kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۵۲۷۵
تاریخ انتشار : ۱۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۳
پرچمداران حسین

ابوتراب؛ بیرقدار شام

 

محمدجواد مهدی‌زاده

اصالت خانوادگی‌اش به ناحیه‌ای به اسم «لِبّایا» برمی گشت؛ شهرکی در نزدیکی محل تلاقی بقاع با جنوب که فاصله زیادی با مرز سوریه ندارد. بعدها هم خودش ساکن منطقه «رُوَیس» در جنوب بیروت شد، اما بیشتر عمر خود را در جوار حرم مطهر حضرت زینب کبری (س) در جنوب دمشق سپری کرد! زندگی‌اش بیشتر از هر چیزی با ارادت به زینب کبری (س) گره خورده بود.
***
ظهرها هر زمان که می‌توانست، با پدربزرگش می‌رفت به زیارت حرم حضرت زینب (س) و نماز جماعت حرم. از وقتی مادرش را در کودکی از دست داده بود، خواهر بزرگ‌ترش از او مراقبت می‌کرد و نمی‌گذاشت فرصت نماز در حرم را از دست بدهد.
***
نوجوان بود که شنیدن اخبار عملیات‌های مقاومت اسلامی علیه صهیونیست‌ها او را به وجد آورد. جنگیدن با صهیونیست‌ها برایش یک کار مقدس بود. زادگاه اجدادیش هم جزئی از بقاع غربی بود که صهیونیست‌ها‌اشغال کرده بودند پس دیگر وقتی برای تأخیر نبود. همراه برادرش محمد رهسپار وطن شد. کم‌کم دوستانش او را با لقب «ابوتراب» شناختند. چون ساکن یکی از محلات جنوب بیروت به نام «رُوَیس» بود، به «ابوتراب رویس» معروف شد.
***
هنگام یک گشت انفرادی زمستانی در اطراف نوار‌اشغالی جنوب لبنان، هفت ساعت در میان برف و سرما گیر افتاد. با دردسر بسیار زیادی از مرگ نجات پیدا کرد اما به محض انتقال به بیمارستان، پزشکان گفتند که پاهای وی از کار افتاده است و باید آنها را قطع کرد. این خبر باعث ناراحتی شدید او شد. دوست نداشت پاهایی که کمک او برای جهاد در راه خدا بودند را از دست بدهد.
همین شد که شروع کرد به استغاثه و توسل. همان شب که قصد داشتند پاهایش را قطع کنند، حضرت امیرالمومنین امام علی(ع) را نه در خواب، که در بیداری در مقابل خود دید. حضرت نگاهی به او انداخت و گفت: «بلند شو و برو به دیدن دخترم زینب (س)!»
بعد از این مکاشفه، با هر تلاشی که بود جلوی قطع پاهایش را گرفت و از دیگران خواست او را به سوریه ببرند. به ضریح مطهر که رسید، ناگهان صحنه دیگری دید. در آن طرف ضریح، بانویی با چهره‌ای که قابل مشاهده نبود اما چادری سفید رنگ داشت، به او گفت: «علی، از جایت بلند شو!»
فهمید که این فرمان را از حضرت زینب (س) شنیده است. دست به ضریح گذاشت و ایستاد. فریاد تکبیر جمعیت بلند شد. «ابوتراب» شفا گرفته بود و حالا باید به میدان نبرد با خیبری‌های ‌اشغالگر در جنوب لبنان برمی‌گشت.
***
جنگ 33 روزه نبردی بود که تا آن روز برای نیروهای مقاومت اسلامی سابقه نداشت. برادران محمود هم مانند بقیه رزمندگانی که وارد صحنه شده بودند، در جنگ زمینی به مقابله با نیروهای ویژه ارتش اسرائیل پرداختند. قسمت این بود که محمد در این جنگ افتخار شهادت را بدست بیاورد و علی همچنان انتظار روز بزرگ‌تری را بکشد.
***
رسم مقاومت اسلامی لبنان، برعکس دیگر شاخه‌های جبهه مقاومت، این است که از تمام رزمندگان خود فیلم وصیت نامه، آن هم با لباس و تجهیزات نظامی، ضبط و پس از شهادت هر کدام، وصیت شان را منتشر می‌کند.
ابوتراب هم مثل بقیه وصیت خواند. ضمنش هم چند آیه از سوره واقعه با ترتیل. کلماتی هم گفت خطاب به اطرافیان و همرزمانش:
«باید اهل بیت (ع)، مشعلی که خدا برای ما قرار داده، را همیشه در مقابل خودمان قرار دهیم تا بتوانیم به رضایت خدا دست پیدا کنیم!»
***
شام به‌هم ریخته بود. آنهایی که می‌گفتند برایشان مهم نیست اسرائیل و آمریکا چه هستند و چه کرده‌اند، کمر بسته بودند که بعد از سرنگون کردن دولت سوریه، مقدسات اهل بیت (ع) مخصوصا حرم حضرت زینب کبری (س)
در شام را تخریب کنند.
ظرف چند هفته، تعدادی از محلات اطراف حرم مطهر به دست تروریست‌ها سقوط کرد. حاج قاسم سلیمانی و سید مصطفی بدرالدین، دو فرمانده نظامی ارشد ایرانی و لبنانی محور مقاومت اسلامی، به همراه تعدادی فرمانده عالی رتبه خودشان را به حرم مطهر رساندند.‌اشک سردار مقاومت با دیدن در بسته حرم حضرت عقیله (س) جاری شد. خاک درب حرم را به سر و دوش خود کشید و رو به دختر حیدر کرار (ع) گفت: «ما با چه رویی به چهره حضرت امیرالمومنین علی(ع) نگاه کنیم وقتی درب حرم شما بسته است، یا عقیله بنی هاشم(ع)؟!» فورا دستور داده شد که حتی با وجود تعداد محدودی رزمنده و مردم مجاور حرم مطهر، باید آن را باز نگه داشت.
***
برای ابوتراب افتخاری بالاتر از این نبود که فرماندهی ارشد جبهه مقاومت اسلامی، دفاع از حرم مطهر زینبی و پاکسازی محلات اطراف حرم مطهر را به او بسپارد. او با تمام قدرت وارد صحنه شد.
پرچم قرمز رنگی از کربلای معلی رسیده بود که نام «قمر بنی هاشم (ع)»
را روی خود داشت. پرچم را برداشت و روی گنبد مطهر رفت. نعره‌ای زد که هنوز هم صدایش تن بقایای اهل خیبر، صفین و نهروان را می‌لرزاند:
«ما نیروی حیدری حسینی شکست ناپذیریم... لبیک یا زینب (س)»
فریاد لبیک تمام حرم و مناطق اطراف را گرفت. چنان ترسی به تروریست‌ها افتاد که به تکاپو افتادند هر طور شده از بازپس گیری مناطق اطراف حرم جلوگیری کنند اما یک چیز را خوب نمی‌دانستند: ابوتراب نه در برابر صهیونیسم عقب نشسته بود و نه در برابر تکفیر عقب می‌نشست!
***
«حُجیره» مهم‌ترین منطقه باقی مانده در دست تروریست‌های تکفیری در نزدیکی زینبیه بود. رزمندگان لبنانی و افغانستانی برای بازپس‌گیری منطقه وارد عمل شدند. زمان عملیات روز تاسوعای حسینی بود. حوالی ساعت 2 بعد از ظهر چهارشنبه 22 آبان 1392، تعدادی نیروهای رزمنده حین پاکسازی حجیره به یک تله انفجاری برخورد می‌کنند. یکی از فرماندهان در دم به شهادت می‌رسد. ابوتراب که به شدت مجروح شده بود، فورا به لبنان منتقل می‌شود. همه برای شفای او دعا می‌کردند. خواست خودش چیز دیگری بود. دو روز بعد به آرزوی همیشگی‌اش رسید.
***
بعد از اینکه پیکر را در جنوب بیروت تشییع و در «روضه الشهیدین» به خاک سپردند، پسر کوچکش را بردند زینبیه، همانجایی که پدرش کودکی‌اش را سپری و جانش را فدایش کرده بود. او را بردند بالای گنبد. با همان سن کم مثل پدرش فریاد زد:
«ما نیروی حیدری حسینی شکست ناپذیریم... لبیک یا زینب (س)!»
صحنه تکرار شد. این بار دورتادور حرم را رزمندگان مقاومت اسلامی گرفته بودند. همه فریاد زدند: «لبیک یا زینب (س)!»