kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۵۸۵۷
تاریخ انتشار : ۲۳ آذر ۱۴۰۱ - ۲۱:۵۴

آقا! برای آمدنت نذر کرده‌ایم این چشم‌های خسته‌ مهدی ندیده را(چشم به راه سپیده)

 
 
 
شمارش سپیده‌ها
بی‌تو شمرده‌ایم هزاران سپیده را
این لحظه‌های مبهم درهم تنیده را
هر شب برای عشق به چالش کشیده‌ایم
این چشم‌های مضطرب خواب دیده را
امسال در دو سوی خیابان نشان زدیم
این سروهای از غم عشقت خمیده را
ما منتظر که وصل تو آرامشی دهد
سیلاب بغض‌های به باران رسیده را
ای آفتاب گمشده در پشت ابرها
پیدا شو و بپاش به ظلمت سپیده را
شعر فراقت ای گل من از غزل گذشت
طولش مده برای خدا این قصیده را
آقا! برای آمدنت نذر کرده‌ایم
این چشم‌های خسته‌ مهدی ندیده را 
وحیده افضلی
انفجار نور
ما گرچه ز درگاه تو دوریم همه
بازآی که مشتاق ظهوریم همه
ای وارث عصر بر دل ما نظری
ما وارث انفجار نوریم همه
***
بلور اشک
خورشید هم
شبانه
بی‌صدا
از دوریت
خورشید هم آهسته می‌‌گرید
چرا که صبحگاهان
در طلوع اولین لبخند
بلور اشک‌هایش را
که بر برگ گل افتاده است، پنهان می‌کند!
***
آقای من، مولای من!
بردار از رخ پرده را ‌ای ماه دل‌آرای من
کز نازنین سیمای تو روشن شود سیمای من
جانم زهجران سوختی آتش به جان افروختی
سوزد دل از هجر و فراق ‌ای وای من ‌ای وای من
دل می‌گدازد سوز تو جان پر کشد در کوی تو
در دل ‌ستانی شهره‌ای ‌ای یار بی‌همتای من
هر دم شمیمی می‌رسد زان کوی عطرآگین تو
تا بزم سرمستان ببر جانا دل شیدای من
من بی‌قرارم بی‌قرار در انتظار وصل یار
چشم انتظارم روز و شب آمال من سودای من
هر کوی و برزن سرکشم گیرم نشان از کوی تو
کن الفتی ‌ای دلربا با این دل تنهای من
خال رخت دل می‌برد جان ناز شستت می‌خرد
با یک کرشمه رخ نما ‌ای مه رخ زیبای من
ماه جهان افروز من بنگر نوا و سوز من
از هجر تو دل می‌تپد ‌ای مونس شب‌های من
مشکل‌گشای دل تویی آن آشنای دل تویی
هجران تو کی سر رسد ‌ای یوسف رعنای من
مهرت سرور جان من ‌ای جان من جانان من
عشق و ولایت در دلم دیدار تو رویای من
گوید حبیبت هر نفس دلداده را فریاد رس
با عاشقان دمساز شو آقای من مولای من
حبیب‌الله نیکخواه 
طایفه منتظران
هر که در طایفه‌ منتظران جا دارد
چشم امّید به بیداری فردا دارد
ما که یک عمر دم از یاری مولا زده‌ایم
گر چه گفتیم، ولی وقت عمل جا زده‌ایم 
ما نفهمیده در این غائله سربار شدیم
عاشقی دردسری بود، گرفتار شدیم
غیر هر جمعه که ما لحظه‌شماری کردیم
تا به پایان برسد فاصله، کاری کردیم؟
ما نشستیم و فقط درد سرودیم از تو
غزل ساده‌ «برگرد» سرودیم از تو
با حساب دل خود هر چه شمردیم نشد
بی‌ریا هیچ دعایی به تو تقدیم نشد
انتظار فرج و دیده‌ ‌تر کافی نیست!
ندبه و عهد به هنگام سحر کافی نیست!
آآآآآآی مردم پسر فاطمه تنهاست هنوز
قرن‌ها رفته و او منتظر ماست هنوز
یازده قرن گذشته است و زمستان باقی است
یوسفی رفته و تنها غم هجران باقی است
گر چه گاهی دل او را به گنه لرزاندیم
عهد خواندیم و بر آن عهد مصمم ماندیم
شک نداریم که این معرکه رد خواهد شد
شاید این جمعه همان جمعه که می‌آید شد
نفیسه‌سادات موسوی
وقتی بیایی
هر قطره دریا می‌شود وقتی بیایی
صحرا شکوفا می‌شود وقتی بیایی
آئینه در آئینه در آئینه لبخند
دنیا چه زیبا می‌شود وقتی بیایی
چیزی شبیه آنچه در باور نگنجد
مانند رؤیا می‌شود وقتی بیایی
رمز تمام قفل‌های بسته ما
یک لحظه پیدا می‌شود وقتی بیایی
یوسف که در مصر ملاحت پادشاه است
محو تماشا می‌شود وقتی بیایی
در باور ما ریشه دارد وعده وحی
«فتحا مبینا» می‌شود وقتی بیایی
تلخ است صبر و انتظار اما به کامم
شهد گوارا می‌شود وقتی بیایی
آن پرچمی که عصر عاشورا زمین خورد
در کعبه برپا می‌شود وقتی بیایی
بر نیزه آیاتی که ثارالله می‌خواند
تفسیر و معنا می‌شود وقتی بیایی
یابن‌الحسن! عقده ز کار بسته ما
با لطف تو وا می‌شود وقتی بیایی
کمیل کاشانی