دو شاهد شیدایی از جزیره سربلند خارک
وقتی خواهر شهیدان از برادرانش میگفت اشک در چشمانش حلقه میزد. انگار همین دیروز بود که باصدای مادر، سراسیمه به کوچه دوید، مادر از بس فریاد کشید، جلوی در از حال رفت. خبر شهادت شهرام ۱۹ساله آنقدر برایشان دردناک بود که نمیتوانستند آن را باور کنند.
لیلا خواهر شهیدان دارابپور آن موقع 10 سال بیشتر نداشت، ولی شاهد قامت خمیده و بیقراریهای شبانه مادر بود. آنها هنوز با درد نبودن شهرام کنار نیامده بودند که عبدالحسین برادر بزرگتر هم بال پرواز گشود و معراجی شد. هنوز هم با اینکه سالها از شهادت برادرها گذشته، لا به لای صدفهای اسکله خاطرات خیس آن دوران را مرور میکند. خاطرات روزهای خوشی که با شهرام و عبدالحسین کنار امواج دریا میدویدند و دستان پرمهر آنها همیشه انگشتان خیس و کوچک خواهر را در گرمای خود پنهان میکرد. روزهای خوش کودکی در جزیره خارک، روزهایی که بازی با امواج ساحل انتهای آرزوی کودکانهاش بود، و حالا وقتی درساحل قدم برمیدارد همان حال و هوا را دارد. حال و هوای همان روزی که تمام اهالی جزیره در اسکله منتظر بازگشت عبدالحسین و محمود از دیدار رهبر بودند؛ تنها کسانی که از جزیره برای مراسم استقبال از امام خمینی در ۱۲بهمن سال ۵۷ به تهران رفته بودند. دو قاصد خوشخبر که نوید ورود امام خمینی(ره) به تهران و پیروزی انقلاب را برای اهالی جزیره به ارمغان آورده بودند؛ و باز هم خاطره روزهای تلخ وداع، روزهایی که در همان اسکله پیکر خونین شهرام و عبدالحسین بر شانههای مردم تشییع میشد و انگار امواج ساحل هم عزادار بودند و بیمحابا سر بر ساحل میکوفتند.
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
مرواریدهای خونین خارک
بنده خواهر شهیدان شهرام و عبدالحسین دارابپور از جزیره خارک هستم. ما هفت خواهر و برادر بودیم. برادر بزرگترم عبدالحسین متولد سال ۱۳۳۴ و برادرم محمود متولد سال ۱۳۳۸، خواهرهایم که به ترتیب متولد سالهای 42، 47 و49 بودند. برادرم شهرام متولد سال ۱۳۴۵ و من لیلا دارابپور متولد سال ۱۳۵۰ و برادر کوچکم مصطفی متولد سال ۱۳۵۶ هستیم. پدرم لولهکش شهرداری بود و با نان کارگری فرزندانش را بزرگ کرد. پول حلالی که حاصل دستان چروکیده و پینهبسته پدر بود و ایمان و اعتقاد مادرم که زنی ساده و مومن بود، روی تربیت تمام بچهها اثر گذاشته و همگی مومن و انقلابی هستیم. قبل از پیروزی انقلاب که تکاپو برای نابودی رژیم طاغوت در همه جای سرزمینمان جان گرفت، برادرهایم عبدالحسین و محمود به همراه دوستانشان در خارک فعالیت سیاسی میکردند. عبدالحسین و دوست نزدیکش آقا رحیم در دل شبها پنهانی اعلامیههای امام را پخش میکردند. گاهی میشد تا نزدیکیهای سحر بیدار میماندند و از روی یکی دو اعلامیهای که دستشان رسیده بود رونویسی میکردند، طوری که موقع اذان صبح نزدیک به شصت، هفتاد اعلامیه رونویسی شده بود. دوستان عبدالحسین و محمود خیلی با هم متحد بودند. آن روزها در جزیره کوچک ما که نه تلفنی بود و نه رادیو و تلویزیونی، جریان شیرین انقلاب در میان همان نامهها و اعلامیههایی که از اسکله به دستشان میرسید در تمام جزیره انعکاس پیدا میکرد. انقلاب که به پیروزی نزدیک شد و قرار بود امام خمینی به ایران تشریففرما شوند، محمود و عبدالحسین در پوست خود نمیگنجیدند. با هر سختی که بود خود را به تهران رساندند تا موقع ورود امام آنجا باشند. آنها عاشق امام خمینی بودند و با آرزوی شهادت به تهران رفته بودند. شکر خدا امام به سلامت وارد ایران شدند و در آغوش گرم استقبال کنندگان راهی مزار شهدا شدند. روزها طول کشید و از محمود و عبدالحسین هیچ خبری نداشتیم. خیلی از مردم جزیره میگفتند: «احتمالا آنها در تهران به شهادت رسیدهاند.» تا اینکه بالاخره برگشتند. وقتی وارد اسکله شدند، اهالی جزیره از خوشحالی شیرینی پخش میکردند. پدر و مادر با چشمان خیس در اسکله منتظر بودند تا فرزندانشان را در آغوش بگیرند. زنده و سالم برگشتن محمود و عبدالحسین برایمان شبیه معجزه بود. آنها بعد از چندین روز بیخبری آن هم در روزهای پر از آشوب و دلهره آغازین پیروزی انقلاب، به سلامت به جزیره آمده بودند، و این مسئله نه تنها برای خانواده، بلکه برای تمام مردم جزیره اتفاق خوبی بود. عبدالحسین و محمود تنها کسانی بودند که از جزیره خارک برای ورود امام به تهران رفته بودند و هر دو هدهد خوشخبری بودند که اخبار پیروزی انقلاب و دیدار امام را برای مردم جزیره به ارمغان آورده بودند. با ورودشان به اسکله خارک مردم اسپند دود کردند و شیرینی پخش کردند. آنها عطر خوش امام را به جزیره آوردند و برای اهالی جزیره حکم پیراهن یوسف را داشتند که چشمهای خسته و منتظر مردم را درمان میکرد.
چهارده روزی که به بیانتها کشید
عبدالحسین کارمند شرکت نفت بود. سه سال و نیم از ازدواجش میگذشت. همسرش دختر عموی پدر بود. زنی مومن و متدین که نه تنها با جبهه رفتن عبدالحسین مخالفت نمیکرد بلکه مشوق اصلی او برای رفتن به جبهه بود. شهرام ۱۹ ساله بود و هنوز درس میخواند. از بهترین شاگردان دبیرستان جزیره خارک بود. معلمهایش به قبولی او در دانشگاه و موفقیتهایش در آینده خیلی امید داشتند. استعداد عجیبی در درس خواندن داشت. یکی از بزرگترین آرزوهای پدر قبولی شهرام در دانشگاه بود. اینکه فرزند باهوش و مستعدش را در مدارج عالی علمی شاهد باشد. اما شوق رفتن به جبهه و پریدن از قفس تنگ دنیایی در جان شهرام افتاده بود و بیقرارش کرده بود. دفعه اول که اعزام شد اواخر زمستان بود. وقتی برگشت عید نوروز بود. پدر صورتش را بوسید و گفت: «حالا که رفتی و به آرزویت رسیدی درست را بخوان.»
شهرام علاقه زیادی به درس خواندن داشت گفت میرود ظرف یک هفته یا 10 روز برمیگردد. این بار پدر حتی صورتش را هم نبوسید. آن وقتها پدر دچار بیماری سل شده بود و میترسید این بیماری به بچهها هم منتقل شود. موقع خداحافظی دوباره پدر تاکید کرد که زودتر برگردد تا از درسش عقب نماند. شهرام هم میگفت رفت و آمدش دو هفته بیشتر طول نمیکشد. اما دیدارمان با شهرام ماند به قیامت. ۱۴ روز سفرش، ابدی شد. تیر درست به قلبش خورده بود. شهرام در 23 فروردین، در منطقه شرهانی که از مناطق عراق بود به شهادت رسید. پیکرش را بردیم اصفهان و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردیم. قرار بود خانوادهام هم کوچ کنند و در اصفهان ساکن شوند، به همین خاطر پیکر برادرم در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
شوق پرواز، تمام روح و روانش را گرفته بود
شهرام خودش میگفت چند روزی برود جبهه و برگردد و پدر هم برای اینکه روحیه معنوی پسر کوچکش را تعالی دهد مخالفت چندانی با رفتنش نمیکرد. فقط تاکیدش بود که زودتر برگردد و درسش را تمام کند تا از حیث علمی بتواند به کشورش خدمت کند. اما روزهای قبل از سفر شهرام، روزهای عجیبی بود انگار پایش روی زمین نبود و در ابرها سیر میکرد. حال و هوای دیگری داشت. شهرام در عین حال که خیلی عاطفی و وابسته به خانواده بود، سختگیریهای خاص خودش را داشت. برای من و خواهرهایم محدودیتهایی در رفت و آمد به بیرون از خانه و کارهای دیگر داشت که از غیرت مردانهاش سرچشمه میگرفت. به سفارش پدر خیلی با شهرام بحث نمیکردیم تا زود از کوره در نرود و عصبانی نشود اما بار دوم که میخواست عازم جبهه شود انگار آدم دیگری شده بود.
دیگر از آن زود عصبی شدن و بحث کردن خبری نبود. خیلی بیشتر از قبل مهربانی میکرد. عاطفیتر و مهربانتر شده بود. اگرچه کلا روحیات نرم و لطیفی داشت ولی روزهای آخر قبل از سفرش خیلی مهربانتر شده بود؛ طوریکه همگی حس میکردیم شهرام تغییر کرده است. خدا میداند، شاید خودش میدانست مسافر باغ ملکوت است، اما حرفی از رفتن نمیزد، فقط میگفت: «یکی، دو هفتهای برمیگردم.»
بهترین وصیت نامه شهید
شهرام دست به نوشتن زیبایی داشت. قلمش هم مثل روحیاتش لطیف بود. در قسمتی از وصیتنامهاش نوشته است: «خدایا، شاهد باش که پدر و مادر و خواهر و برادرانم که بهترین عزیزانم هستند را به فراموشی سپرده و شما را ناظر تمام اعمالم قرار میدهم.» چند سال پیش، سال ۱۳۶۷ در اصفهان وصیتنامه شهرام بین وصیتنامه شهدا، بهترین شناخته شد.
صبر زینبی در وجود مادر شهید
آن وقتها هنوز در جزیره خارک خانهها تلفن نداشتند. هر وقت رزمندهها میخواستند با خانوادههایشان صحبت کنند زنگ میزدند به پایگاه بسیج و میگفتند تا خانواده را خبر کنند. بعد تلفن را قطع میکردند. بسیجیها میرفتند جلوی در خانه رزمندهای که زنگ زده بود و خانوادهاش را صدا میزدند تا به پایگاه برود، بعد یک ربع یا نیم ساعت دوباره همان رزمنده زنگ میزد و با خانواده صحبت میکرد. در واقع پایگاه بسیج محل صحبت تلفنی خانوادههای رزمندهها با فرزندانشان هم محسوب میشد. پایگاه بسیج نزدیک کوچه ما بود. خانم امانی که مادر شهید بودند و خانم درود و خیلی از خانمهای دیگر آنجا فعالیت میکردند و کارهای فرهنگی انجام میدادند. برای رزمندهها در جبههها مواد غذایی و لباس آماده میکردند و خیلی از فعالیتهای دیگر که آن زمان در پایگاههای بسیج انجام میشد در پایگاه بسیج خارک هم آن فعالیتها را انجام میدادند. آن روز هم خانمهای پایگاه آمدند جلوی در و مادرم را صدا زدند. مادر به امید این که شهرام با پایگاه تماس گرفته سریع به آنجا رفته و پرسیده بود که شهرام کی تماس میگیرد. خانم امانی گفته بودند مادر در پایگاه بسیج بماند و با هم صحبت کنند تا از جبهه تماس بگیرند. خانم درود مادر را به حرف میگیرد و بعد از مدتی میگوید شهرام مجروح شده است. مادر ناراحت میشود و میگوید منتظر میماند تا دوباره از جبهه تماس بگیرند. بعد از یک ربع، نیمساعت صحبت کردن خانمهای بسیج با مادرم، یکی از خانمها میگوید که شهرام شهید شده است. مادر آنجا فقطگریه میکند. بعدها خودش به من گفت که آن لحظه که خبر شهادت شهرام را دادند با تمام وجود خودش را کنترل کرده که جلوی بسیجیها ناله و شیون نکند تا روحیه آنها خراب نشود و بعد از پایگاه بیرون میآید. از پایگاه بسیج تا کوچهای که خانه ما آنجا بود و حالا به نام کوچه شهیدان دارابپور مزین شده، مسیر خیلی کوتاهی بود. مادر از جلوی پایگاه بسیج تا جلوی در منزل فریاد میکشید وگریه میکرد. آن وقتها من 10 سال بیشتر نداشتم؛ با صدایگریه مادر رفتم جلوی در و مادر را دیدم که بیهوش روی زمین افتاده است. مادرم مثل تمام مادران شهدا صبر عجیبی داشت. مادران شهدا به خانم زینب(س) اقتدا کرده بودند و صبر زینبی داشتند. بعد از شهادت شهرام مادر و پدرم خیلی بیقراری میکردند؛ اما هیچ وقت زبان به ناشکری باز نکردند و همیشه شاکر خداوند بودند که فرزند برومندشان در راه اهداف مقدس اسلام ناب و انقلاب به شهادت رسیده است.
استعدادی که ماندگار شد
شهرام خیلی درسخوان بود. اصلاً استعداد عجیبی در تحصیل داشت. در دوران دبیرستان شهرام معلم زبانی داشت که همسرش هندی بود. آقای طاهری، معلم زبان دبیرستان آنقدر به آینده تحصیلی شهرام امید داشت که میگفت: «شهرام یکی از بزرگترین استعدادهای درخشان آینده خواهد شد.» الان آقای طاهری با خانوادهاش ساکن هندوستان هستند و در دانشگاه آنجا تدریس میکند. هنوز هم با خانواده خواهرم در ارتباط است و همیشه ذکر خیر شهرام را میکند و میگوید: «بعد از این همه سال تدریس در ایران و هندوستان هیچ دانشآموز و دانشجویی را ندیدهام که هوش و ذکاوت شهرام را داشته باشد.» اگرچه برادرم خیلی در این دنیای خاکی نماند تا استعدادش شکوفا شود؛ ولی میدانم آن استعداد جاودانه گشته و در پیشگاه الهی مقامی والاتر دارد.
سفارش به برگزاری مراسم عروسی
حتی در روز شهادت
شهرام با اینکه ۱۹ سال بیشتر نداشت؛ اما عقل و درایتش هم مثل روحش بزرگ بود. برخلاف عبدالحسین که همیشه میگفت برای شهادتش دعا کنیم، شهرام اصلاً از شهادت حرفی نمیزد، شاید به همین خاطر بود که بعد از شهادتش هم همگی چشم به راه بودیم. باورش سخت بود که برادر کوچکمان که تازه به سن جوانی رسیده و به قول معروف غنچه وجودش تازه شکوفا شده، دیگر بین ما نباشد، به ویژه با تاکیدهای خودش در مورد اینکه سر دو هفته برمیگردد. علاقهاش به درس خواندن باعث شده بود ما فکر کنیم شهرام هم مثل ما زمینی است، اما آسمانی و ملکوتی بود و عاقبت هم به ملکوت پیوست. روح بلند ملکوتیاش در روزهای آخر قبل از سفر به جبهه حقایقی را برایش عیان کرده بود که ما متوجه نمیشدیم. آن وقتها برادرم محمود تازه نامزد کرده بود و قرار بود چند وقت بعد عروسی کنند. آن روزها در عین حال که شهادت عزیزان جوان در فامیل و اقوام و همسایهها اضطراب عجیبی در دلها افکنده بود؛ ولی تمام دلها و قلبها را آسمانی کرده بود. شهرام مرتب سفارش میکرد که اگر هم شهید شد، مراسم عروسی در فامیل برگزار شود؛ حتی اگر آن مراسم، درست روز شهادتش باشد. خیلی روی این مسئله تاکید داشت. دوست نداشت ازدواج جوانان فامیل و دوست و آشنا به خاطر شهادت رزمندگان عقب بیفتد. عقیده داشت شهادت عروج به پیشگاه پروردگار است و ازدواج هم در راه تکامل اعتقادات دینی، پس این دو با هم منافاتی ندارند. باورش بر این بود که شهادت یعنی رسیدن به لقاء الهی و این خود نیازمند جشن و سرور است، پس نباید جشن ازدواجی را که خداوند به آن سفارش کرده به خاطر یک پرواز ملکوتی بههم بخورد.
همیشه پشتیبان ولایت باشید
عبدالحسین همیشه آرزوی شهادت داشت. به مادرم میگفت برای شهادتش دعا کند. گاهی مادر با نگرانی میگفت: «ممکن است اسیر عراقیها شوی» ولی عبدالحسین با اعتماد محکم میگفت: «به امید خدا شهید میشوم.» نماز شبش ترک نمیشد. روی نماز اول وقت خیلی حساس بود. آنقدر به نماز اهمیت میداد که در وصیتنامهاش نوشته است کسی که تارک الصلاهًْ است سر مزارش حاضر نشود. دوستانش هم درست مثل خودش بودند. شهید آبپاش که یکی از دوستان نزدیک عبدالحسین و اولین شهید جزیره خارک بود، سالها بچهدار نشد. یک بار در خواب به او گفته بودند که باید جایی برای زیارت برود و زیارتنامه بخواند و اعمالی را انجام دهد. خلاصه بعد از چهل روز ذکر و زیارتنامه خواندن، خداوند به او و همسرش فرزندی عنایت میکند. اما وقتی دخترش هشت ماهه بود، او شهید شد. دوستان دیگر عبدالحسین، شهید رنجبر و آقای رحیمدل که هنوز هم در خارک زندگی میکنند همگی اهل دعا و مناجات بوده و هستند، اصلا انگار آنها این دنیایی نبودند. برادرم محمود هم در جبهه مجروح شد و حالا جانباز ۸۰ درصد است. وقتی به زندگی محمود نگاه میکنم حس میکنم بازتابی از شخصیت شهرام و عبدالحسین را در وجودش دارد. محمود هم درست مثل پدرم است، هیچوقت دروغ نمیگوید. پدرم هیچ وقت به ما نمیگفت دروغ نگویید؛ ولی خودش تحت هیچ شرایطی جز راست سخن نمیگفت، حتی گاهی به او میگفتیم بنابر مصلحت حالا حقیقت را نگویید ولی پدرم کار خودش را میکرد. معتقد بود همیشه باید حقیقت را بیان کرد تا خداوند در زندگی و قلب انسان تجلی کند. محمود هم درست همان طور عمل میکند، هیچ وقت به فرزندانش نمیگوید چه کاری خوب است و چه کاری نادرست؛ ولی در عمل طوری رفتار میکند که آنها یاد میگیرند راه درست و کار صحیح کدام است.
او مدتی قبل در خیابان تصادف کرد و وقتی مأمور پلیس آمده بود، همه چیز را آنقدر درست و مو به مو به پلیس گفته بود که مامور پلیس به خنده گفته بود: «شما در این روزگار زندگی میکنید؟» چون خیلی صادقانه و درست تمام حقیقت را برای مامور پلیس تعریف کرده بود، او هم از صداقت و روراستی محمود خوشش آمده بود.
ترکشی که پارهای از سر برادرم را برد
عبدالحسین در سرپل ذهاب به شهادت رسید. ترکش به سرش خورده و قسمتی از سرش را جدا کرده بود. عبدالحسین خالصانه رفته بود تا تمام وجود خاکیاش را در جبهه یادگار بگذارد و حالا بخشی از سرش با خاک سرپل ذهاب عجین شده. پیکرش را که آوردند همگی حال عجیبی داشتیم. موقع شهادت شهرام تمام خانواده خصوصاً پدر و مادرم بیقراری میکردند؛ ولی انگار وعدههایی که عبدالحسین از شهادتش داده بود، همهمان را پیش از آن، برای شهادتش آماده کرده بود. گاهی حس میکنم آن روزها آقا امام حسین(ع) و خانم زینب کبری(س) بر قلب پدر و مادرهای شهدا دست میکشیدند و آرامشان میکردند. انگار روح و وجود پدر و مادرم بزرگتر شده بود، آنقدر بزرگ که درد نبودن عبدالحسین را در خود هضم میکرد. همسرش همگریه میکرد، ولی ناله و شکایتی در کارش نبود. ما همگی عبدالحسین را در راه بزرگی هدیه کرده بودیم که به بزرگیاش ایمان داشتیم و همین ایمان وجودمان را آرام میکرد. هنوز هم وقتی در فامیل حرف از شهرام و عبدالحسین به میان میآید، تمام فامیل میگویند که آنها زمینی نبودند. میگویند آنها آسمانی بودند و بالاخره به اصلی که به آن تعلق داشتند پیوستند.
یک چله جدایی
مادرم در سال ۸۳ بر اثر بیماری فوت کرد. درست روز چهلم مادرم، پدرم تصادف کرد و به مادر پیوست. پدر طاقت دوری مادر را نداشت و مادر طاقت دوری فرزندانش را. یک چله بین فوت پدر و مادرم فاصله افتاد و هردو با فاصله چهل روز به برادرهای شهیدم پیوستند. رفتند تا در پیشگاه پروردگار عرضه دارند که فرزندانی که حاصل عمر و جوانیشان بود را عاشقانه در راه الهی هدیه کردند و اینک میدانم که بر سفره رزق معنوی الهی روزی میخورند.
توسل به شهدا
من و خانوادهام ساکن خارک هستیم ولی برادرهایم در گلستان شهدای اصفهان مدفونند. چند تا از خواهرهایم هم با خانوادههایشان در اصفهان زندگی میکنند. هر وقت به اصفهان میرویم، یک روز کامل را برای زیارت قبور شهدا و زیارت قبور برادرهایم اختصاص میدهم. ساعتی سر مزارشان مینشینم. شمع روشن میکنم و با هم درد و دل میکنیم. میدانم که آنها به حرفهایم گوش میدهند. گاهی آنقدر درددلهایم به درازا میکشد که شمعها آب میشوند. من هم پا به پای شمعها اشک میریزم و از تمام حرفهای نگفته قلبم با برادرانم سخن میگویم. ما خیلی از حاجات مهم زندگی مان را از شهدا گرفته ایم. یکی از خواهرزادههایم بیمار بود. خواهرم خیلی بیتابی میکرد. یکبار مادر شوهرش میگوید برو سر مزار شهدا و به برادرهایت متوسل شو. خواهرم در سوز و سرمای آذر ماه، ساعت ۹ شب با دل شکسته و دردمند به گلستان شهدا میرود و به برادرهای شهیدم متوسل میشود. با عنایت شهدا و لطف خدا خواهرزادهام خوب خوب شد.
گاهی که خیلی دلتنگ شهرام و عبدالحسین میشوم به قاب عکسشان که روی دیوار خانهمان است نگاه میکنم و با آنها حرف میزنم. خیلی دلم هوایشان را میکند ولی فاصله اصفهان تا خارک باعث میشود نتوانیم زود به زود بر سر مزارشان حاضر شویم. هر وقت دلم هوای آنها را میکند میروم گلستان شهدای خارک. قبر شهدا را میشویم و برایشان فاتحه میخوانم. سر مزار شهید آبپاش، شهید رنجبر و سایر شهدا میروم، بعد میروم سر مزار شهدای گمنام. قبرهای شهدا را با گلاب میشویم و سر مزارشان شمع روشن میکنم. تمام شهدا خصوصا شهدای گمنام در پیشگاه خداوند آبرو دارند و خداوند به آبرومندی آنها گرههای زندگی ما را باز میکند. بارها پیش آمده است که در زندگی به تنگناهای سختی برخوردهام، هر بار هم به مزار شهدا رفته و از آنها مدد خواستهام و آن آبرومندان درگاه الهی، هیچ وقت ناامیدم نکردهاند. اصلاً من و خانوادهام تمام زندگیمان را از وجود شهدا داریم. یکبار یکی از دوستانم بیماری سختی داشت، طوری که امیدی به درمانش نبود. با دل شکسته راهی مزار شهدا شدیم و خدا شاهد است که بیماریاش به خواست خدا و عنایت شهدا کاملاً درمان شد.