روایت صد ثانیهای
باور ندارم آمدنت را...
خنده ام میگیرد. خوب سرم را شیره مالیدی! همه باور کردهاند که آمده ای. اما من هنوز باور ندارم آمدنت را. آخر تو نه به این قد و قامتی که آمدی رفته بودی.
آنقدر کم آمدی که در آغوش دخترمان زینب جا میشدی و زینب میتوانست تو را بلند کند.
تو که این نبودی! تو الگوی نظم و انضباط خیلیها بودی. پس چرا نامنظم و پراکنده آمدی و تکههایی از تو در خان طومان جا مانده است؟
ایرادی ندارد. بوی زینبیه میدهی و غروب پنج شنبهها جایی برای قرارمان داریم.
من و زینب دیگر انتظار نمیکشیم و میدانیم هستی و انتظارت را نمیکشیم. همانجایی که تا ابد خواهی ماند و نشانی ات را دیگر گم نخواهیم کرد.
مزار مدافع حرم:«شهید محمد بلباسی...»
الف. م