kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۱۹۷۲
تاریخ انتشار : ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۱:۱۳
یادبود شهید محمدعلی کرکه‌آبادی

شهیدی با دو مزار

 
 
 
سید محمد مشکوهًْ‌ الممالک
وقتی فرزند کویر، ستاره طلائیه می‌شود
 
فرزند کویر است، فرزند روزهای سخت. قدردان زحمات پدر و تلاش مادر است و از کودکی در کمک به آنها کوشا. نان حلال پدر و تربیت مکتبی مادر از او جوانی مومن و متدین می‌سازد. جوانی که خود را خادم مردمش می‌داند و در عین حال شجاع و جسور است؛ آن‌قدر که در بحبوحه انقلاب با وجود اینکه در لباس ارتش خدمت می‌کند، از شدت ارادت به امام، تصویر ایشان را در منزل نگه می‌دارد. بهای این ارادت توبیخ او از طرف رژیم است. در نهایت انقلاب به ثمر می‌رسد و او همچون سربازی بی‌چون و چرا، به خدمت ادامه می‌دهد و با آغاز جنگی نابرابر پا در میدان نبرد می‌گذارد. دو فرزند کوچک و فرزندی که در راه دارد او را از مبارزه بازنمی‌دارد و پای ثابت عملیات‌های دفاع مقدس است.«محمدعلی کرکه‌آبادی» سرانجام پس از سال‌ها مجاهدت، در حین آموزش به سربازان، بین کوشک و طلائیه به شهادت می‌رسد. و حال پس از گذشت سال‌ها، به رسم ادب و ارادت به ساحت شهدا، با فرزند دوم شهید همراه شدیم تا برایمان از این بزرگمرد جهاد و شهادت بگوید. باشد که سیره او چراغ راهمان شود. 
 
لطفاً خودتان را معرفی کنید؟ 
مسعود شکیبایی، فرزند شهید محمدعلی کرکه‌آبادی، فارغ‌التحصیل مقطع دکترا در رشته عمران هستم. پدر و مادر بنده در یک خانواده مذهبی و ساده و دور از هیاهوی شهری، در روستای بیابانک به دنیا آمده‌اند. هرچند اصالت پدر و مادر من در روستای کویری بیابانک، نزدیک به سرخه در استان سمنان است؛ ولی به‌دلیل اینکه بنده در دوران جنگ به دنیا آمدم متولد شهر اهواز هستم. جمعیت روستای پدری و مادری بنده، بیابانک، هشتصد نفر است و از 30 شهید پاکی که تقدیم انقلاب کرده است، مقبره 10 شهید در محل روستا است و مابقی در مناطق دیگر، در سمنان و تهران به خاک سپرده شده‌اند. این روستا واقعاً مظلوم است هیچ‌وقت برای آن مزیتی قائل نشدند و البته مانند مردمان اصیل کویر، قناعت پیشه کردند و هیچ وقت هم انتظاری نداشتند. در این روستا با اینکه 30 شهید سرافراز تقدیم کرده است، حتی نسبت به مزار آنها توجهی نمی‌شود که واقعا جای کار دارد. کافی است به مزار شهدای روستا قدم بگذارید تا نشانی از مظلومیت شهدای روستا منظره زیبای سادگی را نشانتان دهد. بگذریم، بنده در سال ۱۳۵۸ در شهر اهواز متولد شدم. کمتر از 5 سال داشتم که پدرم به شهادت رسید. 
وقتی جنگ شروع شد پدر و مادرم به شهر اهواز رفته بودند و به واسطه شغل پدرم، زندگی را در آنجا آغاز نمودند. البته سپاه یا ارتش تفاوتی ندارند؛ اما در آن مقطع به‌دلیل رویکردهایی که نسبت به سپاه و ارتش وجود داشت، ایشان تمایل به پیوستن به سپاه داشت که مورد موافقت قرار نگرفت. پدر می‌گفتند: خدمت، خدمت است چه در سپاه و چه در ارتش. و واقعا این حرف صحیح است. 
شهید چند فرزند داشت، کجا خدمت می‌کرد و چگونه به شهادت رسید؟ 
پدر و مادرم پسر خاله و دختر خاله بودند. فامیلی مادرم هم کرکه‌آبادی است. بعد از ازدواج به خاطر شغل پدر به سمت اهواز می‌روند و زندگی مشترک خود را در آنجا آغاز می‌کنند. ما سه برادر هستیم؛ یک برادر بزرگ‌تر از خود دارم که یک سال از من بزرگ‌تر و برادر دیگرم ۵ سال از من کوچک‌تر است.
دی سال ۱۳۶۲ پدرمن در منطقه‌ای بین کوشک و طلائیه به شهادت رسید. ایشان در همان ابتدا دوره افسری را طی کرده بود و با درجه سرتیپی باز نشسته شد. پدر بلافاصله بعد از انقلاب علاوه بر خدمت در ارتش، با کمیته انقلاب هم همکاری مستمر داشتند. 
ایشان قبل از عملیات آخری که در آن به درجه رفیع شهادت رسید، به نظامی‌ها آموزش می‌داده که خمپاره به صورت مستقیم به ایشان بر خورد می‌کند و به شهادت می‌رسد. چون خمپاره مستقیم به ایشان برخورد کرده بود، فقط توانستند تکه‌هایی از بدن پاکش را بیاورند و سعادت داشت که همچون قمر بنی‌هاشم تمام وجود خود را فدای آرمان‌های اسلام و انقلاب نماید. درواقع پدر دو مزار دارند؛ قسمت عمده پیکر در همان محل شهادت جمع‌آوری و دفن شده است. مزاری که بیرقی به یاد شهید، روی آن نصب شده است. مابقی پیکر را به روستا آوردند و در آنجا به خاک سپردند.
از خصوصیات اخلاقی ایشان بگویید.
شهید محمدعلی کرکه‌آبادی قبل از اینکه شهید بشود شهید بود. از ویژگی‌های بارز پدرم شجاعت و نترسی بود. مادرم می‌گفت: پدر در سال ۱۳۵۶ به بعد عکس امام را در منزل نگه می‌داشت و به همراه داشت، این موضوع با توجه به اینکه شغل ایشان نظامی بود، برایشان مسایلی ایجاد کرده بود، تا جایی که در اواخر رژیم پهلوی و قبل از انقلاب برای محاکمه ایشان دادگاه صحرایی برگزار می‌کنند، اما به خواست خدا کار به انقلاب می‌رسد و به‌واسطه انقلاب نجات پیدا می‌کند. 
چند ویژگی بارز دیگر در مورد شخصیت ایشان وجود داشت. پدرم مداح روستای ما بود. هنوز هم گاهی اوقات، نوایی که پدرم می‌خواند، در مراسم محرم خوانده و زمزمه می‌شود. 
به قول مادرم هیچ عملیاتی وجود نداشت که پدر خانه بماند و جبهه نباشد، همیشه شور و شوق ماندن در جبهه داشت و کمتر خانه می‌آمد. ایشان به قدری چابک بودند که در بین همرزمان نقل می‌شده که او می‌تواند حتی از گلوله هم فرار کند. اغلب اوقات که به منزل می‌آمد چند سرباز به همراه او بودند و می‌گفت این بندگان خدا جایی برای ماندن ندارند و در شهر غریبند و باید از آنها پذیرایی کنیم. همیشه حتی در گرمای سوزناک اهواز نسبت به فرایض مقید بود و روزه می‌گرفت. خیلی زحمت می‌کشید و هرکس پدرم را می‌شناسد از ایشان ذکر خیر می‌کند. شاد بود و شوخ‌طبع، پرتلاش و بی‌حاشیه و بسیار دست‌ودلباز بود. با ما که فرزندانش بودیم بسیار رئوف و مهربان بود و با اینکه سن کمی داشتم به یاد می‌آورم که همیشه در ایام کوتاهی که منزل بود، ما را برای گردش بیرون می‌برد. 
آیا به دیگران کمک می‌کردند؟
او بسیار خدمت می‌کرد. این نیست که چون شهید شده به ایشان برچسب خدمت بزنیم؛ بلکه واقعا این‌طور بوده است. مادرم تعریف می‌کند که وقتی در اهواز بودیم اگر سیل و یا هر اتفاقی می‌افتاد، برای اینکه مردم به ایشان اعتماد کنند لباس نظامی می‌پوشید و به کمک مردم می‌رفت و خاشعانه‌ترین کارهای ممکن را انجام می‌داد که شاید ما از انجام آنها پرهیز کنیم. وقتی که سیل می‌شد یا باران می‌بارید، آب فاضلاب‌ها بالا می‌آمد، می‌رفت و در تخلیه آب فاضلاب به همشهری‌های اهوازی که گرفتار شده بودند کمک می‌کرد. 
از بیان معرفت آن شهید عزیز همین بس که پدر و مادر خود را بسیار احترام می‌کرد و نقل است که هیچ‌گاه کوچک‌ترین بی‌مهری به ایشان روا نداشت. ایام مرخصی پدرم دقیقا زمانی بود که در روستا فصل برداشتن محصول گندم بود؛ مرخصی می‌گرفت و در تمام آن زمان برای کشاورزی به پدرش خدمت می‌کرد. مادرم می‌گوید پدرت تمام زندگی‌اش را وقف دیگران کرد و به همه کمک می‌کرد. من به واسطه سنم خیلی چیزها را به یاد ندارم. ممکن است بعضی از خدمات و از خودگذشتگی‌های پدرم را به دلیل اینکه خیلی از وقت‌ها در خانه نبود حتی مادرم نیز نداند؛ اما آنچه مشخص است از جنبه ایثار و خدمت، شهره تمام کسانی بود که او را می‌شناختند. 
آیا مادر به پدر نمی‌گفتند چون سه تا بچه دارم و جنگ استرس زا است، فعالیت دیگری انجام دهد؟ 
وقتی بچه بودیم پدرمان را «آقا» صدا می‌کردیم. مادر همیشه همزمان با ایام شهادت پدر خاطرات آن شهید را بازگو می‌کند. می‌گوید که آقا همیشه برای جبهه رفتن من را راضی می‌کرد، اصلاً نمی‌توانستم او را به نرفتن راضی کنم، دست خودش نبود، گویا اختیاری نداشت، باید می‌رفت. نه به خاطر اینکه وظیفه‌اش بود، او نمی‌توانست تحمل کند که هم‌رزمانش بجنگند و او در کنارشان نباشد. مادرم می‌گوید همیشه نگرانش بودم، تا زمانی که برگردد همواره اضطراب داشتم و چشمم بر در خشک می‌شد. هر دفعه‌ای که می‌رفت به او می‌گفتم چرا می‌روی؟ بیشتر بمان، وقتی نیستی بچه‌ها بیتابی می‌کنند. آن موقع ما دوتا برادر بودیم، برادر کوچکم چهار ماه بعد از شهادت پدر، در خرداد ۱۳۶۳ به دنیا آمد. زمان می‌گذشت و پدر مرتب به جبهه می‌رفت. جنگ هم شوخی نبود. ما خودمان توی اهواز بودیم و برایمان یک بازی شده بود که هر روز برویم پشت بام و رد تیرهای ضدهوایی را ببینیم. جای خطرناکی زندگی می‌کردیم. ما همه چیز را می‌دیدیم و لمس می‌کردیم.  
مادرم می‌گفت: پدر رفتنی بود، مال این دنیا نبود، جنسش فرق داشت، آماده کندن از تعلقات بود، به قدری شور و شوق شهادت را داشت که در قنوت نمازش همیشه شهادتین می‌گفت. همرزمانش در مورد او می‌گفتند که گویا روی زمین راه نمی‌رفت، او در آسمان‌ها سیر می‌کرد. با همه اینها من نمی‌توانستم دوری او را تحمل کنم. حتی فکر نبودن آقا برایم محال بود. ولی خدا می‌داند که را ببرد و چگونه ببرد و چگونه جای خالی او را پر کند. خدا به بهترین نحوی من را به شهادت آقا راضی کرد. 
مادرم می‌گفت: مدتی قبل از شهادت، آقا تازه ماشین پیکان گرفته بود، آن موقع کمتر کسی ماشین داشت. همان ابتدا که ماشین را تحویل گرفت، قرار بود با ماشین از تهران به اهواز بیاید، اما خیلی دیر رسید. نمی‌دانستم چه اتفاقی برای او افتاده است. برایم اطمینان حاصل شده بود که آقا در راه تصادف کرده، ضجه می‌زدم که ‌ای خدا او این همه به جبهه رفت، این همه مجاهدت کرد، چرا باید توی راه تصادف کند و بمیرد. آنجا بود که فارغ از تمام وابستگی و تعلقی که به آقا داشتم، پذیرفتم و راضی شدم که اگر قرار است در مسیری غیر از مجاهدت در راه خدا جان خود را بدهد، شهید شود. مادرم پذیرفت، یعنی خدا این روحیه پذیرش را ایجاد کرد وگرنه تحمل این مسئله برای مادرم، اگر نگوییم محال بود، خیلی سخت بود. پاداش مجاهدت، شهادت است. چرا باید کسی که برای خدا مجاهدت می‌کند تصادف کند و از بین برود. مادرم می‌گوید آن روز من یقین پیدا کرده بودم که پدرت تصادف می‌کند و از دنیا می‌رود؛ اما در همان دلهره‌های مضطربانه راضی شدم که پدرم به آرزویش که شهادت است نایل شود. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.
مادرم می‌گوید من آن روز شهادتش را پذیرفتم و چیزی را از خدا خواستم که همیشه از آن فرار می‌کردم. ده روز پس از این حادثه، او به شهادت رسید. خوشا به سعادتش که چه زیبا زندگی کرد و چه زیبا مسیری را انتخاب کرد و چه زیبا انتخاب شد و چه زیبا در اوج جوانی و در سن 28 سالگی این دنیا را با همه زیبایی‌هایش رها کرد و رفت.
چه شاخصه‌ای در وجود پدرتان بود که به شهادت رسید؟ 
پدرم پاک بود و عاشق اهل بیت. مخلص بود و بی‌نشان و بی‌ادعا. ایشان در روستا و در یک خانواده‌ مذهبی و زحمت‌کش بزرگ شده بود. مثل الان نبود که این‌قدر آدم‌ها حریص باشند، این تبلیغات و تشکیلات و تشریفات نبود. آدم‌ها ترازشان فرق می‌کرد. اخلاصشان هویدا بود و فریب نداشت. برای اهل بیت هم شعر می‌گفت و هم شعر می‌خواند. خانواده پدرم شهرنشین هم نبود و در دل کویر با زحمت و با نان حلال زندگی می‌کردند و با نان حلال بچه‌هایشان را بزرگ می‌کردند. پدرم که در مسیر مداحی اهل بیت بود با یک خانواده وصلت می‌کند که این خانواده مذهبی‌تر و زحمتکش‌تر از خودشان بودند. 
مادرم هم بی‌نهایت زحمتکش و مومن است. هنوز هم بعد از گذشت 45 سال، نظر مادرم نسبت به اصول و ارزش‌های انقلاب ذره ای تغییر نکرده است؛ مادرم محکم ایستاده است. خانه مادرم چهار طبقه دارد، که یک طبقه را حسینیه کرده است. چه حسینیه با برکتی است. هر چه از صفای آن بگویم کم است. هر روز یا هیئت برگزار می‌شود یا جلسات قرآن و دعا. پدرم همسری انتخاب کرد که بی‌اندازه تلاشگر است. وقتی پدرم شهید شد، مادرم تا کلاس پنجم درس خوانده بود؛ اما بسیار پخته و مانند یک انسان تحصیلکرده عمل کرد. وقت من کلاس چهارم بودم با تمام سختی‌ها ادامه تحصیل را شروع کرد و دیپلمش را گرفت. باز هم ادامه داد و لیسانس حقوقش را گرفت. واقعا خیلی جای تقدیر دارد که کسی بعد از 15 سال ترک تحصیل، ادامه دهد و به مدارج بالای تحصیلی نایل شود.
از سال 83 که مادرم یک تنه و با شجاعت بی‌نظیر، خانه را ساخت، از همان ابتدا یک طبقه به حسینیه اختصاص یافت. از آن وقت تاکنون بی‌وقفه در آن، جلسات مذهبی و هیئت و جلسات قرآن بانوان برگزار است. در بخش هیئت، فقط جوان‌ها حضور دارند، در هیئتی که متبرک به نام حضرت اباالفضل علیه‌السلام است. اما با اینکه جوان هستند کارهای اساسی و پخته‌ای انجام می‌دهند. مسئول هیئت آقایان مجید و محمد اسماعیلی هستند. مساحت حسینیه حدود 80 متر است و در مراسم تاسوعا بیشتر از 100 نفر در آن حضور پیدا می‌کنند. خیلی جالب است که مادرم در همه مراسم‌ها یکه و تنها برای بیشتر از 100 نفر غذا طبخ می‌کند. یاری اهل بیت در این همت بی‌نظیر کاملا هویدا است. 
پدرتان فرد شجاعی بوده و با خانواده در اوج جنگ به اهواز رفته است. از شجاعت‌شان برایمان بگویید؟ 
 شجاعت دو بخش دارد. وقتی که فکر می‌کنم اگر جنگی رخ دهد، قطعا می‌روم؛ اما من یک دختر دارم و دل کندن از او واقعا برایم سخت است. رهبر فرمودند، فرد مجرد با کسی که متاهل است و بچه دارد، فرق دارد. اگر من الان مجرد باشم اصلا به کار و هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم و می‌رفتم. ولی همسر و فرزند خیلی کار را سخت می‌کند. مال و مسائل دنیوی آدم را پایبند می‌کنند. آدم با خودش فکر می‌کند، اگر من نباشم بچه‌ام چه می‌شود. وقتی که به سفر می‌روی می‌دانی که برمی‌گردی؛ اما به جنگ رفتن و از بچه گذشتن شجاعت می‌خواهد. گذشتن از فرزند، اوج شجاعت است. شجاعت نوجوان چهارده ساله که به جبهه رفته را قبول دارم. ولی کسی که بیست سال داشته و زن و بچه داشته است، قابل مقایسه با آن نوجوان نیست. او به بلوغ رسیده و این بلوغ وابستگی ایجاد کرده است. دل کندن از این وابستگی‌ها خیلی سخت است. مگر می‌توانی زن و بچه‌های کوچکت را در شهر غریبی که هیچ کس را ندارند، بگذاری و بروی. آن هم پدری که خیلی مهربان بوده، دل بکند و به جبهه برود. حتی فکر کردن به این موضوع هم خیلی سخت است. این شجاعت دل کندن است. کسانی که بچه داشتند و به جنگ رفتند و به شهادت رسیدند، به مراتب کمتر هستند از کسانی که مجرد بودند. این خود یک ایثار بالایی می‌طلبد که دل بکنی و بروی و آنها دل کندند و رفتند. 
جدای از این که عرض کردم، پدر من شجاعت ذاتی داشت و از هیچ چیز نمی‌ترسید. او در دوران جنگ بارها ترکش و گلوله خورد، اما باز هم به جبهه بر می‌گشت. نه ترکش، نه گرمای طاقت‌فرسا، نه گلوله، نه دوری از همسر و فرزند، نه تعلقات دنیا نتوانست مانع او از رفتن شود و او را برای این دنیا حفظ کند. و خدا این همه عشق به وصال را دید و به احسن وجه به آن لبیک گفت.
چگونه خبر شهادت پدر را به شما دادند؟ 
ما اگر هفتاد ساله بشویم، مال و اموال و مقام هم داشته باشیم؛ اما در نهایت، در شهرت و ثروت و غربت خواهیم مرد. پدر در اوج جوانی و قدرت، یک مسیری را در اوج انتخاب کرد که ما باید آن مسیر را در فرود بپذیریم. اگر در لحظه مرگ به ما بگویند آیا حاضر بودید به شهادت برسید یا نه، پاسخ ما بله است؛ اما حیف که راه برگشتی نیست. 
به مادرم که آن زمان برادر کوچک‌ترم را باردار بود گفته بودند، پدرم زخمی شده و در تهران بستری است و مادرم را به این بهانه به تهران ‌آورده بودند. در تهران خبر شهادت را به او می‌دهند. در آن زمان شرایط سختی داشتیم. مادر تا ماه‌ها گریه می‌کرد. اما به لطف خدا برایمان هم مادر بود و هم پدر و نگذاشت نبود پدر را حس کنیم. این واقعیت است که خدا جای خالی شهدا را پر می‌کند، حرف و شعار نیست. بعد از اینکه پدرم شهید شد، زندگی ما سخت شد، اما انسان در سختی‌ها انسان می‌تواند دست خدا را حس کند و سختی به آسانی تبدیل شود.
هرچند پدرم در راه خدا مسیر جهاد را انتخاب کرد ولی جهاد مادرم، خیلی بزرگ‌تر و سخت‌تر بود؛ حتی سخت‌تر و ارزشمندتر از جهاد پدرم. پدرم با شهادت به آرزویش رسید اما مادرم با ماندنش و تحمل این سختی‌ها و بزرگ کردن سه فرزند به تنهایی، جهاد بزرگ‌تری کرد. مادرم از مسیر حق و کمک به آنچه حق است خارج نشد، تقید او به حکومت و شهدا ابدی است. او محکم ایستاد و خدمت کرد و خیرش به خیلی‌ها رسید. او از طریق همین حسینیه و جمع آوری کمک و کارهای خداپسندانه تا حد وسع به نیازمندان کمک می‌کند. 
شهید در کدام عملیات‌ها شرکت کرده بود؟ 
ایشان در همه عملیات‌های ممکن تا دی سال ۱۳۶۲ شرکت کرده است؛ مگر اینکه یک مدت در بیمارستان بستری شده باشد. اصولا اهل ماندن نبود.
پدرتان وصیت‌نامه هم داشت؟ در آن به چه چیز‌هایی اشاره کرده بود؟  
بله. در وصیت‌نامه برای مادرم توصیه‌هایی نوشته بودند. همچنین به بحث رهبر و ولایت فقیه اشاره کرده بود.
بعد از اینکه پدر رفت کار مادر خیلی سخت شد؟ آیا وجود پدر را در کنار خودتان حس می‌کنید؟ 
مادر شرایط ازدواج را داشت ولی ازدواج نکرد. بزرگ کردن سه بچه بدون همسر خیلی سخت است. ما به لطف خدا در سمنان بزرگ شدیم. سمنان محیط خیلی خوبی داشت. شهر ما ساکت و بی‌حاشیه بود. این باعث شد که کار مادر در تربیت ما کمی راحت‌تر شود. 
عکس پدرم همیشه در بالای دیوار خانه است. این نشدنی است که آن عکس آنجا نباشد. مادرم خیلی از پدرم کمک می‌گیرد و البته او هم خیلی کمک می‌کند و همین الان هم مادرم به صورت مداوم با او صحبت می‌کند. این یک چیز طبیعی است و اتفاق می‌افتد. درست است که مادر جای پدر را پر کرد؛ ولی واقعا به تنهایی نمی‌توانست. من اعتقاد دارم بزرگ کردن سه تا پسر که هر کدام یک خصوصیت اخلاقی دارند، به تنهایی سخت است. من نبود پدر را خیلی حس نکردم و این را از لطف خدا و ایثار مادرم می‌دانم.
اگر همین حالا پدر را ببینید به او چه می‌گویید؟ 
ابتدا او را در آغوش می‌گیرم و از دلتنگی‌هایم می‌گویم و بعد به او می‌گویم باز هم همان مسیر را برود. به نظر من پدر انتخاب درستی کرده است. بهترین انتخاب بود. خود این عاقبت به خیری انتخاب درستی بود. فرض کنید یک نفر از چهار یا پنج سالگی پدرش را ندیده باشد، حتما دلتنگ می‌شود. با این حال که مادر کمبود‌ها را جبران کرده؛ اما این خلأ بوده است. چون ستون خانه است. نمی‌توان گفت که ما اصلاً نبود پدر را احساس نمی‌کردیم؛ ولی وقتی جمع‌بندی می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که انتخاب درستی کرده است. هیچ‌گاه نمی‌گویم که ‌ای‌کاش نمی‌رفتی و این اتفاق نمی‌افتاد. پدرم یک فیض عظیم را انتخاب کرده بود. هر چند که من نباید این حرف را بزنم، باید مادرم این را بگوید. چون که من خیلی راحت اینجا می‌نشینم و می‌گویم سخت نبود. برای مادرم خیلی سخت بود. در یک موضوع واحد باید ببینی خودت را جای چه کسی می‌گذاری. وقتی من خودم را جای مادرم می‌گذارم واقعاً قالب تهی می‌کنم. به نظر من واقعاً سخت است کسی خودش را به جای مادر بگذارد.
 شکل و شمایل شهادت پدر شما و روز شهادتشان شما را یاد چه کسی می‌اندازد؟
روز شهادت پدر روز شهادت حاج قاسم بود. سردار در بامداد ۱۳ دی به شهادت رسید. پدرم روز ۱۲ دی به شهادت رسید. وقتی شهادت حاج قاسم می‌شود دیگر من اطلاعیه نمی‌فرستم و پیام هم نمی‌دهم، می‌گویم سردار نماد بود. 
شهادت پدر من مرا به یاد واقعه عاشورا می‌اندازد. در واقع آنها از واقعه عاشورا درس گرفتند و سعی کردند خودشان را به آن نزدیک کنند. واقعه عاشورا جنگی بوده که یک تعدادی از آدم‌ها از خودشان گذشتند و در چنین شرایطی قرار گرفتند و خدا به بهترین وجه از اینها قبول کرد. هر کسی به شهادت می‌رسد نشانی از عاشورا دارد. البته کار آنها با کار عاشورائیان قابل مقایسه نیست. در یک مرحله خیلی پایین‌تر این اتفاق افتاده است. هرچند که اینها از زن و فرزند می‌گذرند و واقعاً آگاهانه جانشان را کف دستشان می‌گذارند و شهید می‌شوند. این آگاهانه بودن خیلی مهم است. یک موقعی هست که می‌گوییم یک نفر به خاطر شغلش باید می‌رفته؛ اما اینکه شبانه روز خانواده‌اش را تنها بگذارد و برود متفاوت است. این آگاهانه بودن انتخاب شهادت، به شهید ارزش بالایی می‌دهد.
 اگر کسی بخواهد روحیه شهدا یا پدر را داشته باشد چه کاری انجام دهد؟
 شرایط، روحیات را به وجود می‌آورد. خیلی وقت‌ها باید بپذیریم دنیا و تکنولوژی و پول و فاصله گرفتن از معنویات، مقداری کار را سخت کرده است. اما هنوز هم کسانی هستند که این کارها را انجام دهند. مدافعان حرم کار بزرگ‌تری انجام دادند، آنها خیلی خاص بودند. کسی با این قیافه و تیپ و جلوه که می‌تواند پول در بیاورد و پولش را دوتا کند اما به سوریه می‌رود، من فکر می‌کنم اینها آدم‌های طبیعی و عادی نیستند. اینها انتخاب شده‌اند. حالا اینکه چقدر از این دسته آدم‌ها در جامعه وجود دارد را خدا می‌داند.
به عنوان حرف پایانی درباره پدر بگویید؟ 
آنها بردند و مسیر درست را انتخاب کردند. اگر این مسیر منجر به شهادت نمی‌شد، شاید آنها باخته بودند. برای ما سختی‌هایی داشت. برای مادر من سختی‌هایی داشت و خداوند بخش عمده‌ای از این سختی‌ها را جبران کرد. ایشان واقعا خوش‌نام بود و مزد پاکی‌اش را گرفت و من اعتقاد دارم او انتخاب شد. 
گزیده‌ای از وصیت‌نامه 
شهید محمدعلی کرکه‌آبادی
همسرم 
 از اینکه نتوانستم شما را همراهی کنم مرا ببخشید. همان‌طور که در ابتدا گفته بودم من یک سربازم و باید در حفظ و حراست از دین مبین اسلام و انقلاب اسلامی ایران و از مرزهای  کشور عزیزم ایران تا آخرین قطره خون دفاع کنم، تا خون ناقابل من فدای این راه اسلامی وطنی، بر زمین بریزد.
همسرم 
 خونسردی خود در مقابل مصائب و گرفتاری‌ها حفظ کن، همچون شیرزنی باش در مقابل درد و گرفتاری‌ها و نگذار درد و غم بر تو و فرزندانم چیره شود و طوری فرزندانم را تربیت کن که هر کدامشان سربازی فداکار و جانباخته در راه اسلام و ایران عزیز باشند.
پدر عزیزم، مادر مهربانم 
برای من دعا کنید که سرباز خوبی برای وطنم و دینم باشم و اگر در راه وطن شهید شدم و این افتخار بزرگ الهی بر من وارد آمد افتخاری برای شما و خانواده‌ام باشد. به‌قول امام حسین(ع): انسان آزاد به دنیا آمد و باید آزاده باشد و به گفته امام بزرگوارمان امام خمینی(ره): زندگی‌مان که به اسلام خدمتی نکرد، شاید مرگم باعث خدمت و افتخار برای اسلام و وطنم ایران باشد.