مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۱۹
تشکیل حلقه حفاظت برای ورود امام خمینی(ره)
مرتضی میردار
شور و هیجان انقلابی مردم روزبهروز بیشتر فوران میکرد. کمکم راهپیماییهای شبانه و شعارهای شاه خائن و رفتن شاه شروع شد، و بعد هم ماجرای ورود حضرت امام به ایران پیش آمد. روز هشتم بهمن بود که حلقۀ اولیۀ حفاظت اطراف جایگاه امام در بهشت زهرا را تشکیل دادیم و قرار شد در آنجا مستقر بشویم. یکسری از بچهها را از ورامین آورده بودند و یک عده هم از تهران آمده بودند که تشکیلات آنها را میشناخت؛ البته من خودم فقط سه چهار نفر را میشناختم. روز هشتم بود و امام نیامدند و ما از آن روز دیگر کلت بستیم. آن شب رفتیم بهشتزهرا(س) و خوابیدیم. میخواستیم برای صبح آمادهباشیم. اما گفتند که در فرودگاهتانک گذاشتهاند و امام نمیآید.
دومرتبه دیدیم نشد و راه افتادیم و آمدیم و مردم را تشویق به تظاهرات و سر دادن شعار مشهور «وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاد» کردیم. روز دهم بهمن یک گروه ضربت درست کرده بودیم. من چون خودم دورۀ سربازی دیده بودم، خیلی روحیۀ پا کوبیدن و جمعکردن بچهها و این چیزها را داشتم. حدود صد نفر بودیم که کلۀ سحر دور بهشت زهرا(س) بهصورت نظامی میگشتیم و کف میزدیم و شعار میدادیم. یادم هست که میگفتند رنجرهای امام خمینی آمدهاند و حفاظت میکنند. دو روز آنجا بودیم تا روز دوازدهم. حفاظت ردۀ یک بهشت زهرا(س) دست ما بود. امکانش فراهم نشد که امام را با ماشین بیاورند و ایشان را سوار هلیکوپتر کردند و آوردند. به ما خط داده بودند بیشتر مراقب باشیم که یک وقت، خدای نکرده، به اسم مردم امام را خفه نکنند. بچهها هم کمربندها را درآورده بودند و مردم را میزدند و عقب میراندند. حتماً عکسها و فیلمها را دیدهاید که عمامۀ امام افتاد و حالت عجیب و غریبی بود. راستش ما از یکطرف میخواستیم توی دوربینها نباشیم که بعدها مدرک نشود. برای همین حواسمان خیلی جمع دوربینها بود. از طرف دیگر هم میخواستیم از امام مراقبت کنیم. آن روز خیلی زیر دست و پاها له شدیم. هر طوری که میتوانستیم، کسانی را که بازوبند نداشتند از زیر پایین میکشیدیم که دور امام خلوت بشود. واقعاً مصیبتی بود. مردم هیجانزده بودند و امام را رها نمیکردند.
همۀ ما خیلی ترسیده بودیم که خدای نکرده یک وقت اتفاقی برای امام نیفتد، چون هیچ حساب و کتابی در کار نبود. حتی موقعی که امام میخواستند از پاریس بیایند، بعضیها میگفتند احتمالش وجود دارد که هواپیمای امام را بزنند. خلاصه با هر بدبختی و مصیبتی که بود، امام را به جایگاه رساندیم. من هم مسئول جایگاه بودم و با پنج نفر از بچهها که کلت داشتیم، حفاظت را به عهده گرفتیم. وضعیت خیلی سختی بود. از یک طرف مراقب بودم کلتم نیفتد، از یک طرف مراقب بودم کسی نفهمد و از یکطرف باید کارم را انجام میدادم. بههرحال امام سخنرانی تاریخی خودشان را انجام دادند و ما هم پایین جایگاه بودیم.
یکعده از بچهها هم آمدند و سرودی را خواندند و بعد از آن هم امام حرکت کردند و رفتند. ما تقریباً تا عصر در بهشت زهرا بودیم و بعد از آن آمدیم و دنبال کار را گرفتیم که ببینیم امام کجا میروند. من خودم آن روز نفهمیدم که امام به بیمارستان هزار تختخوابی1 رفته بودند. بعد که به مدرسۀ رفاه رفتند، دیگر ما دستاندرکار نبودیم و عدۀ دیگری کار حفاظت را بر عهده داشتند. از اینجا به بعد ما بایکوت شدیم و عدۀ دیگری خودشان را به امام چسباندند. راستش ما هم فکر میکردیم از دور بهتر میتوانیم نواقص را ببینیم؛ بنابراین دورادور کار میکردیم. من با کمک گروه میثم، یک حرکت خودجوش از طرف خودم انجام دادم. یکی از بچهها را در خیابان ایران گذاشتم، یکی از بچهها را سر کوچۀ ایران، یکی را پشت مجلس و یکی را در سهراه امینحضور گذاشتم. چهار نفر را با کلت در چهار طرف گذاشته بودیم. خود این بچهها هم در معرض خطر بودند، چون اگر خود مردم هم آنها را با کلت میگرفتند، هزار تا بلا سرشان میآوردند. در بهشتزهرا که بودیم، چهار تا کلت متفرقه گرفته بودیم.
چون انتظامات بودیم، مردم میآمدند و به ما میگفتند که مثلاً یک آقایی هست که کلت دارد. ما فکر کردیم ساواکی هستند. بعد دیدیم که آنها هم تعدادی از آدمهای انقلابی هستند. سه یا چهار نفرشان را گرفتیم و خودم از یکی از آنها بازجویی کردم و دیدم از اصفهان آمده و از بچههای توحیدی صف شمارۀ 2 است. فکر میکنم سیزدهم چهاردهم بود که تلویزیون مداربسته برای محدودۀ اقامت امام گذاشتند که حرفهای امام را پخش میکرد و همه میآمدند و تماشا میکردند؛ تا 19 بهمن که شروع تصرف کلانتریها و پادگانها بود و ما هم با همان تیانتی و نارنجکها و اسلحههایی که داشتیم، بچهها را تغذیه میکردیم. ما برنامهریزی دقیقی نداشتیم، ولی قرار بود از نظر تشکیلاتی، بازار و میدان امام و چهارراه حسنآباد را خودمان زیر پوشش داشته باشیم و ببینیم چه خبر است و اطلاعات را جمع کنیم.
پانوشت:
1- بیمارستان امام خمینی