kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۱۸۹۳
تاریخ انتشار : ۲۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۷
روایت سردار احمد غلامپور از روزهای انقلاب در خوزستان

از آخر آسفالت تا نجات اهـواز

 
 
 
سمیه همت‌پور
 سوگند به سپیده‌دم؛ به پگاهِ روشن و پُرنوری که بر شب، شبیخون زد و از کرانه‏های دور، بر ذهن خُفته جهان تابید. به راستی که انقلاب اسلامی مصداق عینی «جاء الحق» و «زهق الباطل» است؛ باطلی که تا همیشه تاریخ نابود شدنی است. اینک که در چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی کشتی امن انقلاب، با پشت سر گذاشتن طوفان‌های مُتلاطم حوادث و فتنه‌ها، با صلابت و اقتدار روزافزون در مسیر شکوفایی و توسعه در حرکت است به سراغ «حاج احمد غلامپور» یکی از گنجینه‌های ارزشمند دوران شکل گیری انقلاب اسلامی در اهواز رفتیم و با او درباره حال و هوای آن روزهای تاریخ ساز اهواز به گفت‌و‌گو نشستیم که ماحصل آن در پی می‌آید: 
***
ما ساکن یک منطقه محروم در اهواز بودیم به نام آخر آسفالت! همان طور که از اسمش پیداست منطقه‌ای بود که جاده آسفالت تمام می‌شد و جاده‌ها همه خاکی بود. آخر آسفالت یک منطقه دو وجهی بود هم بُعد مبارزاتی و مذهبی در آن خیلی بالا بود و هم مرکزی بود برای بخش قابل توجهی از اراذل اوباش و حتی قاچاقچی‌ها.
در منطقه ما- لیان شامپوی- هر وقت هوا تاریک می‌شد یکی از صحنه‌هایی که با آن مواجه می‌شدیم همیشه این بود که ماشین‌های قاچاقچی‌ها می‌آمدند و ماشین‌های پلیس هم به دنبال آن تقریباً هر شب این اتفاق می‌افتاد. با وجود محرومیت و فقر به صورت ذاتی یک اتحاد دینی در وجود مردم منطقه بود. 
مادرم عرب بود و پدرم دزفولی؛ همین باعث شده بود که در دو مسجد فعالیت داشته باشم؛ یک مسجد در سمت چپ خانه بود که به آن حاج الوان می‌گفتند و مسجد عجم‌ها بود و یک مسجد دولتی بود که به عنوان مسجد عرب‌ها شناخته می‌شد. تا پیش از انقلاب این مرزها وجود داشت؛ قومیت‌بندی‌ها برجسته بود ولی انقلاب اسلامی این مرزها و خط کشی‌ها را از بین برد تا همه زیر یک پرچم مقدس زندگی و بندگی کنند. 
ما در یک منطقه پر شر و شور بودیم و در خانواده‌های شلوغ و مردم محروم و زحمتکش و بسیار صمیمی و خونگرم ولی خوشبختانه مسیری که برای ما ایجاد شد صراط مستقیمی بود که به فعالیت‌های دینی و انقلابی ختم می‌شد.
یادم هست اولین بار که یک موتور کوچک داشتم و با آن به مسجد دولتی می‌رفتم اولین‌بار آنجا آقای ساکی که در مسجد دولتی بود و ما با آن حشر و نشر داشتیم من را صدا کرد و گفت که موتورت را برای دو ساعت نیاز داریم. یک وسیله می‌خواستند که با آن بروند و یک نفر را شناسایی کنند و بعد متوجه شدم که چه فعالیت‌های انقلابی گسترده‌ای در این محل انجام می‌شود. در واقع آن محیط به رغم وجود قاچاقچی‌ها و اراذل و اوباش و فقر و نداری مردم، کانون انقلاب و فعالیت‌های انقلابی بود.
خاطرم هست در این منطقه افرادی بودند که به عنوان لیدر و رهبر اراذل و اوباش شناخته می‌شدند اما بعد از مدتی متحول شدند و به جریان‌های انقلابی پیوستند. خیلی از بچه‌های آنجا به برکت انقلاب متحول شدند و رشد کردند و حتی عاقبت به‌خیر شدند و به شهادت رسیدند.
با جدی‌تر شدن بحث انقلاب، تظاهراتی که در منطقه ما انجام می‌شد خیلی پر سر و صدا و تاثیرگذار بود. ما آنجا یک لیدر داشتیم به نام ابراهیم حبیبی که خانه شان یک زیرزمین داشت و آنجا شده بود مرکز فعالیت‌های ما و کوکتل مولوتوف درست می‌کردیم و در حد یک انبار کوکتل داشتیم. یادم هست یک کلت کوچک اسپانیایی داشتیم که به آن «شاه کُش» می‌گفتند و آن را در همان زیرزمین مخفی کرده بودم. یک بار در اثر اتفاقی کوکتل مولوتوف‌های ما منفجر شد و پلیس آمد تا تحقیق کند که ماجرا چه بوده؛ خدا می‌داند چه قدر ترسیده بودیم و هیچ امیدی جز خود خدا نداشتیم؛ الحمدلله ماجرا ختم به خیر شد. 
یکی دیگر از کارهای ما در منطقه‌این بود که اجناسی را مثل برنج و روغن می‌خریدیم و سرخیابان می‌گذاشتیم تا نیازمندان از آنها استفاده کنند. 
با توجه به فعال بودن منطقه ما و روندی که در انقلاب شکل می‌گرفت و تظاهرات‌ها و حرکت‌های رو به جلو؛ اجتماع مردم با اعتماد به نفس بیشتری اتفاق می‌افتاد و یک پیوستگی بین محلات هم ایجاد شده بود که این خیلی موثر بود.
نقش آقای موسوی جزایری به عنوان لیدر در اهواز خیلی موثر بود. مسجد ایشان، کانون اصلی شروع بود و اکثر بچه‌هایی که آنجا بودند به نوعی با آیت‌الله موسوی جزایری ارتباط فعال و پویایی داشتند.
یک اتفاق دیگر هم که به نظرم در روشن شدن موتور تحرکات انقلابی خیلی موثر بود، جایی سمت بازار کاوه بود که در آنجا سخنران‌هایی مثل آقای پرورش، آقای کاوه، آقای فاکر و.. دعوت می‌شدند و کلام دل نشین آنها تاثیر شگرفی بر مخاطب می‌گذاشت. من یادم هست آنجا که می‌رفتیم و حرف‌ها و سخنرانی‌ها را که می‌شنیدیم انگار یک آدم دیگر می‌شدیم و شوری شگفت انگیز در ما پدید می‌آمد. 
بعضی از این آقایان هم صحبت‌های احساسی و عاطفی می‌کردند مثل آقای پرورش که خیلی عاطفی بود و به معنای واقعی کلمه یک عارف تمام عیار بود. 
این جلسات روی ما خیلی تاثیر می‌گذاشت و نگاه و اراده ما را در مسیر انقلاب ثابت قدم می‌کرد. در مجموع، اهواز شهری بود که به لحاظ مبارزاتی و اعتقادی و به خصوص در بخش عملیاتی کارآمد بود.
خاطرم هست برادری داشتیم به نام احمد دلفی، آدم مبارز و تحصیل کرده‌ای بود و سخن‌ور خوبی هم بود یعنی آنچنان سخنرانی پرشوری می‌کرد که مخاطبش را می‌لرزاند و تحت تاثیر قرار می‌داد. این نشان می‌دهد که اهواز به لحاظ پتانسیل کاملاً یک شهر انقلابی بود و آدم‌های انقلابی و سازمانده فعالیت‌های انقلابی در آن کم نبود. 
جلو بردن تظاهرات و شعاردادن در مبارزات سیاسی یک وجه است و کار کردن عملیاتی وجه دیگر ماجراست. شاید نقطه مهمش همین بود که خوزستان استانی بود که نفتی محسوب می‌شد و نفت شاهرگ حیاتی رژیم شاه بود و تلویحا هم تمرکز امام این بود که شما صنعت نفت را فلج کنید تا رژیم از پا در بیاید.
با توجه به اینکه در شرکت نفت اهواز عناصر خارجی هم وجود داشتند خیلی مهم بود که به جایی ضربه وارد کنیم که در بین کارکنان خارجی شرکت نفت وحشت ایجاد شود. پس از آن که یکی از کارکنان خارجی نفت ترور شد بسیاری از دوستان و حتی مسئولان رده یک انقلاب اذعان داشتند که حرکت بسیار موثری در شکل گیری انقلاب اسلامی رخ داده است. اگر اشتباه نکنم حتی یک بار از زبان شهید بهشتی شنیدم که تروری که در نفت انجام شد در پیشبرد کل انقلاب خیلی تاثیر داشت و باز هم این نشان می‌دهد که اهواز به لحاظ جریانات انقلابی نقشی بسیار مهم و کلیدی داشت، هم به جهت خواباندن جریان فعالیت‌های نفتی، هم به جهت ترورهای عملیاتی، هم به جهت تظاهرات بسیار گسترده و شاید شاه‌بیت این درگیری‌ها همان اتفاقی بود که‌تانک‌های لشکر۹۲ زرهی ریختند در شهر و با‌تانک به سراغ مردم آمدند یعنی وقتی این اتفاق می‌افتد معلوم است که رژیم خیلی مستاصل وخشمگین شده.
این اتفاق هم از آن اتفاق‌هایی بود که ما در هیچ شهری از ایران سراغ نداشتیم که ارتش با‌تانک و زرهی بیاید در خیابان و بخواهد علیه افراد اقداماتی انجام بدهد؛ این هم نشانه خشم و وحشت دشمن بود و هم استیصال. البته باید بگویم تلاش برخی از دوستان در این روند مبارزاتی خیلی تاثیرگذار بود از جمله برادران علم الهدی، از مرحوم علی وکاظم گرفته تا شهید حسین، شهید مالکی و... این‌ها به نوعی هم به مسجد جزایری وصل بودند و هم خودشان کانون‌های جریان‌ساز را رهبری می‌کردند. 
یکی از دلایل اینکه وقتی جنگ شروع شد شاید حدود سی نفر از فرماندهان ارشد جنگ بچه‌های جنوب و خوزستان بودند ناشی از این هست که آنها یک تجربه و عقبه در انقلاب داشتند و آن تجربه و لیدری به صحنه جنگ هم منتقل شد. به جرات می‌توانم بگویم بیشترین فرماندهان لشکر و قرارگاه بچه‌های خوزستان بودند و بیشترین یگان رزم در شروع جنگ را از خوزستان داشتیم. 
وقتی آقای بهشتی روز پنجم ششم شروع جنگ آمد به اهواز به او گفتند ممکن است اهواز سقوط کند و وضعیت خیلی خطرناک است؛ آن موقعی بود که دشمن تا حمیدیه آمده بود و حمیدیه تا اهواز هم که راهی نبود! در واقع برای ما مسجل بود که اهواز سقوط می‌کند؛ آنجا وقتی به شهید بهشتی این حرف‌ها گفته شد شهید بهشتی رفت تهران و بعد از یکی دو روز تماس گرفت و گفت که من به خدمت امام رفتم و گزارش شما را به ایشان رساندم. امام بدون این که سرش را بالا بکند و عکس‌العملی نشان بدهد گفت: «مگر جوان‌های اهواز مرده‌اند که اهواز سقوط کند؟» به نظرم این جمله امام ناشی از آن اعتماد به نفسی است که امام می‌دانست که بچه‌های اهواز و شهر اهواز این پتانسیل و قدرت را دارند که اجازه ندهند دشمن به آنها تجاوزکند. خوشبختانه نه تنها اهواز بلکه حمیدیه و سوسنگرد هم آزاد شد.
یک نکته‌ای که بخواهم از اهمیت خوزستان و اهواز عرض بکنم این است که در دوره انقلاب، حادثه‌ای در خوزستان اتفاق افتاد که هیچ جایی از کشور اتفاق نیفتاد و این بیانگر این بود که رژیم نسبت به استان خوزستان خیلی حساس بود؛ آن هم فاجعه سینما رکس آبادان بود که رقم خورد و تعداد زیادی آدم زنده زنده سوختند. 
این اتفاق می‌توانست در خیلی از شهرهای دیگر هم بیفتد اما چرا در خوزستان و چرا در آبادان؟ چون رژیم منحوس پهلوی به دنبال تضعیف جریان انقلابی در خوزستان بود. 
یکی دیگر از اتفاقات مهمی که در استان خوزستان پیش آمد جریان خلق عرب بود. خلق عرب در ابتدا شاید خیلی جدی به نظر نمی‌آمد اما کم‌کم یک جریان جدی شد و در آبادان و خرمشهر مرکزیت گرفت و سعی کرد خود را به مرجعیت نزدیک کند. این کار می‌توانست مشکلاتی برای ما ایجاد کند به‌خصوص که شروع کردند به انفجارات قطار و ادارات و تلفات قابل‌توجهی از ما گرفتند. مدیریت جریان خلق عرب و در یک جاهایی سرکوب کردنش خیلی مهم بود. یکی از کارهای خوبی که انجام شد این بود که امام، شبیر خاقانی را صدا کردند و گفتند که تو مرجع هستی و باید جریان مرجعیت را از جریان خلق عرب جدا کنید. همان ایام آقای شریعتمداری تبریز به آقای شبیر خاقانی تذکر می‌دهد که اینها دارند کلاه روی سر تو می‌گذارند که تو را به این‌جا آوردند. در نهایت هم خاقانی آمد و در قم ماند و جالب این‌جاست که حاج احمد آقا فرزند امام سر کلاس درس ایشان می‌نشستند. در واقع رفتار امام در برخورد با شبیر خاقانی و جدا کردن خلق عرب خیلی جریان مدبرانه و با تدبیری بود. بعداً معلوم شد خلق عرب افکار و برنامه‌هایشان را از آن طرف مرز می‌گیرند و خوشبختانه هم در خوزستان تدابیر خوبی ‌اندیشیده شد و هم از نیروهای کمکی که از استان تهران آمدند توانست این راه را متوقف کنند و ما توانستیم با جریان خلق عرب به‌خوبی مقابله بکنیم و حداقل تلفات و درگیری‌ها را داشته باشیم.
فعالیت‌های متمرکز گروه‌های کمونیستی یکی دیگر از جریان‌هایی بود که در خوزستان به نظر رنگ و بویش از استان‌های دیگر خیلی بیشتر بود؛ به خصوص در شمال خوزستان با مرکزیت مسجدسلیمان. یادم هست وقتی گزارش‌هایی از فعالیت این کمونیست‌ها با مرکزیت مسجدسلیمان رسید ما نشستیم و بحثی کردیم و به این جمع‌بندی رسیدیم که یک اتوبوس آدم جمع کنیم و به آنجا برویم. بخشی از نیروهای عملیاتی را سوار یک اتوبوس کردیم و همه را هم از قبل توجیه کردیم که لباس عربی بپوشند و چفیه ببندند و با این حربه که این نیروها از فلسطین آمده‌اند توانستیم بخش قابل توجهی از این کمونیست‌ها را دستگیر کردیم؛ کمونیست‌ها که ما را دیدند بدجور وحشت کرده بودند که از فلسطین برای اینها نیرو آمده!
یکی از جریانات دیگر در آن دوران، سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بود که قبل از انقلاب تشکیلات و سازمان داشته ولی اولین لطمه‌ای که به نظرم این گروه خورد در واقع این بود که قبل از انقلاب با نفوذی که رژیم شاه در گروه انجام داد و اختلافی که‌انداخت عناصر مثبت و خوب مومن، جدا شدند. یعنی اولین پایه‌های انحراف از قبل از انقلاب در این‌ها گذاشته شد. وقتی که در کشور انقلاب شد گروه‌ها پیش‌بینی این را نمی‌کردند که یک انقلاب این‌طوری اتفاق بیفتد و امام با اتکا به مردم انقلاب کند. اینها قبل از پیروزی انقلاب سه چهار جلسه پیش امام در نجف رفتند و بحث مفصلی با امام داشتند که امام را متقاعد کنند اما امام به دلیل شناختی که از اینها داشتند زیر بار نمی‌روند و نه تنها حرف اینها را نمی‌پذیرد بلکه اینها را هم از خود طرد می‌کنند و این نشان‌دهنده این است که امام شناخت کاملی از این‌ها داشتند. واقعا شناخت امام نسبت به دشمن یک چیز استثنایی هست. 
قبل از جنگ صدام یک پیام به مسئولین جمهوری اسلامی می‌دهد که من می‌خواهم به ایران بیایم و برای حل و فصل و معضلات و مشکلاتی که بین خودمان هست با شما مذاکره بکنم و یک دیداری هم با رهبرتان داشته باشم. در عرف سیاسی و روابط بین‌الملل یک چیز عادی است که رئیس‌جمهور کشوری از شما بخواهد که برای بعضی موضوعات جلسه بگذارد. در خاطرات آقای ‌هاشمی ذکر شده این درخواست صدام در شورای انقلاب طرح می‌شود و همه می‌پذیرند و می‌گویند فکر خوبی است. می‌گوید همه ما قبول کردیم که صدام بیاید و آن موقع نتایجی که مصوب شورای انقلاب بود باید می‌رفت به اطلاع امام می‌رسید اما وقتی رفتیم به امام گفتیم که ما با چنین درخواستی مواجه شدیم از طرف صدام و موافقت کردیم امام می‌فرمایند به هیچ عنوان صدام نباید بیاید و اصلا ما متعجب شدیم که گفت صدام قابل اعتماد نیست و نباید بیاید.
به نظر من منافقین خیلی تلاش کردند که با انواع و اقسام ترفند‌ها وارد نظام بشوند و به هر دری زدند تا در بدنه نظام یک جایی برای خودشان درست کنند اما خوشبختانه امام از همان اول به آنها راه نداد و این باعث شد همه استراتژی منافقین به هم بریزد. امروز هم به شما عرض می‌کنم منافقین با همه ادعایشان به طور قطع آن خطری را که ما فکر می‌کنیم ندارند و به نظرم آنچه که امروز به نظر می‌آید بیشتر حمایت و هیاهویی است که بیگانه‌ها راجع به آنها ایجاد کرده‌اند؛ برگزاری میتینگ و حضور مسئولان عالی‌رتبه آمریکایی و غربی هم حاوی این پیام است که می‌خواهیم این‌ها را سرپا نگه داریم وگرنه خودشان هم می‌دانند که پوسیده و مندرس‌اند. سازمان مجاهدین مثل یک پیکر مرده‌ای است که آن را با کاه پر کرده‌اند و به قول معروف می‌خواهند بگویند که هنوز زنده است.
شما نگاه کنید وزیر خارجه آمریکا با آن همه ادعا این قدر خودش را پایین می‌کشد و با یک زن بدکاره‌ای مثل مسیح علینژاد عکس می‌گیرد؛ این نشان دهنده اعتبار و وزن انقلاب ماست! اینها با ضعیف‌ترین آدم‌ها که ما آنها را اصلاً به حساب نمی‌آوریم عکس می‌گیرند و اعتبار و پول می‌دهند و این نشان می‌دهد که خیلی از این انقلاب و نظام ترسیدند و وحشت دارند.
در اتفاقات اخیر کشور ما هر آنچه که داشتند و نداشتند را پای کار آوردند چون به شدت وحشت کرده‌اند و می‌ترسند که آخر و عاقبت شان در قبال انقلاب اسلامی و نظام چه می‌شود به همین خاطر به نظر من این عظمت انقلاب و توانمندی و بزرگی انقلاب و حقیر بودن دشمن است که ما باید آن را به صورت عینی و مصداقی به نسل جوان منتقل کنیم. این آگاهی نسبت به اعتبار و عظمت انقلاب و جایگاه انقلاب و در مقابل آن حقارتی که دشمن از خود نشان داده درس‌های بزرگی به جوانانِ تازه نفس و باغیرت کشور ما خواهد داد.