بوسه بر دستانِ پسر
مریم عرفانیان
همیشه بعد از تعطیلی مدرسه فوری خودم را به مکتب حضرت رقیه (س) میرساندم تا در کمک به جبههها شرکت کنم. مدیر مکتب حاج خانم قانع بود، زنی متین، باوقار و آرام.
تمام مسئولیتهای اجرائی بعهدهی خانم فروغی بود، او بسیار فعال و به قول معروف کلیددار مکتب بودند. اگر بار کمک جبهه میآمد به خانم فروغی تحویل داده میشد یا اگر میخواستیم اجناس بستهبندیشده را برای رزمندهها بفرستیم کار ایشان بود. خانم فروغی دو تا پسر داشت که هر دو با هم رفته بودند جبهه. گاهی هنگام بستهبندی اجناس میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد: «از این خوراکیها به دست بچه ی من هم میرسه؟» آن وقت بدون این که کسی متوجه شود خیسی گوشهی چشمش را با چادرش پاک میکرد. توی مکتب هر کاری از دستم برمیآمد کوتاهی نمیکردم، حتی گاهی سر جعبههای مقوایی را چسب میزدم. گاهی هم مراسم تعزیههای شهدا توی مکتب برگزار میشد که در جفت کردن کفش میهمانان، پذیرایی، شست و شوی ظروف و... شرکت میکردم.
یک روز در حال بستهبندی بودیم که همهمهای فضا را پر کرد و درب مکتب شلوغ شد. خانمها جلوی در ورودی جمع شدند، چون برادر، همسر و فرزند هر کدامشان جبهه بودند. آنها با نگرانی از همدیگر میپرسید: «یعنی برای عزیز من اتفاقی افتاده!»
لحظاتی بعد کمکم محفلی دستهجمعی درست میکردند و دعای توسلی میخواندند سپس سر بر شانهی هم میگذاشتند و یکدیگر را دلداری میدادند.
با پایان مراسم بالأخره به یکی از میان جمع میگفتند: «خانم فلانی، بچه ی شما زخمی شده.» اما او متوجه میشد معنای زخمی یعنی شهید؛ زخمی بودن که اینقدر مقدمات و
فلسفه چینی ندارد!
جوانهای خیلی از خانمهایی که در مکتب حضور داشتند جبهه بودند، یکی از آنها هم خانم میانسالی بود که به قول همه انرژی مثبت مکتب بود.
با این که تنها پسرش شهید شده بود، هنگام بستهبندی اجناس آرام میگفت: «بعد ده سال بچه دار شدم و همیشه فکر میکردم امام زمان(عج) پسرم در رکاب تو شهید بشه و نمیدانستم رکاب امام زمان (عج) همین حالاست.» هیچوقت شکایت او را ندیدم، مصرانه در تمام کارها همکاری میکرد و میگفت: «همه ی رزمندهها بچههای من هستند.»
آن سالها منافقین ترور یا بمبگذاری میکردند و خیلی از جوانان را به سمت
راه و روش خود میکشاندند. یکبار که خبر شهادت فرزندی را برای یکی از مادرهای مکتب آوردند او بلافاصله سر بر سجده گذاشت، سپس رو به آسمان دست بالا برد و گفت: «خدایا! شکر که پسرم به دست منافق گرفتار نشد، امانتت رو در راه خودت دادم.» بعد رو به جمعیتی که با اندوه و بغض به او نگاه میکردند پرسید: «کسی اینجا روسری سفید داره؟» یک نفر روسری سفیدی را طرف او گرفت؛ مادر شهید مقنعه سیاهش را از سر برداشت، روسری را روی سرش انداخت و زیر گلو سنجاق زد، گفت: «برای شهادت بچهام مقنعه
سیاه نمیپوشم.» ظهر که نماز خواند، خانمها برای همدلی اطرافش نشستند؛ ولی او گفت: «بلندشید به کارتان برسید من چیزیم نشده که شماها پهلوم نشستید!» او در برابر بسیاری از مادرها خیلی خیلی استوار بود. روز بعد همه شانه به شانهاش در تشیع جنازه فرزندش شرکت کردیم. یادم هست میان دسته گل بزرگي عكسی از شهيد به چشم ميخورد، جوان خوشسیمایی که نگاهی نافذ داشت و حتی یکدست نبودن سیاهی پشت لبش توی عکس معلوم.
وقتی در چوبی تابوت را باز کردند پیکر شهید سر نداشت! با دیدن این صحنه قلبم لرزید؛ مادر شهید برای آخرین بار دستهای پسرش را پیدرپی بوسید و نوازش کرد! دست دیگرش را روی سینهی پسرش میکشید و برایش لالایی میخواند1.
ـــــــــــ
1- بر اساس خاطرهای از مریم مقدسی، تاریخ تولد:۱۳۴۵، خدمات پشت جبهه: تفکیک و بستهبندی اجناسی مانند، آب میوه، آجیل، بیسکویت، دارو، کنسروهای مختلف و شرکت در راهپیماییها و مراسم تشییع جنازه شهدا... محل فعالیت: مکتب حضرت رقیه (س)؛ این مکتب آخر کوچه حسین باشی قرار داشت که بعدها با تعمیر جدید آنجا را بزرگ کردند و اکنون حوزه است.