خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - قسمت پایانی
سازش ناپذیری با دشمن ویژگی بارز خانم دباغ بود
کسی در آنجا به نام ویدا حاجبی که پسر چهارده سالهای داشت، میخواست مهر و عاطفه مادریش را به من نشان دهد، مرا به جای فرزند خودش میپنداشت و چنان محبتی میکرد که گویی به پسرش میکرد، و این گونه خلأ عاطفی خود را جبران میکرد. همین طور عاطفه گل سرخی (همسر گل سرخی) که بچهای به سن و سال من داشت، او هم مهر و محبت مادریش را نسبت به من اعمال میکرد. من ریزنقش بودم، 35 کیلو بیشتر نبودم. و با اعتمادی که به خودم داشتم از برخورد و رابطه با آنها فرار نمیکردم. فکر میکردم آنقدر چشم و دل و ذهنم باز است، که تحت تأثیر آنها قرار نگیرم؛ بلکه تأثیر هم بگذارم. خانم دباغ خیلی نگران بود و به حدی که وقتی شب آخر میخواست آزاد شود، ما همه برای خداحافظی کنار تختهایمان ایستاده بودیم، پس از این که به صحبتهای او گوش کردیم، هنگام روبوسی با همه، وقتی نوبت به من رسید مرا بوسید و در گوشم گفت: حواست به این بچهها (چپیها) باشد. نکند یک وقت روی تو اثر بگذارند و بعد خداحافظی کرد و رفت. من همان جا تکانی خوردم، احساس کردم نگرانی خانم دباغ جدی است، با همین هشدار خیلی به جا و آیندهنگری ایشان بود که من در همه حال مراقب خود شدم، و مطلب او را آویزه گوشم کردم، و به فضل خدا از کنار پرتگاهها به سلامت گذشتم. دیگر بعد از آن روز مهر و محبت آنها برایم رنگ عاطفیاش را باخت.
یک روز خانم دباغ مشکلی پیدا کرد که نمیدانم بعد از زندان هم ادامه یافت یا نه. به حالتی شبیه صرع دچار شده بود، دستهایش کیپ شد، پاهایش به صورت پیچ در میآمد، چشمهایش حالتی پیدا کرد، وسط اتاق افتاده بود خرخر میکرد. خیلی زجر میکشید، رضوانه کنار او بود و میگفت هیچ کاری بهش نداشته باشید بعد از دقایقی خوب میشود. من که این صحنه را دیده بودم گریه میکردم و میگفتم: وای! چرا خانم دباغ این طوری شد. رضوانه میگفت: من کنارش بودم که این طوری شد، ناراحت نباش به حالت اولش برمیگردد این وضع گذراست. گمانم این است که این عارضه نتیجه آن شکنجهها در کمیته مشترک بود.
یکی از ویژگیهای بارز خانم دباغ در زندان رازداری و کتمانکاری او بود. طوری که اول همه فکر میکردند او یک زن عامی خانهدار است و او را اشتباه گرفتهاند و ما حتی بعدها فهمیدیم که او با شهید آیتالله سعیدی بوده، و در کلاس او حاضر میشده است. او اصلاً درباره تشکیلاتشان، افراد مرتبطشان و کلاً پروندهاش حرفی نمیزد. در همان آغاز هم به ذهن بازجوها و زندانیها جا انداخته بود که بیسواد است. ولی واقعاً او زنی مبارز بود که قاطعیت، مدیریت و جذبهاش از روح بزرگش سرچشمه میگرفت.
یک بار پس از رفتن خانم دباغ همه جا را سمپاشی کردند، و برای تنبیه درها را هم به روی زندانیان بستند، بچهها به بد وضعی افتادند و تقریباً مسمومیت پیدا کردند، یکی از آنها به نام شهلا بدنش پرپر میزد. دیدهاید که ماهی در خشکی چطور میپرد، او هم وضعیت ماهی افتاده در خشکی را داشت. تنها کسی که خیلی مقاوم بود و طوریش نشد خانم نصری بود که زن خیلی درشت اندامی بود، خیلی قوی بنیه بود و در این میان سلامت ماند. بچهها آن قدر جیغ زدند، داد کشیدند و به در زدند که خود نگهبانها دلشان سوخت، و رفتند از رئیس زندان خواستند که درها را باز کنند. وقتی درها باز شد همه استفراغ میکردند و در تشنج بودند، یادم هست خانم نصری زیر بغل بچهها را میگرفت و آنها را به طرف حیاط میکشید. من در آن میان خدا را شکر میکردم و میگفتم که چقدر خوب شد که خانم دباغ نبود. یادم هست به خانم خیر گفتم: اگر خانم دباغ این جا بود چقدر حالش بد میشد. این بار با نگرانی خاصی میگفتم.
نماز شبهای خانم دباغ، روزه گرفتنهایش، سازش ناپذیری او با چپیها، حجابش، قاطعیت و مدیریتش چیزهایی است که از آن دوران برای من خاطره شده است.
رضوانه خانم هم که همان خانمی خودش را داشت، متانت و صبوری از خود نشان میداد، و الحق که دختر چنین زنی بود؛ ولی من خیلی شلوغ و شیطان بودم و شیطنتم زبانزد بود.