خسارتدیدگان
منصور ایمانی
فرض کنید داخل قطاری نشستهاید و سفر درازی در پیش دارید. مسیر قطار از بیابانی خشک میگذرد و تا شما را به شهر مقصدتان برساند، باید یک شبانهروز راه برود. بیشتر از پنج ساعت است که وارد ریگزار شدهاید. حوصلۀ مسافرین از این پهنۀ فراخ اما خشک و خالی سرآمده. نگاهها به امید دیدن شهری کوچک یا حتی روستایی بینام و نشان، یکسره از پنجره قطار به بیرون است، اما به جز ایستگاههای بین راهی با ساختمانهای سنگیِ بیروح، چیزی نمیبینید. قطار که تن سنگینش را با ترمزهای زمخت، روی ریل میکشد و لحظهای بعد، سوت کشدارش در بیابان برشته پخش میشود، میفهمید که باز به یکی از این ایستگاههای تکراری رسیدهاید. زنجیرۀ واگنها، چند لحظه بعد جلوی ایستگاه میایستد. تا اینجای سفر از شهر و آبادی خبری نبود. آرزو میکنی لااقل توی این ایستگاه، آدمهایی را ببینی که منتظر رسیدن قطار ایستادهاند و با تو همسفر خواهند شد. اما هر قدر که چشم میگردانی، به جز سوزنبان هیچ آدمی نمیبینی. قطار راه میافتد. از حرکتتان ساعتهاست که میگذرد. در شهر مبدأ کسی چیزی نخریده، حتی تنقلاتی که معمولا مسافرین با خودشان همراه میکنند. در ایستگاه اول که برای سوار شدن، منتظر اعلام بلندگوها بودید، به خودتان گفتید؛ وقتی فروشگاه و رستوران قطار با خوردنیهای جورواجور و فروشندههای مؤدب، آماده پذیرایی از مسافریناند، دیگر نیازی به تهیۀ چیزی از بیرون نیست. برای خرید تنقلات هم لازم نیست خودمان را در ایستگاه شلوغ به زحمت بیندازیم. هر چه که بخواهیم، داخل کوپه تحویلمان میدهند. کافی است کلید مخصوص بوفه را بزنیم و از طریق آوابَر(آیفون) سفارشمان را به فروشنده بدهیم. قطار به نیمههای بیابان رسیده و تو احساس گرسنگی میکنی. هنوز به وقت ناهار دو ساعت مانده. به یاد دگمۀ مخصوص میافتی. باید چیزی از فروشگاه بگیری و ته بندی کنی. دگمه را چند بار میزنی ولی جوابی نمیآید. مأموری را که جلوی کوپه ایستاده صدا میکنی و راجع به خرید تلفنی از فروشگاه میپرسی. با شرمندگی میگوید: «متأسفانه فروشگاهِ این قطار را تعطیل کرده اند» چرا؟ علتش را نمیداند. کمی ناراحت میشوی و به سراغ آب سردکن میروی. طوری که انگار میخواهی شیر آب را تنبیه کنی، به سر و کلهاش میزنی و بازش میکنی. آه خدای من! این آب سردکن هم که گلویش، مثل بیابانِ بیرون خشکیده. دریغ از یک قطره آب. لگدی حوالۀ دستگاه میکنی و به کوپه برمیگردی. چارهای نداری، جز این که منتظر بمانی تا وقت ناهار برسد. دلت از گرسنگی ضعف میرود. دستی به شکمت میکشی و قول میدهی سر نهار جبران کنی. همیشه با شکمت مهربان بودی و این اولین بار است که داری به او اجحاف میکنی. قطار دارد باسرعت بیابان داغ را پشت سر میگذارد، ولی حرکت زمان خیلی کُند است. به هرحال آنقدر صبر میکنی تا وقت غذای ظهر برسد. بالاخره عقربه جان میکند و خودش را به ساعت دوازده میرساند. یعنی وقت نهار رسیده و تعلل جایز نیست. همزمان سوت قطار هم اعلام میکند که به ایستگاه بین راهی رسیدهاند. به قصد رستوران، با عجله از کوپه بیرون میزنی. این که پای چند نفر را لگدمال کردهای بماند. راهروی منتهی به رستوران شلوغ است. همه هجوم آوردهاند تا درین قحطی، خودشان را به غذا برسانند. جمعیت چنان فشار آورده که امکان عبور برای هیچ کس نیست. آدمها نگرانند که مبادا دستشان به غذا نرسد. ناگهان از بلندگوی قطار اعلام میکنند: «قابل توجه مسافرین گرامی! رستوران به علت فاسد شدن مواد غذایی، تعطیل است. برای نهار امروز غذای آماده سرو خواهد شد. آسمان روی سرت فرو میریزد. قطار و ایستگاه و بیابان و کوههای اطراف به هم میپیچند. قیامت شروع شده. در حالی که ترس در چهره همه موج میزند، ناگهان از انتهای راهروی مقابل، جایی که هیچ کس نیست، پسرک نوجوانی فریاد میزند: «ساندویچ، نوشابه، آب، بیسکویت، تخمه» کمی عقبتر از او، پسرک دیگری با ساکی چرخدار و پر از کتاب ایستاده و منتظر مشتری است. او، ماها را خوب میشناسد و برای فروش کتاب، جوش نمیزند، فریاد نمیکند. مسافرین که تا لحظهای قبل، از نرسیدن غذا هراسان بودند، با دیدن ساندویچها خوشحال میشوند و ترس از سر و رویشان میریزد. گشنگان، همه این سوی راهرو، نزدیک رستوران ایستادهاند و فروشندۀ غذای آماده، آن سوی راهرو با فاصلهای نسبتا زیاد، منتطر مشتری است. تو و دیگران، یک آن به طرف پسرک ساندویچفروش هجوم میبرید. راهرو تنگ است و جمعیت زیاد. از سر و کول هم بالا میروید، یکدیگر را هُل میدهید و لباس همدیگر را میکشید تا عقب نمانید. احدی با پسرک کتابفروش کاری ندارد و اصلا حواس کسی به او نیست.
پسرک ولی از هجوم آدمهایی که به طرفش میدوند، هراسان پا به فرار میگذارد. در حین فرار، ساک چرخدارش سرنگون میشود و کتابها و مجلهها، در راهروی قطار پخش و پلا میشوند. پسرک ساندویچ فروش در عرض چند دقیقه، هر چه دارد میفروشد و هنوز مشتری گرسنه باقی است. کسی را که پایین قطار کنار ریل ایستاده، صدا میزند و درخواست ساندویچ و بیسکویت و آب میکند. لحظه ای بعد کف قطار از خوردنیهای جورواجور پر میشود. پسرک کتابفروش دورتر ایستاده و با تعجب به جمعیت گرسنه نگاه میکند که با حرص و ولع در حال خریدن و بلعیدن غذا هستند. با غصه به کتابهای لگدمال شدهاش نگاه میکند اما برای نجاتشان، کاری از دستش ساخته نیست. از جلو رفتن هراس دارد. میترسد یورش جمعیت، او را هم مثل کتابها و مجلههایش لگدمال کنند. سوت قطار برای حرکت بلند میشود. ساندویچ فروشها که وسطهای کار، چهار تا شده بودند، با اسکناسهای مچاله شده در مشت، از قطار پایین میدوند. مسافرین سیر شدهاند و سلانه سلانه از سنگینیِ شکمها، به کوپههایشان برمیگردند. خسارتدیدۀ این صحنه، پسرک کتابفروش است که با رفتن مسافرین، به سمت کتابها و مجلهها میرود. تابستان است و فصل کارکردن او، ولی همۀ سرمایهاش آسیب دیده...، لگدمال و کثیف و پاره پاره. یکی از چرخهای ساکش هم شکسته.
من و تو همین الآن داخل این قطاریم و همه گرسنهایم و دنبال ساندویچفروش میگردیم. پسرک کتابفروش هم، منتظر مشتری است. کسی اما گرسنۀ کتاب نیست. یکی باید بیاید و فیلممان را بگیرد و نشانمان دهد.