کد خبر: ۳۲۱۸۵۹
تاریخ انتشار : ۱۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۹:۵۷
روایتی از دهمین گردهمایی خواهران شهدای جهان اسلام در مشهدالرضا

از بـاران خـاطره‌ها تـا گنبـد طـلا

سیدمحمد مشکوهًْالممالک

باز هم قصه، قصه‌ سفر است صبح جمعه‌ای بود؛ صبحی متفاوت از تمام جمعه‌های دیگر. معمولاً جمعه‌ها برایم روزی بود برای استراحت، خوابی طولانی تا حوالی ظهر، فرصتی برای رهایی از شلوغی روزهای هفته. اما این جمعه فرق می‌کرد. هنوز آفتاب به‌درستی سر نزده بود که چشم‌هایم بی‌اختیار باز شد. در دل شور عجیبی داشتم؛ سفری در پیش بود، سفری که از روزها قبل برنامه‌ریزی شده بود و حالا موعدش فرا رسیده بود. هوای دل، بوی دگرگونی می‌داد؛ گویی قلبم زودتر از من راهی شده بود...
وسایلم را یکی‌یکی جمع و جور کردم و چمدانم را بستم. با اینکه هنوز دو ساعت تا حرکت باقی مانده بود، اضطراب در دلم موج می‌زد. بی‌اختیار هر چند دقیقه بلیط را از کیفم بیرون می‌آوردم و دوباره نگاهش می‌کردم، انگار می‌ترسیدم چیزی اشتباه باشد.
اعتمادم به دوستی که بلیط را گرفته بود، باعث شده بود خودم هنوز دقیق زمان حرکت را چک نکنم. با تردید به همسرم گفتم: «لطفاً یه نگاهی بنداز ببین ساعت حرکت قطارم چنده... مطمئن بشیم.»
در این سفر، قرار بود تنها نباشم؛ همراه من کسی بود که حضورش همیشه به دلم آرامش می‌داد؛ خواهرزاده‌ام، محمدمهدی رحیم‌پور. گوشی خانه را برداشتم و با خواهرم تماس گرفتم. گفتم: «به پسرت بگو با مترو بیاد، منم با آژانس حرکت می‌کنم.»
خواهرم با لحنی آرام گفت: «باشه، می‌رسه بهت بروید خدا پشت و پناهتان.»
و گوشی را قطع کرد. خانه در سکوت فرو رفت، اما دل من پر از هیاهوی رفتن بود...
با خودم می‌گفتم: «نکنه جا بمونم؟»
دلشوره در وجودم پیچیده بود، اما بالاخره همه‌چیز روبه‌راه شد. با محمدمهدی به ایستگاه قطار رسیدیم. جمعیت در رفت‌وآمد بود و صدای سوت قطارها در فضای ایستگاه می‌پیچید. وارد کوپه‌ای شدیم که از پیش رزرو کرده بودیم. همین که وسایلمان را سر جای خود گذاشتیم، حس آرامشی عمیق در دلم نشست. حالا فقط منتظر بودم حرکت آغاز شود.
سفر به بهشت ایران
قرار بود لوکوموتیوران، این جمع مشتاق را به مقصدی ببرد که من نامش را «بهشت ایران» می‌گذارم. آنجا که دل‌های خسته مرهم می‌گیرند، اشک‌ها آرام سرازیر می‌شود و جان‌ها به طهارت می‌رسند...
آری، سرزمین طوس؛ جایی که به‌حق، بهشت ایران نام گرفته است.
قطار ساعت 14:45 به‌آرامی حرکت کرد و من ماندم و چشم‌انتظاری دوازده‌ساعته...
چشم‌انتظاری‌ای که نه‌فقط از طول مسیر، بلکه از دلتنگی می‌آمد. همیشه سفرهایم با خانواده بود، اما این‌بار فرق می‌کرد. همسر و دو دختر نازنینم را در خانه گذاشته بودم. قرار بود این بار نه به‌عنوان یک زائر عادی، بلکه برای مأموریتی از سوی شهدا برای گفت‌و‌گو با خواهران شهدا به مشهد بروم؛ برای تکمیل و بستن پرونده مصاحبه‌های جلد سوم کتاب باران خاطره‌ها.
در دل اما تردید و دلتنگی با هم آمیخته بود. از یک‌سو شور زیارت و انجام وظیفه و از سوی دیگر غصه‌ دوری از دخترانم، به‌ویژه زهرا سادات که مدرسه داشت و نمی‌توانست همراهم بیاید.
به ناچار، آنها را در تهران گذاشتم و خودم راهی شدم؛ سفری پر از نور، اما آمیخته با بغضی شیرین...
قطار، آرام و منظم پیش می‌رفت. از پشت پنجره، دشت‌های بی‌انتها یکی‌یکی عقب می‌رفتند و خورشید کم‌کم از پسِ کوه‌ها سر می‌زد. در کوپه، صدای برخورد چرخ‌ها با ریل، موسیقی یکنواختی ساخته بود که ذهنم را میان گذشته و آینده معلق می‌کرد.
هرازگاهی محمدمهدی نگاهی به بیرون می‌انداخت و با شور خاصی از مقصد حرف می‌زد. من اما در سکوت، دل‌مشغول بودم؛ دل‌مشغول شهری که هر بار با دیدنش، دلم آرام می‌گیرد.
شب که از راه رسید، ایستگاه‌های میان‌راه در تاریکی گم شدند و تنها نور زرد واگن‌ها باقی ماند. بوی چای تازه در کوپه پیچیده بود و صدای آرام مسافران، لحظه‌ای کوتاه از زندگی را در قاب سفر معنا می‌کرد.
چشمانم را بستم و در دل زمزمه کردم. یا علی بن موسی‌الرضا(ع) این دل خسته، دوباره به سویت می‌آید.
 نخستین زیارت
نزدیک ساعت 2نیمه‌شب بود که تلفن همراهم لرزید. پیامکی از آقای حسین سلطانی‌نژاد خانواده هشت شهید حادثه تروریستی کرمان رسید؛ او که پدر شهیده مریم و همسر شهیده نغمه گلزاری بود از کرمان به مشهد مقدس آمده بود تا در مصاحبه‌ها با خواهران شهدا برای جلد سوم کتاب باران خاطره‌ها یار و همراه من باشد. در پیامک، نشانی مهمانسرایی را فرستاده بود.
با محمدمهدی راه افتادیم و حدود ساعت دو و ربع به آنجا رسیدیم. در را که باز کردیم، عطر چای تازه‌دم فضا را پر کرده بود. حسین آقا با همان لبخند همیشگی‌اش و روحیه بالای خود از ما استقبال کرد. نشستیم، دمی گپ زدیم و جرعه‌ای از چای نوشیدیم؛ اما دل من قرار نداشت.
قرار بود صبح به محل اسکان خواهران شهدا در مجتمع فرهنگی امام رضا(ع) برویم همان‌جا که خانواده مدافع حرم شهید حسین محرابی گردهمایی باشکوهی برای بیش از چهارصد خواهر شهید ترتیب داده بودند؛ دهمین همایش خواهران شهدای جهان اسلام.
با خودم گفتم: «بهتر است همین حالا، پیش از نماز صبح، به حرم بروم. مگر می‌شود به مشهد‌الرضا بروی و به رضا نرسی و دل را لحظه‌ای به گنبد طلا نسپاری؟»
از مهمانسرا بیرون زدم. نسیم سرد سحر در خیابان‌های خلوت مشهد می‌وزید. چراغ‌های شهر، چون ستارگان زمین، در دل تاریکی می‌درخشیدند. هرچه به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، بوی گلاب و صدای آرام صلوات بیشتر در هوا می‌پیچید.
وقتی گنبد طلا از دور نمایان شد، گویی خورشیدی از میان شب طلوع کرد. اشک بی‌اختیار بر گونه‌ام لغزید. پاهایم استوار و دلم قرص شده بود. 
چشمانم به تابلوی اذن دخول افتاد اینجا مأمنی است که بایستی برای ورود از صاحبخانه اجازه گرفت. زمزمه‌ زائران با صدای مؤذن در هم آمیخته شده بود. دلم لرزید. خلوت بود آرام نزدیک و نزدیک‌تر شدم، سر بر ضریح امام مهربانی‌ها گذاشتم و در دل گفتم: «السلام علیک یا علی بن موسی‌الرضا،‌ ای پناه بی‌پناهان، این بار هم دلم را به تو سپرده‌ام...»
در آن لحظه، دیگر نه خستگی مانده بود، نه فاصله. تنها نوری بود که از گنبد طلا می‌تابید و در عمق جانم می‌درخشید...
 سحرگاه حرم؛ آرامش قلب‌ها 
یک زیارت‌نامه خواندم، با دلی لرزان و چشمی نمناک. بعد، دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت به‌جا آوردم. هر رکعتش، سبک‌دلی بود و هر سجده‌اش، آرامشی عمیق.
صدای مؤذن از گلدسته‌ها برخاست و فضای صحن را پر کرد؛ گویی نسیم سحر از میان صحن انقلاب گذشت و بوی گلاب را در دل زائران پخش کرد.
در صف‌های منظم نماز جماعت ایستادم. هر کس، در سکوت، با معبودش سخن می‌گفت. لحظه‌ای چشم بستم و احساس کردم تمام خستگی سفر در سجده‌ام فرو می‌ریزد.
بعد از سلام نماز، اشک‌هایم آرام سرازیر شد. دلم نمی‌خواست از آن حال و هوا جدا شوم؛ از آن فضای نورانی که هر گوشه‌اش آکنده از آرامش بود.
اما یاد قول و قراری که با شهدا داشتم، مرا به خود آورد. می‌دانستم باید آماده شوم برای روزی پر از کار و دیدار؛ روزی که قرار بود برای گفت‌و‌گو در خدمت خواهران شهدا باشم. با دلی که هنوز در صحن مانده بود، آهسته آهسته از حرم خارج شدم‌.
مجتمع فرهنگی امام رضا(ع)
صبح زود، پس از زیارتی شیرین و آرام، راهی مجتمع فرهنگی تربیتی امام رضا(ع) شدیم. هنوز خنکای سحر در هوا جاری بود و شهر در سکوتی لطیف نفس می‌کشید. به‌ محض ورود، محوطه‌ای سرسبز و دل‌انگیز پیش رویم گشوده شد؛ درخت‌های بلند و صنوبرهای کهنسال سایه‌شان را بر زمین گسترده بودند و نسیمی آرام برگ‌ها را می‌رقصاند.
قدم به قدم که جلوتر رفتم، حس کردم در بهشتی زمینی قدم می‌زنم. تابلوهای فرهنگی در مسیر نصب شده بود؛ هر کدام پیامی از ایمان و معرفت. یکی از تابلوها، تصویری از چهره‌ای آشنا داشت مردی با نگاه مهربان و لبخندی آرام که یادش همیشه در دل‌ها زنده است. شهید حاج قاسم سلیمانی همان سرباز ولایت او با نگاهش انگار داشت به خواهران شهدا خوشامد می‌گفت در کنار آن، بنری دیگر با نوشته‌ای لطیف به چشم می‌خورد: «حجاب، دری به‌سوی بهشت...»
همه‌چیز در این فضا آرام و روحانی بود؛ از پرچم‌های سه‌رنگی که در نسیم می‌لرزیدند تا بوی خاک نم‌خورده‌ صبحگاهی که با عطر درختان آمیخته بود. محوطه‌ مجتمع، با نظم و صفا آماده پذیرایی از زائران و مهمانان بود. ساختمان‌ها با‌ نمایی ساده و زیبا میان سبزه و درختان جا گرفته بودند؛ انگار در دل طبیعت، جایی برای تربیت دل‌ها ساخته شده بود.
در آن لحظه با خود گفتم: «اینجا فقط یک اقامتگاه نیست، قطعه‌ای از بهشت طوس است؛ جایی که انسان دوباره به یاد خودش و خالقش می‌افتد...»
نوری بی‌نام در دل زائران
در میان حیاط آرام و سرسبز این قطعه از بهشت، سکوتی دلنشین حکمفرما بود. بوی درختان کاج با عطر تربت آمیخته بود و صدای ورق خوردن قرآن در فضا می‌پیچید. در گوشه‌ای از این مجموعه، مزار یک شهید گمنام آرام گرفته بود؛ بی‌نشان، اما روشن‌تر از هر نامی.
خواهران شهدا یکی‌یکی نزدیک می‌شدند. بعضی روی صندلی نشسته بودند، بعضی کنار مزار دو زانو، تکیه بر دل، و تکیه بر ایمان. هر کدام زمزمه‌ای بر لب داشتند و نگاهی خیره به سنگ سپید قبر که بر آن تنها نوشته شده بود: «شهید گمنام پیام ما روشن است مرگ بر آمریکاست تا آخرین نفس فریادمان.»
قرآنی روی مزار بود، باز در صفحه‌ای از سوره‌ یس. یکی از خواهران با صدای آرام می‌خواند و اشک‌هایش را با گوشه‌ چادر پاک می‌کرد. دیگری زیر لب گفت: «هر بار می‌آیم، انگار او خودش می‌داند کدام درد را آورده‌ام و بی‌صدا تسکینم می‌دهد...»
یکی از خواهران شهدا به آرامی دست بر سنگ گذاشت و گفت: «تو بی‌نامی، اما تمام ما نام تو را بر دل نوشته‌ایم. شاید برادرم تو را دیده باشد، شاید با هم در یک جبهه بوده‌اید...»
خانم محرابی هم کنار مزار نشست، نگاهی به جمع انداخت و گفت: «هر بار که اینجا می‌آییم، انگار زیارتِ امام رضا(ع) کامل می‌شود. اینجا، نگهبان بی‌نام زائران آقا آرام گرفته است.»
در آن لحظه، صوتی از بلندگو بلند شد: «شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من...»
دست‌ها بالا رفت، اشک‌ها جاری شد و حیاط مرکز، حال و هوای حرم پیدا کرد. خواهران شهدا برای چند دقیقه، در میان دعا و زمزمه، چنان با شهید سخن می‌گفتند که انگار برادرانشان را یافته‌اند. نوری آرام روی چهره‌ها افتاده بود؛ نوری که گویی از همان مزار بی‌نام برمی‌خاست.
به آرامی کنار یکی از خواهران شهدا نشستم؛ زنی میانسال با چادری ساده سفید و چشمانی که عمق سال‌ها دلتنگی در آن موج می‌زد. دستانش را روی مزار گذاشته بود و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. پرسیدم: هر بار که اینجا‌ می‌آیید، چه حسی دارید؟
لحظه‌ای سکوت کرد، بعد بی‌آنکه سرش را بلند کند، گفت: «اینجا که می‌آیم، انگار دوباره کنار برادرم... بوی خاک جبهه می‌آید. این شهید، فقط گمنام است برای ما، اما در آسمان‌ها شناخته‌شده‌تر از هر نام و نشان است.»
اشک در چشمانم جمع شد. صدای باد در میان شاخه‌های درختان می‌پیچید و صدای قرآن آرام‌تر شد. او ادامه داد: «گاهی فکر می‌کنم همین شهید نگهبان ماست؛ هر بار که از سفر خسته می‌آییم، اول می‌آییم سراغ او... خودش به استقبالمان می‌آید.»
در دل گفتم: «چه زیباست این بی‌نامی که دل‌ها را نامدار می‌کند.»
روایت خواهران شهدا
بچه‌های گروه، با شوق و صمیمیت، هرکدام گوشه‌ای دنج از محوطه‌ سرسبز مجتمع را برای خودشان انتخاب کردند. درخت‌ها سایه‌بان ما بودند و نسیم ملایمی از سمت حرم می‌وزید، گویی دعای رضوی همراهش آمده بود.
صدا و گفت‌وگوهای آرام خواهران شهدا، فضا را پر کرده بود. همه با یک هدف آمده بودند: روایت ایثار، گفتن از برادران شهدا و بازخوانی خاطراتی که هنوز بوی جبهه و غربت می‌داد.
یکی‌یکی، خواهران شهدا جلو می‌آمدند. چادرهای مشکی‌شان در باد می‌لرزید و چشمانشان پر از خاطره بود. هر کدام که روبه‌رویمان می‌نشست، گویی در سکوت، صفحه‌ای تازه از کتاب باران خاطره‌ها را می‌گشود.
برخی از آنها از برادران شهیدشان می‌گفتند، از لحظه وداع، از دلتنگی‌ها، و از افتخاری که با اشک و لبخند در هم آمیخته بود. گوش دادن به حرف‌هایشان نه یک مصاحبه، که نوعی زیارت بود؛ زیارت دل‌های صبور و جان‌هایی مقاوم.
در میان صداها و گفت‌وگوها، صدای مؤذن از نمازخانه برخاست. لحظه‌ای سکوت همه‌جا را گرفت. دفترها بسته شدند و همه با وضو و اشک به‌صف ایستادیم.
آغازی معنوی در حریم عشق
پس از اقامه‌ نماز و صرف ناهار، دوباره شور کار در جمع‌مان زنده شد. صدای مصاحبه‌ها، خنده‌های آرام و گام‌های شتابان بچه‌ها در فضای مجتمع پیچیده‌ بود. تا زمان آغاز مراسم افتتاحیه، همه خواهران شهدا در سالن اجتماعات مجتمع فرهنگی امام رضا(ع) گرد هم آمدند. هوای سالن پر بود از عطر معنویت و انتظار.
مراسم با تلاوت آیاتی چند از قرآن مجید آغاز شد و پس از آن، سرود جمهوری اسلامی ایران طنین‌انداز گشت. سپس خانم محرابی، مسئول کانون خواهران شهدای جهان اسلام، پشت تریبون قرار گرفت و با صدایی گرم و پرشور گفت:
 «خواهران غرور شهادت،‌ای ایثارگران بی‌ادعا... خوش آمدید به محفلی که با یاد شهدا معنا می‌گیرد. شما تنها خواهران شهدا نیستید؛ شما که بار فراق را به دوش می‌کشید و هنوز استوار مانده‌اید. این کانون، خانه‌ دوم ماست؛ خانه‌ای که در آن دردهایمان را تسکین می‌دهیم و اميدواريم که ثمره خون برادرانمان روزی به بار خواهد نشست و آن روز، روز ظهور یگانه منجی عالم بشریت خواهد بود. باشد که این گردهمایی، تجدید عهدی با شهیدانمان و راهشان چراغ راه فردای ما و ایمانشان، تکیه‌گاه دل‌هایمان باشد.»
سخنانش آن‌قدر از دل برمی‌آمد که سکوتی سرشار از تفکر و تعقل سالن را فراگرفت. انگار همه‌ ما در لحظه‌ای کوتاه، فاصله‌مان را با آسمان از یاد برده بودیم.
روایت‌ها و صداهایی از دل ایثار
در حاشیه‌ مراسم، شور و حال خاصی در سالن موج می‌زد. خبرنگار واحد مرکزی خبر مشغول گفت‌وگو با چند تن از خواهران شهدا بود؛ زنانی آرام، اما پرصلابت، که با صدایی لرزان از دلتنگی گفتند و با نگاهی استوار از افتخار.
در میان آنان، حسین سلطانی‌نژاد از خانواده‌ معزز هشت شهید گلزار شهدای کرمان نیز با متانت و فروتنی سخن گفت. از خانواده‌ای که نسل‌به‌نسل در راه دفاع از اسلام و میهن جانفشانی کرده‌اند. کمی بعد، سخنران، آقای علی‌اکبر رائفی‌پور پشت تریبون قرار گرفت. او به بررسی ابعاد جنگ 12 ‌روزه و دفاع مقدس و نقش پررنگ خانواده شهدا پرداخت و از نقش الهام‌بخش خواهران شهدا در تداوم مسیر مقاومت گفت.
او یادآور شد که در هر نبردی، پشت هر شهیدی، زنی صبور ایستاده است؛ خواهری، مادری، همسری که با ایمان و صبرش، پرچم پایداری را برافراشته نگه داشته است.
سالن در سکوتی معنوی فرو رفته بود. تنها صدای او بود که در میان صندلی‌ها می‌پیچید.
گفت‌وگو با بانوی صبر و سرود
در پایان مراسم، صدای دل‌انگیز سرودی از سالن طنین‌انداز شد. گروهی از دختران و پسران نوجوان، با چهره‌هایی معصوم و پرشور، در کنار هم ایستاده بودند و با قلب‌هایی مملو از عشق، از وطن، شهدا و امام زمان(عج) می‌خواندند. نامشان را پرسیدم: گروه سرود یاس نرجس‌خاتون.
با مسئول گروه، خانم تاجیک از شهرستان ورامین، گفت‌وگو کردم؛ بانویی محجبه، آرام و صمیمی، که چشمانش با یاد شهدا برق خاصی داشت. او خواهر سه شهید بود و با افتخار از برادرانش یاد می‌کرد.
می‌گفت: «ما از سال ۱۴۰۱ گروه سرود یاس نرجس‌خاتون را در بیت‌الشهدای روستای علی‌آباد ورامین تشکیل دادیم. اعضای گروه، بیشتر دانش‌آموزان پسر دبستان هجرت۱ و دختران دبستان هجرت۲ هستند. نیت ما از راه‌اندازی این گروه، دعا برای سلامتی و ظهور حضرت ولی‌عصر (عج) بود. می‌خواهیم این بچه‌ها، آینده‌سازانی باشند که یاران و سربازان واقعی امام زمان (عج) شوند، ان‌شاءالله.»
او با لبخند ادامه داد: «تا امروز دوازده اثر تولید کردیم که سه تا از آنها به صورت نماهنگ آماده شده؛ نماهنگ «امیر وطن» به مناسبت شهادت سردار سلیمانی، «خواهر خورشید» به مناسبت دهه کرامت و«ایوان نور» به مناسبت عید غدیر است. بقیه آثار هم هر کدام برای مناسبت‌های مذهبی و ملی تهیه شدند؛ از روضه‌ رقیه خاتون(س) گرفته تا سرود مقاومت و همچنین وعده صادق3.»
وقتی از او درباره‌ هدفش پرسیدم، گفت: «هر بار که بچه‌ها روی صحنه می‌خوانند، حس می‌کنم صدای برادرانم هم در بین آنها است انگار برادران شهیدم زنده هستند و دارند با ما همصدا می‌شوند. این گروه برای من فقط یه کار فرهنگی نیست؛ یه عهد عاشقانه‌ است با شهدا.»
صدای کودکان، در فضای سالن می‌پیچید. اشک، در چشمان خیلی‌ها حلقه زده بود. با خودم فکر می‌کنم همین صداهای کوچک و بی‌ریا، بزرگ‌ترین امید این سرزمین‌ هستند چرا که مقام معظم رهبری فرمودند: جوان مظهر امید است. جوان و نوجوان، چشمه جوشان نیرو و استعداد است.
روز دوم؛ گفت‌وگو با پدری از جنس صبر
صبح یکشنبه چهارم آبان‌ماه سال جاری، حیاط مجتمع فرهنگی دوباره جان گرفته بود. همان شور و اشتیاق روز نخست در دل‌ها موج می‌زد. در گوشه‌وکنار، خواهران شهدا حلقه‌حلقه نشسته بودند و از خاطرات عزیزانشان می‌گفتند؛ از روزهای بدر و خیبر، از دلتنگی‌ها و دلدادگی‌ها و یکی از خواهران شهدا کلاس نهج‌البلاغه برای خواهران شهدا برگزار کرد، بی‌تردید نهج‌البلاغه جامع‌ترین کتاب پس از قرآن است که می‌تواند راهنمای انسان در تمام ابعاد زندگی به شمار آید.
در میان آن جمع، نگاه من به مردی افتاد؛ پدری سالخورده و آرام، با چهره‌ای آفتاب‌سوخته و چشمانی که عمری اشک ریخته بود. آرام به سویش رفتم و گفت‌وگویمان آغاز شد.
نامش را که پرسیدم، گفت: «پدر شهید شاهد شجاعی‌پور».
از همان ابتدا، لحنش پر از حرارت و ایمان بود. وقتی از فرزندش سخن می‌گفت، چنان از عشق و شجاعت از او می‌تراوید که دلم نمی‌آمد سخنش را قطع کنم. می‌گفت: «پسرم در لبنان به شهادت رسید... عاشق سید حسن نصرالله بود، و جانش را در راه دفاع از اسلام فدا کرد.»
در میان سخنانش، گاه صدایش می‌لرزید و شانه‌هایش می‌جنبید. اشک‌هایش آرام از گوشه‌ چشم سرازیر می‌شد و بغض در گلویش می‌نشست. چند بار خواستم پرسشی بپرسم، اما از بیم آنکه دلش را بیازارم، سکوت کردم. با این حال، او انگار از ذهنم می‌خواند؛ بی‌آنکه بپرسم، خودش به پرسش‌های ناگفته‌ام پاسخ می‌داد.
وقتی از ارادتش به رهبر معظم انقلاب پرسیدم، لحظه‌ای مکث کرد، دست بر سینه گذاشت و با چشمانی نمناک گفت: «ما عاشق رهبریم... اگر هزار جان داشته باشم، همه را فدای ولایت می‌کنم.»
در نگاهش، نوری بود شبیه همان نوری که در چشمان شهدا می‌درخشید.
از این پدرِ عاشق دل نمی‌کَندم. در پایان گفت‌وگو، یکی از جلدهای کتاب باران خاطره‌ها (جلد اول) را به او هدیه دادم. او عکس پسرش را از جیب بیرون آورد، نگاهی عمیق به تصویر انداخت و بعد، با مهربانی به من نگریست.
ناگهان تلفن همراهش را از جیب درآورد و از یکی از همراهان خواست تا عکسی یادگاری از ما بگیرد.
در دل خندیدم... من دلم می‌خواست در کنار چهره‌ نورانی او عکس بگیرم، اما او پیش‌قدم شد درست همان‌گونه که فرزند شهیدش در میدان عشق، پیشقدم شده بود.
تبرک از دست کریم؛ غذای حضرتی
در میان شلوغی برنامه‌ها و گفت‌وگوها، توفیقی نصیبمان شد که گمان می‌کنم بی‌سبب نبود. انگار شهدا خود واسطه شدند تا ما نیز از سفره‌ کرامت حضرت رضا(ع) روزی بگیریم. ظهر آن روز، یکی از دوستانمان در مهمانسرا دو پرس غذای تبرکی برایمان گذاشته بود خیلی خوشحال شدیم. همان غذای تبرکی که عطرش از فرسخ‌ها شناخته می‌شود؛ عطری آمیخته با برکت، اخلاص و نیت خیر.
وقتی ظرف برنج زعفرانی را گرفتیم، گرمای آن تا عمق جانم نشست. دانه‌های برنج مثل مروارید می‌درخشیدند و بخار ملایم غذا در هوا پیچیده بود. قاشق اول را که چشیدم، گویی همه‌ خستگی‌ها از تنم رفت. طعمش با هیچ غذای دنیایی قابل قیاس نبود؛ طعمی از جنس مهر داشت.
با خود گفتم: شاید راز این طعم، نه در زعفران و روغن، که در نیت پاکی است که پشت آن نهفته؛ نیتی که از دل خادمان امام رضا(ع) می‌جوشد و در لقمه‌لقمه‌ این غذا جاری است.
آن روز، ما فقط غذا نخوردیم رزقی از بهشت چشیدیم، تبرکی که بوی صحن و گنبد طلا می‌داد.
یادی از همراهی‌های بی‌منت
در میان همه‌ لحظه‌های پرشور و خاطره‌انگیز این سفر، نمی‌توانم از زحمات خواهر دینی‌ام، مطهره صولتی برادرزاده‌ شهید نوجوان علی‌اصغر صولتی که به همراه مادر بزرگوارش ما را همراهی کرد، یاد نکنم.
او که در تمام طول این روزها، چون خواهری مهربان، دوشادوش اعضای گروه خبری و فرهنگی ما ایستاد. با لبخندی آرام و دلی سرشار از عشق به شهدا، در کنار خواهران شهدا حضور داشت و از صبح تا شب، با صبوری و دلسوزی، کار مصاحبه‌ها و هماهنگی‌ها را پی گرفت. در لحظاتی که خستگی بر چهره‌ها می‌نشست، مطهره خانم هنوز پرانرژی میان جمع می‌چرخید؛ گاهی با خواهران شهدا گفت‌وگو می‌کرد و گاهی هم برای توزیع کتاب‌ها میان خواهران شهدا تلاش می‌کرد. نگاهش پر از احترام بود؛ هم به یاد عموی شهیدش و هم به همه‌ آن خواهران شهیدی که هرکدام خود روایت زنده‌ای از ایثار بودند. حضور او برایم یادآور این حقیقت بود که راه شهدا ادامه دارد.
 روز سوم؛ دیدار با بانوی صبر 
صبح روز دوشنبه، پنجم آبان‌ماه ۱۴۰۴، آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود که ما دوباره دل به راه دادیم. در ادامه‌ برگزاری دهمین گردهمایی خواهران شهدای جهان اسلام، همراه حسین‌آقا و محمدمهدی، به سوی مرکز تربیتی امام رضا(ع) رفتیم.
هوای صبحگاهی مشهد، خنک و دل‌انگیز بود؛ نسیمی از سمت گنبد طلا می‌آمد و انگار خود امام رئوف ما را به میهمانی فرا می‌خواند.
در آن مرکز، مصاحبه‌هایی با جمعی از خواهران شهدا انجام دادیم. هرکدام دفتری از خاطرات ایثار و دلدادگی بودند. اما در میان آنان، گفت‌وگویی خاص و ماندگار رقم خورد؛ با سرکار خانم هدی موسوی، خواهر بزرگوار شهید سید عباس موسوی نخستین دبیرکل و بنیانگذار حزب‌الله لبنان.
او با آرامشی عمیق سخن می‌گفت و هر جمله‌اش بوی ایمان و مقاومت می‌داد. از برادرش گفت، از سال‌های مبارزه، از ایمان بی‌حدش به ولایت و از شوقی که در راه خدا هیچ مرزی نمی‌شناخت. سخنانش آن‌قدر صمیمی و در عین حال ژرف بود که همه‌ ما در سکوت گوش سپردیم. گویی زمان ایستاده بود و فقط صدای او و یاد شهید در فضا می‌پیچید.
پس از پایان گفت‌وگوها، دوباره راهی حرم شدیم. غروب دل‌انگیز مشهد بود و گنبد طلا در میان نور نارنجی خورشید می‌درخشید.
در صحن انقلاب، ایستادم و دمی چشم‌ها را بستم... همه‌ خستگی سفر، با نسیمی که از سوی حرم می‌آمد، از جانم رخت بربست. با دلی آرام به سوی شبستان رفتم. آنجا در کنار زائران بی‌شمار، نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و چه صفایی داشت.
کاروان عشق در مسیر خورشید
ساعت حدود چهار بعدازظهر بود. آفتاب نرم و مهربان برگنبدطلایی می‌تابید، و شهر آرام‌آرام رنگِ زیارت می‌گرفت. در محوطه‌ مجتمع فرهنگی امام رضا(ع) ۴۰۰ نفر از خواهران شهدا آماده‌ حرکت بودند؛ دل‌هایی یک‌دست، سرشار از عشق و دلتنگی.
چندین اتوبوس زائران با نظم و صفایی مثال‌زدنی، به همت خانواده‌ شهید مدافع حرم حسین محرابی مهیا شده بود تا کاروان را به سمت حرم رضوی برساند. اما پیش از سوار شدن، حال و هوائی در فضا پیچیده بود که توصیفش آسان نیست انگار عطر بهشت در هوا پخش شده بود.
در دستان هر خواهر، گل رُزی سرخ می‌درخشید و در دست دیگر عکس برادر شهیدش. چشم‌هایی پر از اشک و لب‌هایی که آرام ذکر می‌گفتند. در این میان، یکی از برادران زمزمه‌ مدیحه‌سرایی را آغاز کرد و جمعیت با او هم‌صدا شد: «السلام علیک یا علی بن موسی‌الرضا... یا شمس‌الشموس...»
آهسته‌آهسته صفوف کاروان پیاده‌روی حماسی در شام ولادت حضرت زینب کبری(س)، از شارستان واعظ طبسی از میان خیابان منتهی به سمت حرم مطهر امام رضا(ع)گذشت. مردم مشهد که شاهد این صحنه بودند بی‌اختیار به کاروان عشق می‌پیوستند. برخی از خواهران شهدا را دیدم شاخه گلی به کودکان تعارف می‌کردند، برخی دست بر سینه سلام می‌دادند و عده‌ای با چشمانی اشک‌بار، در سکوت، مسیر را همراهی می‌کردند.
نسیم عصرگاهی مشهد، پرچم‌ها و چادرهای مشکی را می‌رقصاند و بوی عطر محمدی همه جا را پر کرده بود. هر قدم از این مسیر، گویی به معراجی زمینی تبدیل شده بود؛ جایی که آسمان در برابر ارادت این زنان مقاوم، تعظیم می‌کرد.
در آن لحظه حس عجیبی در دل همه موج می‌زد. گویی خود برادران شهیدشان نیز در کنارشان گام برمی‌داشتند سبک‌بال، آرام و لبخند بر لب. می‌شد حضور شهدا را حس کرد، در تک‌تک نگاه‌ها، در لرزش صداها و در طنین «لبیک یا امام رضا(ع)، لبیک یا زینب(س)» که از دل برمی‌آمد.
وقتی به ورودی حرم رسیدند، صحن و سرا در نور غروب می‌درخشید. صدای مدیحه‌خوانی در فضا طنین انداخته بود و خواهران شهدا با اشک و لبخند وارد آستانه‌ نور شدند؛ همان‌جا که زمین و آسمان به هم می‌رسند و دل‌ها آرام می‌گیرند.
چند قدم مانده به صحن غدیر، صدای قوری‌ها و عطر چای تازه‌دم از چایخانه‌ صحن می‌آمد. بعضی‌ها برای لحظه‌ای توقف کردند، استکانی چای گرفتند و در حالی که دستشان هنوز گل رز را در آغوش داشت، با دلی آرام گفتند: «السلام علیک یا علی بن موسی‌الرضا...» و آن لحظه، انگار دنیا ایستاد.
گنبد طلایی امام رضا(ع) در آفتاب عصر می‌درخشید و انگار به پیشوازشان آمده بود. احساس می‌کردی برادران شهیدشان هم با آنان هم‌قدم‌اند بی‌صدا، اما آشکار. نسیمی می‌وزید و شال‌های زینبی بر شانه‌ها موج می‌خورد، همان‌گونه که دل‌ها در تلاطم شوق و اشک می‌لرزید.
رونمایی در آستان نور
پس از پایان پیاده‌روی معنوی و زیارت دل‌انگیز، به سالن همایش‌های آستان قدس رضوی در پارکینگ شماره یک حرم مطهر رفتیم. سالن از شور و شوق زائران و خواهران شهدا لبریز بود. فضای نورانی، عطر گلاب و نوای ملایم صلوات، حال و هوائی آسمانی به آن بخشیده بود.
مراسم با مداحی پرشور حاج مهدی اکبری آغاز شد و صدای «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)» چون موجی از نور در دل‌ها نشست. پس از آن حجت‌الاسلام راجی با سخنانی عمیق درباره جایگاه مقاومت، زنان صبور شهدا و استمرار راه ولایت سخن گفت. 
در لحظه‌‌ای از مراسم، زمانی بود که از دو اثر «باران خاطره‌ها، جلد دوم» و «هشت شمعی در مه» رونمایی شد؛ آثاری که به قلم راوی این سفر، با نیت زنده نگه داشتن یاد شهدا، به رشته تحریر درآمده بود.
در میان شور صلوات و با حضور خواهر شهید حاج قاسم سلیمانی و برادر شهید خدمت آیت‌الله سیدابراهیم رئیسی به همراه خانواده‌ شهید آیت‌الله آل‌هاشم از این دو کتاب رونمایی کردند. 
پس از رونمایی، خواهران شهدا برای تهیه‌ کتاب‌ها به غرفه‌‌ای کنار درب سالن همایش رفتند. خانم مطهره صولتی، با لبخندی خالص و دستانی خسته اما پرمهر، مسئولیت توزیع کتاب‌ها را برعهده داشت؛ بی‌هیچ چشمد‌اشتی، همچون خادمی در مسیر نور.
وداع با امام مهربانی‌ها
شب که فرارسید، حرم حال و هوای دیگری داشت. گنبد طلایی در سکوت شب می‌درخشید و زائران چون موجی آرام گرداگرد ضریح در حرکت بودند. دلم نمی‌خواست بروم... هر گوشه از صحن و سرا پر از خاطره بود؛ از نگاه نخستین تا آخرین زیارت.
قدم‌هایم کند شده بود. نگاهم را از گنبد برنمی‌داشتم؛ گویی طلای آن، نه از فلز که از اشک و ایمان مردم ساخته شده بود. لب‌هایم زمزمه می‌کرد: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا»، و اشک بی‌اختیار روی گونه‌هایم جاری می‌شد.
احساس می‌کردم چیزی از وجودم در این حرم گذاشته‌ام شاید دلم، شاید خستگی‌هایم، شاید تمام آنچه از دنیا در دل داشتم. با چشمانی اشک‌آلود از باب‌الجواد بیرون آمدم. صدای نقاره‌خانه در فضا پیچیده بود؛ صدایی که می‌گفت این پایان نیست، شروع دلدادگی دیگری است. به سمت مهمانسرا بازگشتیم تا چمدان‌ها را ببندیم، اما در دلم می‌دانستم دلم در مشهد جا مانده است...
سفری از دل تا حرم
این سفر، تنها یک سفر نبود؛ روایت دلدادگی بود. از کوپه‌ قطار تا صحن انقلاب، از اشک‌های یک پدر شهید تا لبخندهای خواهران ایثار، هر لحظه‌اش در جانم نشست. این چند روز، گذر از خاک به افلاک بود؛ سفری زمینی پر از دلتنگی، تا آسمانی که به نام امام رضا(ع) روشن می‌شد.
در این مسیر، فهمیدم شهدا زنده‌اند؛ نه فقط در قاب‌های عکس و خاطرات، که در نگاه و گام‌های خواهران‌شان، در اشک‌های پدران داغ‌دیده، و در دل‌های نوجوانانی که با عشق ولایت، آینده را خواهند ساخت.
وقتی آخرین بار پشت سر را نگاه کردم و گنبد طلایی در دوردست می‌درخشید، چیزی درونم گفت: «هر کس به رضایت تو برسد، آرام می‌شود...» و من آرام شدم، هرچند دلم هنوز جا مانده بود، در کنار آن ضریح نقره‌ای، در کنار نگاهی که مهربانی را معنا می‌کند. این سفر به پایان رسید، اما مأموریت دل هنوز ادامه دارد.
تا «باران خاطره‌ها» همچنان ببارد، تا نام شهیدان در صفحات تاریخ نخشکد و تا پرچم ایمان و ایثار، بر دوش نسل‌های بعدی برافراشته بماند. باز هم خواهم آمد... با دفتری پر از خاطره و دلی سبک‌تر از همیشه، به دیدار امام مهربانی‌ها.