دانای بیمدرک
منصور ایمانی
والدۀ خدابیامرز نطق و تکیهکلامهای قشنگی داشت. هر وقت که زاد و رودش را برای درسخواندناندرز میداد، همان نطق و تکیهکلام را خرجشان میکرد. صدای قشنگ و دلنشینی هم داشت. هنوز زمزمۀ «دیلمان»۱ و «چوپانی»۲ و «گََرهسری»۳ و لالاییهایش توی گوشم هست که برای خواباندن اطفالِ شیرخوار، پای گهوارۀ تاریخی خانه میخواند. گهوارهای که قریب چهل سال، یازده تا شیرخواره را توی آن خوابانده و بزرگشان کرده بود:
شاله شاله تَره دَردهی بگیره
می عزیز کوچیکه خوابهی بگیره
شاله شاله بشو آواره بُبو
می عزیز کوچیکه آروم بگیره
با این برگردان که:
اوییی شغال شغال! تو را درد بگیرد دانای
تا طفل عزیز و کوچکم خوابش ببرد
شغال شغال برو آواره شو
تا طفل عزیز و کوچک من آرام بگیرد
صوت والده به دوسه تا از برادرها، به ارث رسیده بود که بعد از ظهور اسلام ناب محمدی (انقلاب اسلامی امام) در مراسم مختلف میخواندند. والده سواد نداشت. عوضش نطق خوبی داشت. هم حرفزدنش قشنگ بود و هم حرفهای قشنگی میزد. بعدها که خودمان سواددار شدیم، دانستیم استادهای دانشگاه، اسم این حرفهای محلی قشنگ را گذاشتهاند «فولکلور» و به آن نطق قشنگ خانموالده هم میگویند فصاحت و بلاغت. توی کتابها خوانده بودم که به این ویژگی آدمهای بیسواد و درسنخوانده و بیمدرک، میگویند «دانش شفاهی». حالا معتقدم که خیلی از مدرکداران ادبیات باید پیش این قبیل والدهها زانو بزنند و چیز یاد بگیرند. راجع به این دانایان بیمدرک، باید بیشتر از اینها گفت، منتهی الان چون بحث والدۀ خود ماست، بیش از این نباید لفت و لعاب بدهم و حرف را باید درز بگیرم. به قول عنصرالمعالی کیکاووس ابن وشمگیر، بر سر سخن شوم!
تعدادمان زیاد بود. اگر اغراق نکنم تقریبا یک دستۀ پیاده؛ یعنی با پدر و مادر میشدیم سیزده سر. والده علاوهبر رُفت و روب و پخت و پز و شست وشو، مجبور بود حواسش به درس و مشق بوعلی سیناهای آیندهاش هم باشد! یادم هست وقتی یکی از ماها سر درس خواندن، ادا درمیآورد، نطقش باز میشد و میگفت: «پدرت از مال دنیا چیزی ندارد. سرمایۀ شما کتابی است که گذاشتهایم زیر بغلتان. پس بچسبید به همین کتاب تا فردا درمانده نشید!». اولین بار که این جمله به گوشم خورد، دوم یا سوم ابتدایی بودم و عقلم حرفهای سنگین را نمیکشید. پیش خودم فکر میکردم مادرم؛ دارد راجع به داد و ستد بازار حرف میزند و منظورش، خرید و فروش اجناس دست دوم است. آخر بعضی از بچهها را توی کوچه و محله میدیدیم که چیزهای کهنه، مثل پاکت خالی سیمان و روزنامه و قوطیهای نوشابه و ظروف آلومینیومی را، از توی زبالهها جمع میکنند و میفروشند. توی این قماش کهنه، کتاب هم جوریِ بارشان بود و برای خودش قیمت نسبتا خوبی داشت. وقتی میدیدم مادرم میگوید: «دار و ندارتان همین کتابهاست، قدرشان را بدانید»، من در عالم بچگی فکر میکردم منظورش این است که ما هم باید مثل آن بچههای کهنهفروش، کتابهایمان را سالم نگهداریم و بعداً برای خرج و مخارج زندگی، آنها را بفروشیم! خودم را طفل دورهگردی میدیدم که کتابهای کهنه را، روی دست گرفته و توی کوچه و خیابان میگردد و به آدمبزرگها التماس میکند که آنها را ازش بخرند! شاید قصۀ خیالپردازیهای من خندهدار باشد. ولی باید قبول کنیم که در عالم کودکی، ماجراهایی از این هم خندهدارتر پیدا میشود، که هر کدام در ذات خودشان، دارای سهمی از حقیقت هستند و جان میدهند برای «چیز یادگرفتن». به شرط آنکه در سطح کُمیک این ماجراها، درجا نزنیم. خود من سالها بعد، وقتی آن داستانپردازیها را، با کار و بار اداریام مقایسه میکردم، به خودم میگفتم؛ آن دورهگردی و کاسبی خیالی، تا حدودی به واقعیت پیوسته و کسب و کار امروزت، توفیر چندانی با آن کاسبیهای کودکان فقیر ندارد. آن سالها در خیال کودکانهات، کتاب کهنه میفروختی تا کمکخرج خانواده باشی و چرخ زندگیتان را بچرخانی و امروز، محتوای همان کتابهایی را که توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفتهای، به اداره میفروشی و سر ماه پولش را میگیری. یادت باشد که تو قدر کتاب را، همین قدر دانستهای که یافتههای دیگران را حفظ کنی، امتحان بدهی، مدرک بگیری و بشوی کارمند، تا مجبور نباشی کتاب و کاغذ کهنه بفروشی. کتاب خواندن و کارمند شدن، تقریبا عیبی ندارد. به هر حال کسانی باید باشند که ماشین هزارچرخِ دستگاه دیوانی و دولتی را، راه ببرند، تا کار خلقالله هم راه بیفتد. خُب تو هم که به مبارکی کارمند شدی. اما خوب بود گاهگاهی به مغزت فشار میآوردی و مثل بعضی جوانهای نخبه و مبتکر، دو قلم به یافتهها و ساختههای گذشتگان اضافه میکردی، بلکه امروز به درد ملتت میخورد و روح مادر خدابیامرزت هم شادتر میشد. بعد از خودم میپرسیدم؛ «راستی فلانی! کتاب خواندن و کارمند شدن، با کتاب و چیزهای دستِ دوم و کهنه فروختن، دقیقا چه توفیری دارد؟!»
__________________
۱ و ۲ و ۳: از آواهای بومی و فولکلور گیلان و به اصطلاح موسیقی کشت و کار و زندگی.