قبول کن که زمانش رسیده برگردی(چشم به راه سپیده)
به بهانه فرا رسیدن شب یلدا
نجوایی با امام زمان ارواحنا فداه
چامهای کوتاه
در وصف هجرانی بلند
شبم سرد و عمیق و ظلمانی ست و من جنینوار در گرداب خود فرو رفتهام. پنجرههایم رو به مغرب گشوده میشود و غژغژ دروازههای روحم مرا از انس به هرچه جز «خود» در وحشت میافکند.
شبهایم همه یلدا و یلداهایم بیپایان است. من در افق، فروغ گمشدهای را نمیجویم و با نَفَس پگاه بیگانهام.
چشمها را فرو بسته و در سراب وهم و انگارههایم غوطهورم، شیوه دیرینهام این است. قرنهاست که به فراموشیدن خو کردهام.
امشب بس تیره و سرد است! پاییز، عشوه گرانه دسترنج بهار را به باد داد و خود، بار سفر بست. و من در این شب یلدا، چشم به راه زمستانم... راستی چرا زمستان؟! مگر نه اینکه قرنهای متمادی، سوز و زمهریر، بر پهنۀ عالم حاکم است و زمستان، یکهتاز فصلهاست؟ ما در عصر یخبندانیم، عصر غیبت بهاران و خرمی ایام. آه که پشت یعقوبِ فلک از هجرانِ یوسف گمشدهاش، خمیده است.
ولی من از تکرار خویشتن در آیینۀ شکستۀ روزمرگی در ستوهام و در محبس فسرده و تیرۀ درونم به انتظار رویش و طلوعی نشستهام تا جلوهای از بهار یا فروغی از خورشید را ببینم.
شاید امشب را «یلدا» نامیدهاند زیرا که من دوباره «متولد» میشوم! یلدا جشن میلاد و زیستن نوپیدای من است. آری امشب حیاتی دیگر یافتهام. حیاتی در سایهسار مولایم. امشب از غربتش میکاهم و از درد هجرانش، با او میگویم.
***
ای امام مهربان! عالم بیجلوه رخسار تو، تیرهمغاکی وحشتافزاست. آشوب ظلمت، فتنه ظلم و بانگِ در نای شکسته تظلم هر یک به زبانی تو را میخوانند. به غربت خاکیان ترحم فرما که گستره گیتی را جز تو منجیِ عدلپرور و عالَمِ افسرده را جز تو روح حیاتی نیست:
«السلام علی ربیع الانام.»
ای فرزند پاکان! میدانم همچون پدران والامنش خود، ملامتگر نیستی و مرا بر غفلت و نسیانم بازخواست نمیکنی. اینک به تو رو آورده و بر لحظاتی که بی یاد تو سپری کردهام، اشک ندامت میریزم و در این اندوه سرای ظلمتخیز، خضروار تو را میجویم ای سرچشمه زندگی:
«السلام علیک یا عینَ الحیاهًْ.»
و در خیزابهای بلند عصیان و تباهی، امید دستگیری، تنها از سوی تو دارم:
«السلام علیک یا سفینهًْ النجاهًْ.»
ای غایب از نظر! عمری است نگاه فرومایه این سیاهدست، از خود به سوی تو نلغزید و تو والامنش، با هر نگاهی، غبار حوادث و گزند دهر را از وی ستردی:
«السلام علی خَلَف السلف و صاحب الشرف.»
***
مرا به میهمانی میخوانند سخاوت دستان علوی و نجابت چشمان فاطمیات. ابرها از سرانگشتان تو بارور میشوند و گلها در مقدم تو میرویند و کرانهها به مهر نگاه تو فروغ مییابند.
ای جان جهان! یلدای فراقت را به تبسم صبح ظهورت بپیوند.
سیدابوالحسن موسوی طباطبایی
گل نرگس برایش چیدهام
خواهد آمد ای دل دیوانهام
او که نامش با لبانم آشناست
من گل نرگس برایش چیدهام
باورم کن خواهد آمد، باوفاست
امشب از فرط جنون در سینه دل
یکنفس تا صبح هو هو میکند
آخر این دل، این دل بیطاقتم
دست احساس مرا رو میکند
نذر کردم لحظه تنگ غروب
نذر، یک شب اشک نیلی ریختن
بر سر هر کوچه شهر خیال
شب چراغی از نگاه آویختن
باز میسایم نگاهم را به راه
خیره بر دروازههای نیمه باز
گامها فرسودهام در کوچهها
کوچههای خاکی دور و دراز
بیقرارم، ناشکیبم، مست مست
امشب از یاد تو لبریزم بیا
آه میخواهم که قبل از مرگ خویش
دست بر دامانت آویزم بیا
خواهد آمد ای دل دیوانهام
او که نامش با لبانم آشناست
من گل نرگس برایش چیدهام
باورم کن خواهد آمد، باوفاست
مژده پاكسرشت
زندگی تنهاست
گمان کنم که زمانش رسیده برگردی
به ساحت شب قدر ای سپیده برگردی
هزار بیت فرج نذر میکنم شاید
به دفتر غزلم ای قصیده برگردی
زمان آن نرسیده کرامتی بکنی
قدم به خانه گذاری به دیده برگردی؟
مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی
به شهر سبزترین آفریده برگردی
گمان کنم که زمانش...گمان کنم حالا
که پلک شاعری من پریده برگردی
نگاه کن! به خدا بیتو زندگی تنهاست
قبول کن که زمانش رسیده برگردی
نغمه مستشار نظامی
بیا که دیر میشود
خزان ز راه میرسد، جوانه پیر میشود
نَفَس چه زود میرود، بیا که دیر میشود
شب است و باد میوزد، چگونه صبح میکنی؟
دلم چه شور میزند؛ به غم اسیر میشود
چه راهها که بیعبور تو غبار میخورد
چه دشتها که بیحضور تو کویر میشود
همیشه در تخیلم ز شوقِ وصل، خُرّمم
نگو ز هجر با دلم، بهانهگیر میشود
اگر نیایی ای بهار آرزوی فاطمه
مرام تازیانه خدشهناپذیر میشود
که گفت زود میرسی؟ «چه دیر زود میشود»
نَفَس نمانده زود باش! بیا که دیر میشود...
حسین بیاتانی