kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۱۷۷۱
تاریخ انتشار : ۲۳ تير ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۷

تشـنه بـابـا

 
 
ابوالقاسم محمدزاده
همه جا تاریک است، شام در تاریکی فرورفته، حتی ماه آسمان هم به خرابه و خرابه نشینان نمی‌تابد، اما صدای حزن‌انگیز و‌گریه ناک کودکی در دالان و محوطه کاخ اموی می‌پیچد و مجلس و بساط شادی یزید را به‌هم می‌ریزد. نامرد ابرو در هم می‌کشد؛
- چه خبر است؟ این هیاهو برای چیست؟
-یا امیرالمؤمنین! این صدا از خرابه است. خرابه نشینان هیاهو کرده‌اند.
-خاموش‌شان کنید. عیش ما را به‌هم زدند و کام مان را تلخ. 
سربازی که لباس یکدست قرمز پوشیده و شمشیر حمایل کرده، در حالی‌که تازیانه‌اش را به چپ و راست می‌چرخاند وارد مجلس می‌شود؛ 
-قربان، کودکی از اسرا بهانه پدر گرفته و این غوغا برای اوست
-خاموشش کنید...
- امر امر شماست یا امیر...
- کودک که زنده و مرده برایش فرقی ندارد. پدرش را برایش ببرید. 
لختی نمی‌گذرد که خرابه تاریک روشن می‌شود؛ و در آمد و شد سربازها، طبقی از نور وارد خرابه می‌گردد. 
تا چشم کم‌سوی رقیه بر طبق نورانی می‌افتد می‌نالد؛
- عمه جان! من گرسنه نیستم. من بابام حسین را می‌خواهم...
بی‌بی ‌زینب سلام الله نگاهی به رقیه می‌اندازد و چشمش را به طبق نورانی می‌دوزد؛
- عمه به فدایت... مقصود تو درون طبق است....
و چون پارچه از روی طبق بر می‌دارند صدای ناله رقیه و شیون خرابه نشینان به آسمان بلند می‌شود؛
خوش آمدی به گوشه ماتم سرای من
کردی منور از رخ خود دیده‌های من
***
دانی چرا به‌پای نخیزم در حضور تو 
از بس که رفته خار مغیلان به پای من
صل الله علیک یا رقیه بنت الحسین‌(ع)