kayhan.ir

کد خبر: ۱۲۶۰۰۱
تاریخ انتشار : ۲۲ بهمن ۱۳۹۶ - ۲۳:۰۰
نگاهی به آخرین اثر ابراهیم حاتمی‌کیا

به وقت قد کشیدن


محمد هاشمی
ميروسلاو پنكوف در داستان كوتاه «خريدن لنين» خطاب به قهرمان داستانش می‌گوید: «بزرگ‌تر و پيرتر شديم اما نه از سال‌هايي كه گذرانديم بلكه از مرگ‌هايي كه ديديم، تو حالا يك مرگ بزرگ‌تر شده‌اي.»
«به وقت شام»، وقت بزرگ شدن است. داستان به بلوغ رسیدن یک جوان. نسلی تازه نفس که فرزند جنگ بوده اما جنگ را ندیده. نسلی که با اعتراض آغاز می‌شود و با رضایت به انتها می‌رود. انتها همان پرواز است، همان رؤیای کودکی که علی در ذهن می‌پروراند، پروازی به مقصد جاودانگی.
تکلیف «به وقت شام» از همان ابتدا مشخص است. وقتی دوربین به همراه بسته‌های آذوقه با چتر نجات میان مردم محاصره شده فوعه و کفریا پرتاب می‌شود یعنی کارگردان با فیلم به امداد ستمدیدگان آمده است. در جبهه مقابل اما اولین نما از داعش نه یک جنگجوی ریش‌بلند عبوس، نه‌تانک و نفربر و پرچم سیاه، بلکه یک دوربین سوار بر کواد کوپتر است. داعش با تبلیغ شروع می‌شود، با تصویر، با فیلم. فقط اسلحه و شمشیر و عامل انتحاری ندارد؛ دوربین و فیلم‌بردار و کارگردان به همراه آورده است. حاتمی‌کیا در جدال دوربین‌ها، جبهه خود را انتخاب کرده، او آمده تا با دوربینش یار حق و کارگردان مقاومت باشد مثل یک سرباز. کارگردان اما قصد ساده‌انگاری ندارد؛ به تصویری سطحی از داعش قانع نیست. او لایه‌های مختلف را می‌بیند: معترضین؛ طوایف و قبایل بومی و دست آخر سرکردگان غربی از چچن گرفته تا بلژیک و انگلستان.
اینجا سینماست. برای حرف زدن احتیاجی به کلام نیست. تصویر جور واژه‌های ناتوان را خواهد کشید. این همان لحظه‌ای است که کارگردان، شاعر می‌شود.‌نمایی جذاب از رزمندگانی که درِ سخت و سنگین آشیانه را با زحمت کنار می‌زنند تا به نور برسند و پرنده به پرواز درآید. این شاعرانگی در تصویرسازی از سپاهیان حق، می‌تواند تا سال‌ها در سینمای ایران بی‌بدیل باقی بماند. حالا مأموریت آغاز می‌شود با نشانی تبلیغاتی: «به پالمیرا خوش آمدید».
پدر و پسر خانواده رستمی نه تنها سوژه داستان که قهرمانان دست‌یافتنی ایران امروزند؛ برخلاف رستم که بیشتر اسطوره‌ای خیالی بود. یونس، پدر است. پدری که از دل خطر سالم بیرون می‌آید چون یونس است، مراد است و الگوی پسری که پا جای پای او گذاشته و جلو آمده و حالا قرار است جلوتر از او هم برود. علی برخلاف پدر، سست است؛ دست و پایش می‌لرزد؛ از تهدید قالب تهی می‌کند و در ترس از دست دادن زن و زندگی می‌خواهد فریاد بزند اما... نمی‌زند. در کنار پدر ذره ذره رشد می‌کند، اینجا دیگر روز و ماه، عیار سنجش سن و سال نیست، مهلتی یک دقیقه‌ای برای تصمیم‌گیری میان مرگ و زندگی یا زمانی به اندازه طی مسافت ابتدا تا انتهای باند برای رشد کردن کافی است. علی با دیدن مرگ بزرگ می‌شود درست مثل قهرمان داستانِ میروسلاو پنکوف. سفيد شدن موهاي علي در نيمه دوم فيلم مي‌تواند ناشي از يك فشار روحي و رواني باشد اما من بيشتر مايلم «بزرگ شدن» را در اين موي سپيد كردن ببينم. علي در مواجهه با مرگ، در مرز بين هستي و نيستي پس از دل کندن از عزیزانش با كلامي كه پدر در دهانش چرخاند به غایت قد كشيد؛ سلام بر حسين(ع). حالا علي محكم ايستاده است. خبري از لرزش دست و پا نيست و حتی با دست بسته به دشمن حمله می‌کند؛ علی بزرگ شد. آن‌قدر بزرگ که حتی مرگ را در آغوش می‌گیرد.
تماشای «به وقت شام» مثل دیدن رؤیایی کوتاه است. مسلما روزی طعم شیرین این رؤیای سینمایی به پایان خواهد رسید. آن وقت تیغ نقد «به وقت شام» را خواهد تراشید تا رؤیایی دیگر برای سینمای ایران خلق شود اما تا آن روز این ماییم و ابراهیم حاتمی‌کیا که لذت خیال شورانگیزش را با مردمش به‌اشتراک گذاشته است. کارگردانی که انگار با گذر از روزهای سخت دوباره به «هویت» خود رسیده است. فیلم‌سازی که تصمیم گرفته فیلم نسازد بلکه غزل بسراید.