روایت صدثانیهای
این یوســف منه
ابوالقاسم محمدزاده
عکسش رو گرفته بود تو دستش و میگفت:
- ببینید! این جوون رشید... یوسف منه. یوسف داور پناه که بیغسل و کفن، بینماز میت و بیتشییعکننده دفنش کردم. در حالیکه با دستهای خودم برایش قبر کندم. دلم یهو رفت کربلا. دشمن بالا سرم وایستاده بود و میگفت:
- خاکو بریز. دفنش کن. اگه نه تو رو هم با بچه ت دفن میکنیم.
دلم نمیخواست خاک بریزم. دستام داشت میلرزید . کومهلهها نگاه میکردند. خدایا! تو خودت شاهد بودی که یه خانوم با چادر سیاه روی قبر وایستاده بود و میگفت:
- آرام باش و بگو لااله الاالله..
آرام آرام روی پیکر فرزندم خاک میریختم و میگفتم:
- یا حسین... یا زهرا . الله و اکبر. خمینی رهبر.....
موضوع : شهید یوسف داورپناه