kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۱۳۵۶
تاریخ انتشار : ۱۳ آذر ۱۴۰۰ - ۲۰:۰۵
یک ستاره از آن هزار

ستاره هشتم؛ رضا...

 


نشسته‌ام گوشه‌ای و زل زده‌ام به عکس‌هایی که
هرکدام‌شان هزاران حرف نگفته و راز مگو دارند. خیلی از صاحبان عکسی که در این قاب جا گرفته‌اند، حالا مسافر آسمانند و ساکن بهشت و خیلی‌ها که مانده‌اند، زبان به کام گرفته‌اند و همانند آدم‌های همین عکس، ساکتند و خموش؛ فقط نگاه می‌کنند و من متحیرم که در این آسمان پرستاره، باید به کدام شهید متوسل شوم که خودش کمکم کند که بنویسم.
ستاره هشتم باید سنخیتی با امام رئوف، امام هشتم داشته باشد و ستاره‌ای باشد از آسمان هشتم! ستاره‌ای که از آستان رضا(ع) باشد. چند روزی درگیر می‌شوم در جدال بین خودم و نوشته‌ها و یادداشت‌هایم. بی‌اختیار می‌نویسم؛ و رضا ستاره هشتم... کلام و متن ناقص
می‌مانند. رهایش می‌کنم تا خودش به کمکم بیاید و می‌آید.
رضا، مسافر بود و عملیات در اوج. بماند که ترخیصی گرفته بود و می‌توانست برود و اما نرفت.
او ابتدای جنگ در واحد مخابرات یگان رزم بود و به واسطه آشنایی‌اش با یکی از ادواتچی‌ها که بیسیم‌چی‌اش بود به واحد ادوات رفت و همان‌جا ماندگار شد.
با گذشت زمان و با لیاقتی که از خودش نشان داده بود، شد مسئول محور قبضه 107 ادوات لشکر 5 نصر. آقای حسن‌زاده می‌گفت: «سر ظهر بود که برادر امیر پیله‌چیان همه نیروها را توی سنگر جمع کرد و هشدار داد که احتمال پاتک نیروهای عراقی می‌رود!»
موقع تعویض نیروها بود. آن موقع نیروها را هر
ده - پانزده روزی یک‌بار تعویض می‌کردند. گروهان با گروهان و گردان با گردان تعویض می‌شدند. رضا علی‌رغم اینکه مأموریتش تمام شده بود و می‌توانست برود اما احساس مسئولیت کرد و ماند.
جلسه تمام شد. اصلا به قیافه‌اش نمی‌آمد که این‌قدر جسور و شجاع و پرتلاش باشد که برای رفتن به محل استقرارش خداحافظی کرد و رفت در حالی ‌که هر کسی به‌دنبال کار خودش بود. از روی ارتفاعات قلاویزان به سمت عقب برمی‌گشتم که دیدم یک دستگاه موتورسیکلت کنار جاده افتاده. یادم آمد رضا با موتورسیکلت آمده بود خط که خودش را پای قبضه برساند. نگه داشتم و با عجله به سمت موتور رفتم. رضا دارچینی مراغه یک طرف افتاده بود و موتور هم یک طرف دیگر. سرش را بلند کردم و صدایش زدم؛ رضا... رضا... ولی جواب نمی‌داد.
همه‌جای بدنش سالم بود. بدنش را دست کشیدم. دستم خیس شد. زیر بدنش، سمت زمین خیس بود و دستم خونی شد.‌ ترکشی به قلبش اصابت کرده بود. خواستم بلندش کنم که روی زمین نباشد. دلم نیامد. برای همین رو به قبله درازش کردم و با خودم گفتم؛ صاحبی داره و اربابی. تنها به او گفتم؛ سلام مرا به ارباب برسان.
مدتی توفیق داشتم که همسنگرش باشم. اکثر شب‌ها بیدار می‌شد. نماز شب که می‌خواند، پوتین‌های بچه‌ها را واکس می‌زد، در حالی ‌که سعی می‌کرد ناشناخته بماند. رضا واقعاً با اخلاص بود که ستاره شد و شد
«ستاره هشتم...»
موضوع: شهید رضا دارچینی مراغه
منبع: اسناد مرکز جمع‌آوری شهدای ادوات
در دفاع مقدس
نویسنده: ابوالقاسم محمدزاده