kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۹۵۹۷
تاریخ انتشار : ۲۲ آبان ۱۴۰۳ - ۲۱:۴۹
گفت‌وگوی کیهان با پدر شهید محمدهادی ذوالفقاری

سربازی که میهمان حضرت علی‌(ع) شد

 
 
 
 
شهیدمحمدهادی ذوالفقاری بر این باور بود که «چه روی حصیر بنشینی، چه روی فرش، می‌توان زندگی را گذراند و عمر را سپری کرد!» محمدهادی ذوالفقاری با انتخاب هم‌جواری مولایش امیرالمؤمنین علیه‌السلام ره صدساله را در یک شب پیمود و عاقبتی به روشنی شهادت یافت. همین عشق به ولایت بود که حتی پیکر مطهرش را از دالان گمنامی عبور داد و آن عکسی که از حضرت آقا روی قلبش داشت، کارت شناسایی پیکر سوخته‌اش شد. 
زندگی تمام شهدا پر از این روایت‌هاست، که خواندن آنها سراسر لطف و معرفت است و باید خوانده و شنیده شود، تا از نور جملات و پرتوی از لطف شهدا به مدد الهی جسم و جان ما هم نورانی و در هوای معبود بی‌قرار شود، بی‌قرار پروازی که مقصد آن به سمت رضوان الهی باشد و این‌گونه است که پایان داستان بندگی و عشق به معبود، به شهادت ختم شود. 
به گفت‌وگو با پدر شهید محمدهادی ذوالفقاری نشستیم، تا گوش جان به سخنان او بسپاریم و او از فرزند شهیدش برایمان بگوید تا جان‌ها جلا یابد. شما را به خواندن شرح این گفت وگو دعوت می‌کنیم.
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
بنده «رجب‌علی ذوالفقاری»، پدر شهید «محمدهادی ذوالفقاری» هستم. مزار شهید، در وادی‌السلام به نام شهید محمدهادی ذوالفقاری، پسرک فلافل‌فروش، واقع است و کتابی هم در مورد او به نام «پسرک فلافل‌فروش» چاپ شده‌.
اصالتاً اهل قوچان هستیم. شش فرزند؛ سه پسر و سه دختر دارم. محمدهادی در سال 1367در محله غیاثی تهران، منطقۀ 14، مسجد فاطمۀزهرا سلام‌الله‌ علیها متولد شده‌است. 
به عشق قمر بنی‌هاشم
زمانی که بنده خادم مسجد بودم، یک هیئت هفتگی به‌نام «هیئت قمر بنی‌هاشم علیه‌السلام» داشتیم. هیئت یک گاری داشت که در آن استکان، نعلبکی، سینی، سفره، بشقاب و چاقو را گذاشته‌ بودیم. هر روز ساعت ۲ یا ۳ بعدازظهر که می‌شد،‌هادی و مهدی را هم سوار آن گاری می‌کردم و با خود می‌بردم. هفتۀ دیگر، مثلاً روز جمعه، که دعای ندبه در خانۀ شخصی بود، وسایل هیئت را به همراه شیرینی‌ها جمع می‌کردم و در آن گاری می‌گذاشتم. دوباره‌هادی و مهدی را هم سوار گاری کرده و به خانۀ آن شخص برای دعای ندبۀ روز جمعۀ هفتۀ بعد می‌بردیم و باز از خانۀ آن شخص این وسایل را بر روی گاری می‌گذاشتم و به خانۀ شخص دیگری می‌بردم. 
ماه محرم و صفر که می‌شد، چرخ هیئت 
قمر بنی‌هاشم در شصت خانه می‌چرخید. ما هر روز حدود ساعت ۲ تا سه بعد از ظهر می‌رفتیم و استکان‌ها را جمع می‌کردیم و به خانۀ دیگری می‌بردیم. چون در ماه محرم و صفر، صبح‌ها بعد از نماز صبح، زیارت عاشورا برگزار بود و این بچه‌ها بعضی از زمان‌ها می‌آمدند. یک‌بار که من به شهرستان رفته بودم،‌هادی و مهدی با همدیگر می‌روند، چرخ را برمی‌دارند و با هول دادن آن را می‌برند تا استکان و نعلبکی‌ها را جمع کنند. پسرم مهدی تقریباً چهار یا پنج سال بزرگ‌تر از‌هادی است. او در قوچان و‌هادی در تهران به دنیا آمده‌است. آن‌ زمان مهدی ده ساله بود و‌هادی چهار، پنج سال داشت. یک‌روز بعدازظهر یا شب برگشتم، به مسجد زنگ زدم. گفتند: «امروز مهدی و‌هادی رفتند تا چرخ هیئت را به خانۀ دیگری ببرند، آن را به یک ماشین زدند. بعد هم که رانندۀ آن ماشین به مهدی و‌هادی کمک کرده و چرخ هیئت را به در خانه‌ای که می‌خواستند بروند، برده‌است.» مهدی و‌هادی آدرس آن خانه‌ها را می‌دانستند. مهدی از پنج سالگی با من می‌آمد و آن روز هم با راننده چرخ را برده‌بودند. بعد هم که راننده این دو برادر را سوار کرده و دم خانه می‌آورد و پیاده می‌کند و بعد به همسرم می‌گوید که: «این‌ها بچه‌های شما هستند؟» همسرم می‌گوید: «بله.» راننده می‌گوید: «پسر شما به ماشین من زده و خودش هم هول کرده.» بعد هم که صحبت خسارت ماشینش شد گفت «چون دیدم وسایل هیئت بود به احترام هیئت پول نمی‌خواهم. فقط به آن‌ها کمک کردم تا چرخ را در آن خانه بردند، آنها را هم سوار کردم و آوردم جلوی این مسجد و پیاده کردم. حاج خانم! این هم بچه‌های شما.» و همسرم از او تشکر کرده‌بود. 
حاج حسین سازور مداح اهل بیت علیهم‌السلام در محله غیاثی تهران، در خانۀ پدرش روضه می‌خواند. در ماه محرم کنار آن چادر می‌زد و بعدازظهرها پیش از نماز مغرب و عشا و قبل از رفتن به هیئت، زیارت عاشورا می‌خواند و بعد می‌رفت. خودش قبلاً در مسجد موسی بن جعفرعلیه‌السلام صبح‌های جمعه دعای ندبه و پنج‌شنبه‌ها زیارت عاشورا می‌خواند و در دهۀ اول و یا دوم ماه محرم در خانۀ پدرش چادر می‌زد. حاج حسین سازور آمد و به من گفت: «آقای ذوالفقاری! خوب شد که ما همدیگر را دیدیم، پسر بزرگت را این‌جا بیاور تا به ما برای تدارکات کمک کند.»‌هادی هم تقریباً هفت ساله شده‌بود و به کلاس اول می‌رفت. مهدی را به آن‌جا برای کمک برد. 
در کارش جدی بود و هر کاری که می‌خواست انجام دهد، انجام می‌داد. پشتکار خوبی داشت که باعث محبوبیتش شد. دیدید در تشییع پیکرش چقدر آمده بودند! مردم او را دوست داشتند. درحال حاضر خود عراقی‌ها در وادی‌السلام بر سر مزار پسرم می‌روند. کف قبرش را کاشی کردند و اطراف و سقف آن را درست کردند و برایش سایبان گذاشتند. من ناراحت شدم که مزارش آنجاست، چون راهمان دور بود. 
اعتقادات خانوادگی
این بحث اعتقادی به خانواده، پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ برمی‌گردد. همان‌طوری که پدران ما به ما یاد دادند، ما هم به فرزندانمان یاد می‌دهیم و این به اجدادمان برمی‌گردد. یکی از برادرانم تعریف می‌کرد که یک مغازه بود به نام مغازۀ محمد ملوان ما در روستا به او می‌گفتیم. یک مقدار جلوتر از آن مغازه، یک تومنی پیدا کرده‌بود که آن زمان ارزش زیادی داشت. یک روز پدرم داشت به شهر می‌رفت که دیدیم برادرم قربان آمد، پدرم گفت: «من دارم به شهر می‌روم.» ما ترکی صحبت می‌کردیم. بعد دیدم قربان هم گفت که: «من هم به شهر می‌آیم.» پدرم گفت: «نه کرایه نداریم.» او گفت: «نه بابا، من خودم پول دارم.» پدرم گفت: «پول از کجا آوردی؟» گفت: «پول دارم.» و بعد پدرم یک کشیده به گوش او زد و سپس گفت: «اگر راستش را بگویی، تو را می‌برم، اما اگر دروغ بگویی نمی‌برم. بگو که این یک تومن را از کجا آورده‌ای؟» گفت: «وقتی از در مغازۀ محمدقلی‌خان بیرون آمدیم، جایی که مکتب است و قرآن درس می‌دهد، مقداری جلوتر از آن این یک تومن را پیدا کردم.» پدرم دستش را گرفت و گفت: «بیا برویم نشانم بده که آن را کجا پیدا کردی؟!» بعد او را برد، مکانش را به او نشان داد و پدرم گفت: «این یک تومن را همین‌جا بگذار.» او هم آن پول را آنجا گذاشت و به خانه آمد. بعد از آن پدرم بچه‌ها و برادر بزرگم را جمع کرد و گفت: «می‌دانید چرا گفتم که این پول را سر جایش بگذارد؟! چون کسی که این پول را گرفته و می‌رود نان بخرد، به در نانوایی که می‌رسد، می‌بیند که پولش نیست و جز آن پول هم پول دیگری ندارد، بنابراین مجبور است راهی را که رفته، دوباره برگردد و همه جا را بگردد تا آن پول را پیدا کند و لااقل نان بخرد. امکان دارد در خانه‌اش پنج نفر یا ده نفر باشند. حاج آقای ما این‌گونه بود. من آن‌ زمان کوچک بودم این‌ها را بعداً تعریف کردند. پدرم گفته‌بود که وقتی آن یک تومنی را آن‌جا گذاشتی، تو را به شهر می‌برم و برایت کفش هم می‌خرم.» 
آن‌جا با حصیر هم زندگی می‌کنند
سال 93 یک‌روز صبح آمد.گفت: «پدر، می‌خواهیم به خواستگاری برویم.» گفتم: «باشد. کجا باید برویم؟ این‌جا هستند یا باید به روستا برویم؟!» گفت: «نه، این‌جا نیست. نجف هستند.» گفتم: «این همه راه را بلند شویم و به نجف برویم؟!» گفت: «نه من این‌‌جا نمی‌خواهم، نجف می‌خواهم.» گفتم: «چرا؟»گفت: «آن‌جا ساده است. این‌جا باید قالی زیر پایمان باشد، آنجا با حصیر هم زندگی می‌کنند.» 
ما خودمان هم یک زمانی قالی نداشتیم. آن‌ زمان که داماد شده‌بودیم. بعد هم پاسپورت‌هایمان را گرفت، به محضر رفت و رضایت مرا گرفت که ما به خواستگاری برویم، ولی قسمت نشد و چهل روز به عید نوروز مانده‌بود و ما آن‌موقع می‌خواستیم به خواستگاری برویم، که‌هادی به شهادت ‌رسید.
فعالیت فرهنگی بدون اسم و رسم!
بعد از سفرش به کربلا، سجده‌هایش طولانی شد. کسانی را که مدیریت آن‌جا را داشتند، از طرف پایگاه به سفر کربلا می‌بردند.‌هادی مدیر فرهنگی بود و کار فرهنگی را انجام می‌داد. کتاب «سلام بر ابراهیم» چاپ نخست را‌هادی به همراه دوست خودش سیدعلی صفوی، که روحش شاد باشد و خدا او را بیامرزد، با هم به چاپ رساندند. سیدعلی صفوی از بچه‌های همان پایگاه موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام بود و هم در حوزۀ بسیج و هم در پایگاه بود.‌هادی و دوستش سیدعلی خاطرات شهید ابراهیم‌هادی را از خانواده‌ و دوستان و آشنایان سؤال و جمع‌آوری کردند و به انتشارات ابراهیم‌هادی بردند. به آنها گفته‌بودند: «این خاطرات شهید ابراهیم‌هادی است، ولی اسمی از ما نباشد.» و کتاب «سلام بر ابراهیم» این‌گونه برای نخستین بار به چاپ می‌رسد. سیدعلی صفوی، که خدا او را بیامرزد، این‌ها یک گروه جهادی بودند که می‌روند و زمان برگشتن، بیمار و شهید می‌شود. یعنی تصادف کرده‌بودند. از سمت کرمان رفته‌بودند و ‌طوری که من شنیدم، وقتی سیدعلی صفوی شهید شد، پسر من حالش خیلی خراب شد. 
شهید سیدعلی صفوی برایش الگو بود
 شهید سید‌علی صفوی را خیلی دوست داشت و الگویش بود. سید علی صفوی یک بچۀ پاک و نجیب بود. پسر من در دوازده یا سیزده سالگی فلافل می‌فروخت و در پشت مسجد موسی بن جعفر علیه‌السلام، در مغازۀ ساندویج فروشی کار می‌کرد و فلافل می‌فروخت و سه یا چهار سال در آنجا کار کرد. 
سیدعلی صفوی به مغازۀ ساندویج‌فروشی که‌هادی در آن کار می‌کرد، می‌آمد و فلافل می‌خرید. سیدعلی صفوی دیده‌بود که‌هادی چقدر خوب و مهربان است، با او رفاقت کرده و به سمت و راه خودش‌کشانده‌بود. بعدها خیلی با هم رفیق شده‌بودند. در پایگاه و غیرپایگاه هرجا که بودند و هرجا که می‌رفتند با هم می‌رفتند. مثلاً شب‌های جمعۀ هر هفته به شاه عبدالعظیم مراسم دعای کمیل حاج منصور ارضی می‌رفتند. لب خط می‌رفتند. با هم برای مثلاً خوردن آب طالبی و یا آب هویج می‌رفتند و از لب خط به آن طرف با موتور به شهر ری می‌رفتند. 
کربلا، مزد فعالیت‌ بسیجی‌ها
هادی مدتی هم در بازار مشغول کار بود و کارهای چک صاحب‌کارش را انجام می‌داد. مسئول کارهای چک بود، پول به بانک می‌برد و مثلاً از این حساب برمی‌داشت و به آن حساب واریز می‌کرد. از فلانی چک و یا پول می‌گرفت و از این کارها انجام می‌داد. وقتی هم به سربازی رفت، مهدی را جای خود گذاشت. در همان حال که به بازار می‌رفت، درس مداحی می‌خواند و مداحی هم می‌کرد و نزد حاج حسین سازگار که کلاس مداحی داشت، مداحی یاد می‌گرفت. بعد به خانه می‌آمد، میکروفن را برمی‌داشت و می‌خواند. می‌گفت: «پدر، ببین صدایم برای مداحی خوب است؟» دربارۀ امام حسین علیه‌السلام می‌خواند که ببیند آیا صدایش به مداحی می‌خورد یا خیر، به او گفتم: «نه، صدایت کلفت است!» 
برای آموختن درس طلبگی به حوزۀ حاج‌اسماعیل رفت. آن‌جا طلبه‌ها درس می‌خوانند. یک سال در حوزۀ حضرت ابوالفضل علیه‌السلام درس طلبگی خواند. سال ۹۸ بود که به این فکر افتاد و گفت: «می‌خواهم بروم کربلا» بعد از شهادت سیدعلی صفوی،‌هادی به‌جای سیدعلی صفوی کار می‌کرد و از بچه‌های جهادی شده‌بود. آن‌ زمان از هر پایگاه حدود ده نفر از کسانی که خوب کار می‌کردند و فعالیت زیادی داشتند، به کربلا بردند. آن دفعه که به کربلا رفت و برگشت، گفت: «می‌خواهم به نجف بروم.» گفتم: «نجف برای چه؟» گفت: «می‌خواهم بروم و آن‌جا درس طلبگی بخوانم.» گفتم: «چرا؟! همۀ آخوندها و علما و آیت‌الله‌ها در قم تحصیل می‌کنند و تو می‌خواهی برای طلبه شدن به نجف بروی؟!» ما دو سه هفته‌ای سر این موضوع با هم درگیر بودیم و شب‌ها اعصاب خُردی داشتیم. بعد یک‌روز آمد و شخصی را نشانم داد و گفت: «ببین ایشان را می‌شناسی؟ آقای میرصانعی هستند.» گفتم: «بله می‌شناسم. پدر شهید دفاع مقدس است.» گفت: «پسر آقای میرصانعی برای تحصیل طلبگی به نجف رفته است.»
بعد با هم به سراغ او رفتیم و گفتیم: «آقا سید! پسرت این‌جاست؟» گفت: «بله.» و دیگر رضایت دادم و از سال ۸۹ یا ۹۰ بود که به نجف رفت. وقتی می‌آمد برایمان از آن‌جا تعریف می‌کرد. در فتنۀ سال ۸۸ در جلوی دانشگاه یک پاره آجر به او اصابت کرده‌بود. او را زده‌بودند و نزدیک به سه یا چهار ساعت، بی‌هوش بود و این موضوع را به ما نگفته‌بودند و بعد خبردار شدیم. در حال حاضر بعضی از جاها عکس پسرم‌هادی را نگاه کنید، وقتی می‌خندد یک‌ذره لبش کج می‌شود. پسرم برای اجرای امنیت در فتنۀ سال ۸۸ خیلی زحمت کشید.
از پایگاه پول نمی‌گرفت، حتی از خودکار پایگاه برای کارهای شخصی استفاده نمی‌کرد. از خودکار پایگاه، برای کارهای پایگاه استفاده می‌کرد و یا گوشی پایگاه را اگر مثلاً می‌گفتم: «پسرم گوشی من شارژ ندارد، این گوشی را بده تا به جایی زنگ بزنم.» می‌گفت: «نه، با این گوشی نمی‌شود بابا! بیا با این یکی زنگ بزن.» در این چیزها خیلی دقت داشت. 
عضو حشدالشعبی بود
راهش را پیدا کرده‌بود اما خیلی وقت‌ها چیزی نمی‌گفت. مثلا نگفت که عضو گروه حشدالشعبی شده‌است. بعد از شهادتش بود که ما متوجه شدیم او مدافع حرم شده‌بود. من هم فکر نمی‌کردم. می‌گفتم: «رفته درس بخواند.» غافل از اینکه به دل داعشی‌ها زده بود. 
هادی در آن‌جا کار فرهنگی می‌کرد و نیرو به پایگاه جذب می‌کرد. در سه سال آن‌جا خیلی نیرو جمع کرد. فرمانده حشدالشعبی،‌هادی ما را خیلی دوست داشت. حتی می‌گفت که ما اجازه نمی‌دادیم به جبهه بیاید، ولی خودش با اصرار می‌گفت: «می‌آیم عکس می‌گیرم.» و یا اینکه «می‌آیم و یک کناری می‌ایستم. ولی به آن‌جا می‌آمد و کار خودش را انجام می‌داد.»
شب‌های جمعه بین‌الحرمین
در آنجا هر هفته شب‌های جمعه کربلا و بین‌الحرمین بود. از کربلا زنگ می‌زد. باور کنید با ماشین که می‌خواست برود، حدود بیست دقیقه طول می‌کشید. اما یک پیرمرد نابینا را که در حوزۀ نجف بود و می‌گفت اصلاً کربلا نرفته به کربلا برده‌بود. این کارها را انجام می‌داد و این کارها را می‌کرد که او را دوست داشتند. در نجف کارهای خیر انجام می‌داد. با گروهای جهادی که به تهران رفته‌بود، لوله‌کشی، بنایی و همه چیز یاد گرفته‌بود. مثلاً خانوادۀ ضعیفی بود که قسمتی از لولۀ منزلشان ترکیده‌بود و او به ایران آمده و با هزینۀ خود لوله چسبان و از این چیزها خریده‌ و به آن‌جا برده‌بود و تعمیر کرده‌بود. 
هادی از سال 90 در عراق، در عملیات‌ها شرکت می‌کرده و در تاریخ بیست و ششم بهمن ماه سال 93 در 25 سالگی به شهادت رسید. 
خبر شهادتش را عروسمان، یعنی همسر پسر بزرگم مهدی، به ما داد. خود‌هادی ازدواج نکرده‌بود. آن‌ها در خانه نشسته بودند، من خانه نبودم. من سمت لویزان بار برده‌بودم. یکی از همشهریان ما آن‌جا کارگر بود. من هم سر ساختمان رفته بودم. آن‌جا گوشی‌ آنتن نمی‌داد. حدود یکی دو ساعت آن‌جا بودیم و بعد وقتی که بیرون آمدم دیدم که چقدر پیام و تماس‌های بی‌پاسخ دارم. بعد هم نخستین تماسی که دریافت کردم، عروسم بود. زنگ زد و بدون مقدمه گفت: «بابا،‌هادی شهید شده.» در چنین مواقعی یک پدر چه کار می‌کند؟! در حد مرگ ناراحت شدم. بعد تماس گرفتند گفتند: «بیایید DNA بگیریم که ببینیم از این استخوان‌های سوخته‌ کدام‌یک مربوط به پسر شماست.» قرار بود که برویم DNAبدهیم، اما روز بعد زنگ زدند و گفتند: «آقای ذوالفقاری پیکر شهید پیدا شده، ولی حقیقتاً این بچه شکم ندارد. گفتیم: «الحمدالله که پیدا شده‌.» آن اطراف ماشین یخچال‌دار بوده که پیکر‌ها را جمع ‌کرده و به بغداد برده‌بود. فرمانده هم به بغداد می‌رود و می‌بیند که دارند در ماشین یخچالی را باز می‌کنند و پیکرها را که می‌بیند می‌گوید: «اینکه شیخ‌هادی خودمان است.» عکس حضرت آقا روی سینه‌اش بود. او را شناخته بودند.
قبرم در وادی‌السلام آماده است
وقتی پیکرش پیدا شد، به ما زنگ زدند و گفتند، پیکرش پیدا شده و وصیت هم کرده که پیکرش را در سامرا، کاظمین، کربلا، نجف طواف داده و سپس در وادی‌السلام به خاک سپرده شود.
پسر من سال 89 به عراق رفت. آن‌ زمان که به ایران می‌آمد، برایمان تعریف می‌کرد: «پدر، داعش در 20 کیلومتری بغداد بود. ما در یک خانه‌ای بودیم. خانۀ دیگری هم در کنار ما بود که داعشی‌ها در آن بودند. عربی صحبت می‌کردند. ما فکر می‌کردیم که آن‌ها از اعضای حشدالشعبی هستند و آن‌ها هم فکر می‌کردند که ما داعشی هستیم! صحبت می‌کردند و می‌گفتند: «اگر ما به مرز ایران برسیم و شهر اول را بگیریم، کل ایران را گرفتیم.» یکی از آنها گفت: «ایران خیلی بزرگ است، ما چطور می‌توانیم به همۀ شهرهای ایران حمله کنیم؟» دیگری گفت: «نیاز نیست حمله کنیم. از اول شهر تا آخر شهر حالا بچه، قنداق هر چیزی سرگردان، سر می‌بریم و در شبکه‌ها می‌گذاریم. خود مردم ایران دیگر می‌ترسند و فرار می‌کنند.» چون آنها حمله‌هایشان با وحشت بود. شهرهای عراق را هم که گرفتند، همین کار را کردند و وحشت در دل مردم می‌انداختند تا مجبور شوند از خانه‌هایشان بیرون نیایند. ما صحبت‌های این‌ها را که شنیدیم، فهمیدیم که داعشی هستند بعد با آنها درگیر شدیم، یکی از بچه‌های ما در آن‌جا شهید شد.»
خواب شهادت
یک روز که پیش ما آمد، گفت: «پدر، خواب دیدم که شهید می‌شوم.» گفتم: «ما دفاع مقدس شهید نشدیم. این حرف‌ها را نزن پسرم.» از خیابان به سمت میدان خراسان می‌آمدیم، عکسش را نشان داد. آن‌ زمان چنین نبود که بگویند شهدای مدافع حرم، هیچ‌کس متوجه نبود. می‌گفتند: «فلانی سر مرزی جایی شهید شده‌است.» بعد هم آن‌ها را می‌آوردند و به خانواده‌ها تحویل می‌دادند. 
وقتی دلتنگش می‌شویم یا شب‌ها با عکسش صحبت می‌کنیم، یا به بهشت زهرا می‌رویم، چون آن‌جا یک سنگ یادبود برای پسرم گذاشتند. همۀ این‌ها را خود مردم کار کردند. شما به سر قبر‌هادی ذوالفقاری می‌روید، می‌بینید که این‌همه جمعیت آن‌جاست؛ خدا این کار را کرده است. بچه‌ها خودجوش خودشان مراسم می‌گیرند. برای مراسم زیارت عاشورا، یا وقتی سالگردش می‌شود، بچه‌ها با هزینۀ خودشان فلافل می‌دهند. یک نفر نذر می‌کند و در مسجد یا جای دیگر برایش سالگرد می‌گیرد. یا مثلاً کسی از شهید حاجت می‌گیرد و نذر کرده که این کار را در سالگرد شهادت پسرم انجام بدهد. 
هنوز هم دستمان را می‌گیرد
هادی به ما کمک می‌کند. ما در مسکن مهر پاکدشت می‌نشستیم. صاحبخانه گفت: «یا ۲۰ میلیون پول بدهید یا بلند شوید.» ما هم به دنبال خانه رفتیم و پیدا نکردیم. پول پیش هم نداشتیم. این‌قدر‌گریه‌و‌زاری کردیم. مدام مستأجر می‌آمد و خانه را می‌دید. شب یک آقایی از قم زنگ زد. گفت: «حاج آقا سلام علیکم! شما پدر شهید‌هادی ذوالفقاری هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «من یک خواب دیدم خوابم را برای دفتر آیت‌الله بهجت تعریف کردم، گفتند: «خانواده‌اش یک مشکل دارد.» تعبیر خوابم این‌طور بود. می‌خواستم ببینم اینکه پسر شما به خواب من آمده، آیا شما مشکلی دارید؟» گفتم: «ما که مشکلی نداریم!» گفت: «هیچ مشکلی اصلاً ندارید؟» گفتم: «نه، ما حالا فقط یک مشکلی داریم که صاحب‌خانه آمده و ما را جواب کرده و می‌گوید: «یا ۲۰ میلیون بدهید یا بلند شوید.» و مشکل دیگری نداریم.» گفت: «شماره کارت دارید؟» گفتم: «برای چه می‌خواهید؟» گفت: «اگر ممکن است بدهید، لازم داریم.» به دفتر آیت‌الله بهجت رحمه‌الله‌ رفته‌بود و بعد از یکی دو ساعت، 20 میلیون به حسابم واریز شد. صاحب‌خانه هم یک سال دیگر تمدید کرد. در حال حاضر هم که نمی‌توانم از جایم بلند شوم. حقوقی هم که ندارم. با یارانه و مستمری بنیاد زندگی می‌کنم.
مشتاق دیدار پدر شهید
اگر آقای مجاهد، که مداح است، این‌جا بود و از او سؤال می‌کردید، خیلی خوب بود. من که بگویم، می‌گویند: «از فرزندش تعریف می‌کند.» ما و «مهدی مجاهد» را که با دو ماشین بودیم، به یزد دعوت کرده‌بودند. مراسم شب اول در خود یزد و شب دوم هم در مهریز یزد بود. با دو ماشین جداگانه همراه مهدی مجاهد از این‌‌جا رفتیم و بچه‌های هیئت در میدان شهدا شروع کردند. به یزد رفتیم. مراسم که تمام شد مهدی مجاهد گفت: «برویم سر مزار حاج قاسم.» با ماشین‌ها به سمت کرمان راه افتادیم و صبح به کرمان رسیدیم و صبحانه را آن‌جا خوردیم. 
شخصی به‌نام علی که روایتگر است، آن‌جا ما را به خیلی جاهای کرمان مثل شهر بابک و رفسنجان دعوت کرد. آن‌‌جا که بودیم، یک‌دفعه علی آقا زنگ زد و احوال‌پرسی و کرد. گفتم: «اتفاقاً حالا نزدیک شهر شما هستیم.» گفت: «کجایی حاجی؟» گفتم: «کرمان سر مزار حاج قاسم.» گفت: «حاجی! راستی نرویدا، ظهر برای ناهار بیایید این‌جا، یک خانواده هم هستند که دلشان می‌خواهد شما را ببینند. پدر مرا درآوردند این خانواده.» و نگفت که چه کسانی هستند! گفتم: «ما که با دو ماشین نمی‌توانیم خانه بیاییم.» گفت: «باشد دوستان هم بیایند چه اشکالی دارد؟» و علی‌رغم اصرار زیادش برای ناهار نرفتیم. گفت: «اگر برای ناهار نمی‌آیید، پس اجازه بدهید که زمان رفتن، که به سمت شهر انار که می‌خواهید بروید، از کمربندی رفسنجان باید بروید، ما هم آخرش یک میدان می‌ایستیم و شما بیایید آن‌جا.» قبول کردم و گفتم: «باشد.»یک سید روحانی هم در ماشین ما بود. ما به رفسنجان رفتیم، به میدان رسیدیم و دیدیم که این زن و مرد بچه‌شان را به علی آقا داد خجالت می‌کشم. آقای مجاهد گفت: «چی شده است؟» گفت: «پسر حاج آقا این‌جا هیئت بود در رفسنجان آمدید حاج آقا جلوی ما گوسفند سر بریدند و در آخر مراسم هم به هر نفر یک کتاب «پسرک فلافل‌فروش» دادند. همسر آن آقا می‌گفت: «حاج آقا! من سه ماه با پسر شما صحبت کردم،‌گریه کردم و پسر شما را واسطه قرار دادم بین اهل بیت علیهم‌السلام.» گفتم: «چه می‌گفتید؟» گفت: می‌گفتم: «شهید‌هادی ذوالفقاری که ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام‌الله علیها‌ داری، تو را به حق حضرت زهرا چراغ خانۀ مرا روشن کن. بچه‌دار نمی‌شوم، می‌ترسم که همسرم برود و زندگی دیگری تشکیل بدهد.» و بعد از دو سه ماه دیدم که حالت تهوع دارم. وقتی پیش دکتر رفتم، گفتند که شما حامله‌اید و در حال حاضر بعد از بیست سال خدا این بچه را به ما داده‌است.» 
می‌دانید پسرتان چه کرده؟!
یک نفر دیگر هم در تهران مداح بود و رفقای آن مداح هم بودند. به من گفت: «حاج آقا می‌دانید پسر شما چه کار کرده؟!» گفتم: «نه چه کار کرده است.» گفت: «این‌جا فرزند یک خانمی مریض بوده، سرطان خون داشته پسر شما شفای او را از خدا گرفته.» شهدا بین مردم و اهل بیت علیهم‌السلام واسطه هستند. به راحتی از شهدا می‌توان حاجت گرفت و هر شهید فرقی ندارد. شهید ابراهیم همت، شهید‌هادی، شهید راه‌چمنی...
پرواز دسته‌جمعی
یک حمله‌ای انجام دادند، که داعشی‌ها را سی کیلومتر از سامرا به آن طرف، به‌نام مکشفیه عقب راندند. در آن‌جا مکانی بود که همۀ بچه‌ها به داخل ساختمانی می‌روند، مثل همین جایی که حالا جمع شدیم. آن‌جا سی نفر با همدیگر داخل ساختمان بودند. یک داعشی نگاه می‌کند؛ یک عده از حشدالشعبی‌ها داخل ساختمان رفتند. 
یک بلدوزر پر از مواد منفجره به سمت این‌ها می‌آید. بچه‌هایی که عقب بودند آنها دیدند که با آرپیچی زدند نشد. نزدیک اینها شد،‌هادی متوجه شد و از در بیرون آمد، کلاش را به سمت بلدوز گرفته‌بود. نمی‌دانم آن‌جا چه فکری کرده‌بود! اگر از آن‌جا تا کنار دیوار فرار می‌کرد، زنده می‌ماند. این‌قدر با نیروها فاصله داشت. بعد هم آن بلدوزر را منفجر می‌کنند و سی نفر از بچه‌ها با هم شهید می‌شوند، که یکی از آن‌ها پسر من بود. 
می‌خواهم در جوار مولا علی دفن شوم
هادی دوستی داشت که اهل نجف بود. یک روز که می‌خواسته سر مزار پدرش برود،‌هادی می‌گوید: «من هم می‌آیم.» و با هم به وادی‌السلام، که مقبرۀ خانوادگی دوستش آن‌جا بوده، می‌روند.‌هادی می‌گوید: «مقبرۀ خانوادگی شما چقدر به مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام نزدیک است! من هم شهید شدم، بیاورید و این‌جا خاکم کنید.» آن پسر می‌گوید: «نه نمی‌شود.» هر کاری می‌کند؛‌هادی التماس می‌کند و دوستش وقتی که اصرار‌هادی را می‌بیند، می‌گوید: «مادر من زنده است. اگر ایشان اجازه داد، اشکالی ندارد.» و بالاخره بعد از دو سه روز رفته و با مادرش صحبت کرده و رضایتش را گرفته‌بود که اگر‌هادی شهید شد، پیکرش را در مقبرۀ خانوادگی آن‌ها بگذارند.» بعدها بچه‌ها او را دیده‌بودند که نزدیکی نماز مغرب و عشا از وادی‌السلام می‌آید و تعجب کرده‌بودند. بعد دیده‌بودند که سر همان مزاری که برای خودش تهیه کرده می‌نشیند و دعا و‌گریه می‌کند.
فرزندانتان را با مسجد مأنوس کنید
پسرم اهل هیئت بود. اگر فرزندی دارید، او را اگر صبح و ظهرش نمی‌شود، برای نماز مغرب به مسجد ببرید، تا بچه‌های شما با آن‌جا انس بگیرند، بازی کنند. بعد خودتان متوجه می‌شوید که وقتی بزرگ شد، به‌جای اینکه سرکوچه بایستد، به مسجد می‌رود و با دوستان خودش بازی می‌کند. به اردو می‌رود و به گروه جهادی ملحق می‌شود. پسر من خیلی در گروه‌های جهادی شرکت می‌کرد. الگویش هم شهید ابراهیم‌هادی و شهید همت بود. گروه جهادی‌اش هم ظاهراً در کرمان بود. 
دست و پای مردم را می‌بوسم
بنده دست و پای تک‌تک مردم ایران را می‌بوسم و از آن‌ها سپاسگزارم که واقعاً ارادت خاصی به فرزند من دارند. هر زمانی به نجف می‌روند؛ به سر مزار پسر من می‌روند. بعضی‌ها عکس می‌گیرند؛ شماره‌ام را دارند و عکس‌ها برایم می‌فرستند. 
بنده از جناب آقای آریایی مدیرعامل محترم و همۀ کارکنان نیروگاه برق شهدای پاکدشت تشکر می‌کنم، دست و پای تک‌تک آنها را می‌بوسم. من دعا می‌کنم که خدا ان‌شاءالله بچه‌هایی را که در نیروگاه کار می‌کنند، عاقبت‌به‌خیر کند و عمر باعزت به آنها بدهد. دعا می‌کنم که به حق حسین‌ بن علی علیه‌السلام به آنها و به خانواده‌هایشان سلامتی، تندرستی و خوشحالی عنایت کند. ان‌شااءلله.