اند. هر یک روشنیِ دیده و پاره‌های جگر این ملت‌اند. این‌ها هرکدام دلبرانی هستند که سالیان دراز بر بستر زمین، خاکسار و تسلیم اراده پروردگار، چهره در نقاب خاک فرو بردند.
   سال‌هاست بچه‌های تفحص، با اقتدا به قوم بنی اسد، پرتلاش و بی‌ادعا در دشت‌های معرفت به جست‌وجو مشغولند. ذرات این خاک مقدس، آغشته به خون‌هایی ست که به گناه دفاع از شرافت و کرامت بر زمین ریخته است. بچه‌های تفحص در ترنم ذکر و توسل به یافتن قطعه‌ای از چفیه، پلاک، پوتین یا استخوانی، سرزمین آسمانیِ جبهه را زیر و رو می‌کنند. آن استخوان‌های مطهر از پیکرهای پاکی بجا مانده که بعد از خلق حماسه، اینک خاموش و پرشکوه در محراب خود به سجودی ابدی آرمیده‌اند. آنها را گمنام نخوانید که نام آوران کوی نیکنامی‌اند.
   این روزها ایران ما بال خود را در فضای ملکوت می‌گشاید و نفس‌های فرشتگان را در ریه شهرها می‌دمد و سجاده‌های حضور را به امامت شهدا در خیابان‌ها می‌گسترد. این روزها در هوای طوفانی چشم‌ها و تندر احساسات ملت، کشتی سبک شهیدان به روی موج دست‌ها بدرقه می‌شود.
  شهیدان، جراحت التیام نیافته دل‌ها، سنگ صبور قرن‌های انتظار و خاکستر گدازه‌های بی‌قراری‌اند. شهیدان، هویت و سند اصالت این ملت‌اند.
 سید ابوالحسن موسوی طباطبایی