محرم نامه- 9
عطش...!
ابوالقاسم محمدزاده
نالهای از سینه ام بیرون میزند که همپای ناله طفلان حسین است در گرمای کربلا؛ چه مصیبتی است تشنگی و داغ، درد است فراق سقای تشنه لب بر کنار نهر فرات... چه تلخ است در انتظار برگشتنش لبهای خشکیده از عطش را برهم بگذاری و با تمام تشنگی زمزمه کنی داغ و تشنگی را، تا همه از انتظار رسیدن آب، برنگشتن سقا باخبر شوند. چه درد عظیمی است که تشنگی و شهادت باوفاترین سرباز، پرچمدار، یاور و برادر را فریاد بزنی تا دیگران بفهمند شهادتش را که در کنار آب تشنه ماند و تشنه لب جان داد تا امامش تنها نباشد و بداند لبهای او همانند کام مولایش تشنه است و چه تلخ است بشنوی که کسی ناله کند عطش را.
آب میان لیوان به رقص میافتد و نور رنگ عوض میکند. قرمز میشود، رنگ خون و دوباره صدا به گوشم میرسد؛
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد...
و من تشنهتر میشوم، رقیه تشنه میماند و من خجالت میکشم حرفی از آب بزنم. یک کودک چقدر آب میخواهد...