ناگفتههایی از ناجی کردستان
«خسته از قله نبرد برگشتم، خوابم برد. شب دوم و آخر عملیات کربلای دو بود. وقتی وارد قرارگاه شدم، «محمود» نبود، خوابم که برد، آمد! کف پایش را روی انگشت پایم گذاشت و تکانی داد؛ بیدار شدم، دیدم لبخندی زد. گفت:«میدانم خستهای اما بلند شو، غیر از من و تو کسی نمانده. باید امشب کار را تمام کنیم.»
بلند شدم و همراهش رفتم. راه قله را در سیاهی شب یازدهم شهریور سال ۶۵ با هم رو به بالا رفتیم و رفتیم و رفتیم، تا جاییکه او پر کشید و اوج گرفت و اوج گرفت و مسیر هفت آسمان را پیمود و رفت که رفت و من ماندم و یک عمر حسرت دیدار رفیق یکه و دلاورم. از آن شب به بعد هر زمان بهخوابم میآید، همینطوری از خواب بیدارم میکند،کف پایش را میگذارد روی انگشتانم و تکان میدهد و میخندد و میگوید « بلند شو، من آمدم.»
سردار علی صلاحی، از دوستان و همرزمان شهید محمود کاوه، و راوی جملات بالا، ناگفتههایی شنیدنی و قابل تأمل از این شهید برای گفتن داشت. به مناسبت 11 شهریور، سالگرد شهادت ستاره طلایی کردستان محمود کاوه، به گفت وگو با سردار صلاحی پرداختیم.
لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید که در چه زمینهای با شهید محمود کاوه همرزم بودید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. با نام خدا و یاد حضرت امام و شهدا و آرزوی سلامتی برای رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیتالله
امام خامنهای. اینجانب علی صلاحی بهعنوان معاونت عملیات لشکر ویژه شهدا در زمان فرماندهی ابر مرد جبههها شهید محمود کاوه و سپس در مقطعی هم به عنوان قائممقام لشکر ویژه شهدا فعالیت میکردم. اکنون نیز بهعنوان خادم لشکر در خدمت مردم و انقلاب اسلامی و در راس همه حضرت امام خامنهای هستیم.
با شهید کاوه از چه زمان و چه مقطعی آشنا شدید؟
البته بنده مدتها در جبهه جنوب بودم و شهید کاوه هم در جبهه کردستان. اما آن دوران نام محمود کاوه در تمام جبهه جنوب نام
بلند آوازهای بود؛ وصف رشادتها و پیروزیهای او دهان به دهان میچرخید و میدانستیم که کاوه ناجی و قهرمان جبهه کردستان است. البته ایشان خود را فرزند کردستان میدانست و خادم مردم مناطق کردنشین بود اما آنچه واقع شد و آنچه میدانیم این حقیقت است که او با همت والا و عزمی راسخ و ایمانی سرشار و شجاعتی بیپایان ناجی کردستان شد.
از سال ۶۳ به بعد بنده رسما و با امضاء شهید کاوه عضو لشکر ویژه شهدا شدم و جالب اینکه همان روز اول حضورم در لشکر مصادف با آغاز روز اول عملیات لیله القدر شد. این نشان میداد این لشکر تا چه میزان توان بالای عملیاتی داشت و ما در همان دوران در جنوب هیچ عملیاتی نداشتیم اما در منطقه شمالغرب لشکر ویژه شهدا دائم در حال طرح ریزی و اجرای عملیات بود که این نشات گرفته از تفکر بالا و بسیار فکورانه شهید کاوه داشت.
چه ابعادی از زندگی شهید کاوه پنهان مانده که باید از نو شناخت؟
اتفاقا بهعنوان یکی از یاران نزدیک اوعرض میکنم؛ این مسئله ایاست که به آن خیلی انتقاد دارم. محمود کاوه را بیشتر از بُعد نظامی و فتوحات چشمگیر و بینظیرش مورد بررسی و تمجید قرار میدهند که این خیلی هم عالیاست اما همه محمود کاوه این نبود.
کاوه شخصیتی چند بعدی و شش دانگ داشت؛ آدمی نبود که فقط در بعد نظامی، نبوغ بیپایان داشته باشد بلکه در همه ابعاد زندگی یک فرد شاخص و منحصر بهفرد بود.
نمونهای را در خاطر دارید که ذکر بفرمایید؟
بله؛ مثلا ایشان هر سال در مسابقات قرآنی لشکر در همه بخشها از تجوید و قواعد و قرائت همراه دیگر بچهها شرکت میکرد و جالب اینکه هر سال هم اول میشد و جایزه خود را به نفر چهارم میداد. چنان صوت زیبایی داشت که همه ما شیفته شنیدن قرائت قرآن برادر محمود بودیم.
در مسائل اجتماعی بسیار رئوف و خونگرم و مهربان و مردمدار بود و مردم منطقه کردستان خیلی دوستش داشتند واشتیاق به همنشینی و دیدار با شهید کاوه در آنها موج میزد. از طرفی تا پایش را به محوطه لشکر میگذاشت نیروهای بسیجی و رزمندهها او را دوره میکردند و با او عکس یادگاری میگرفتند و او همیشه با روی خوش و لب خندان از آنها با آغوش باز استقبال میکرد؛ بچههای لشکر به شکل عجیبی او را دوست داشتند. اینچنین محبوبیتی آن هم برای او که خود در اوج جوانی بود بسیار جای تفکر داشت در حالیکه نشان میدهد شهید کاوه چقدر روی اخلاق و کرامت انسانی خود و خودسازی معنوی که بعد از شهادتش حضرت آقا هم روی این بعد زندگی محمود کاوه تاکید داشتند و سخنرانی هم کردهاند کار کرده است.
با توجه به مشغله کاری زیادی که شهید کاوه داشت به امورات شخصی و مشکلات بچههای لشکر هم رسیدگی میکرد؟
صد البته! همین که میگویم شهید کاوه منحصر بفرد بود و ابعاد زندگیش را باید از نو واکاوی کرد از این باب است. مثلا ما در لشکر ویژه شهدا یک جوان بسیار دلاور و شجاع بهنام مصطفی شاکری داشتیم که بهخاطر لیاقت بسیارش در لشکر ما مسئول محور شد و شهید کاوه وی را خیلی دوست داشت. مصطفی چون در کردستان عملیات زیاد انجام میداد صورتش زخم خورده بود و خلاصه هر جا برای خواستگاری میرفت جواب منفی میشنید. شهید کاوه از این قضیه مطلع شدند و من را خبر کردند و گفتند «حاج علی جریان مصطفی شاکری از این قرار است و من دوست دارم این جوان ازدواج کند و شما مامور هستی از طرف من که برای مصطفی یک همسر خوب و شایسته پیدا کنید.» من هم گفتم چشم و راه خراسان را در پیش گرفته و مدتی چند نفر را مد نظر گرفتم و با توجه به جمیع جهات به این نتیجه رسیدم که دختر عموی خودم را برای مصطفی خواستگاری کنم. یکروز رفتم سر زمین و با عموی خودم صحبت کردم و گفتم محمود کاوه جوانی بنا دارد جوانی را سروسامان بدهد و من را فرستاده که دخترت را خواستگاری کنم. عمویم وقتی نام کاوه را شنید، به خاطر علاقه و ارادتی که به برادر محمود داشت قبول کرد و خلاصه چندی بعد این دو جوان ازدواج کردند.
شهید کاوه هم برای عروسی آمدند؟
بله، آمد و چه آمدنی! باید ساعت چهار- پنج بعد از ظهر از مشهد به فخر آباد میرسید که خطبه عقد خوانده شود ولی ساعت 11-12 شب رسید. ازش پرسیدیم چرا دیر آمدید گفت به هر آبادی و شهر و پایگاهی که در بین راه رسیدم مردم جلو ما را میگرفتند و لطف داشتند بهخاطر همین دیر رسیدم. نهایتا با آمدن شهید کاوه خطبه عقد بین مصطفی شاکری و همسرش جاری شد.
هر چند که چند روز بعد با شروع عملیات کربلای دو هر دو این عزیزان یعنی محمود کاوه و داماد تازه به حجله رفته آقا مصطفی شاکری بهشهادت رسیدند و همه ما را داغ دار کردند.
در خاطر دارید که شهید کاوه پیش شما از شهیدان یاد کند؟ و ایشان که خود شهید شدند چطور وصف شهدا را میگفتند؟
بله شهید کاوه دائما یاد شهدا میکرد. ورد زبان او یاد شهیدان بود و به هر کجا میرسیدیم و یا نامی از نقطه و منطقهای که میآمد فوری یاد شهدایی که آنجا مجاهدت میکردند را زنده میکرد.
مثلا نام کدام شهدا را بیشتر میبرد؟
بیشتر از همه نام شهید ناصر کاظمی را من از ایشان شنیدم. ناصر کاظمی نامی بود که بعد از شهید کاوه دیگر کسی یادش نکرد اما شهید کاوه در پاسداشت یاد ناصر کاظمی کم نمیگذاشت و آنچنان او را بااشتیاق در کلام گرمش وصف میکرد که همه متحیر میشدیم و زحمات او و شهیدان دیگر از جمله گنجی زاده و ولی نژاد و علی قمی و ابراهیم امیر عباسی و سید علی توکلی و صوفی از همدان و طالقانی از تهران و... راخیلیهای دیگر را ارج مینهاد.
از شهید بروجردی چه میگفتند؟
بهخاطر دارم شهید کاوه، شهید بروجردی را همیشه به بزرگی و احترام یاد میکردند و میگفتند شهید بروجردی پدر معنوی بچههای رزمنده سپاه و بسیج در خطه کردستان است؛ خیلی از زحمات شهید بروجردی یاد و تمجید میکرد. احترام عجیبی برای شخصیت شهید بروجردی قائل بود.
شهید کاوه هر فرمانده و یا رزمندهای که کاری موثر در جبهه کردستان انجام داده بود را محال ممکن بود یاد نکند. این را به این خاطر عرض میکنم که کاوه خودش را در منطقه کردستان و آذربایجان غربی وقف انقلاب و مردم کرده بود و در جای جای منطقه از لحاظ کار عملیاتی تا امور فرهنگی و اجتماعی و... تاثیرگذاربود،و مطمئنم هر نیرویی که کاری موثر و قاطع در منطقه کرده بود شهید کاوه در حرفها و سخنرانی هایش از آنها یاد میکرد. شهید کاوه کارهایی را که در منطقه موثربود دائما یادمیکرد و زحمات شهدا را بهخاطر همه ما میآورد. تاکید میکنم یاد شهید ناصر کاظمی و تاثیر ایشان در جبهه کردستان خیلی مد نظر شهید کاوه بود.
رجب غلامی را شما به لشکر ویژه شهدا آوردید؟
بله بنده در شهر خودم بجستان با رجب غلامی که در یک نانوایی کار میکرد آشنا شدم و او را که دوست داشت به جبهه کردستان و لشکر ویژه شهدا وارد شود به مهاباد مقر لشکر برده و به شهید کاوه معرفی کردم که بعدها یک نیروی نمونه و نخبه عملیاتی در واحد تخریب شد؛ رشادتی بینظیر داشت و اهل زهد و تعبد و ورع بود. شهید کاوه به رجب اعتماد و اعتقاد داشت و رجب هم با همان پاکی و دیانت و رشادت فراوانش توانسته بود خودش را در دل کاوه جا کند. امروزه میبینم که ماجرای زندگی رجب غلامی نقل محافل است و گاهی رادیو و تلویزیون هم او را یاد میکنند و یا میبینم برایش کتاب چاپ میکنند و مزارش هم حاجت میدهد. رجب را مجاهد غریب لقب دادهاند.
در مدتی که با شهید کاوه بودید ایشان با چه کسانی بیشتر دوستی و رفاقت داشتند؟
حسن خرمی، شهید محراب، احمد ظریف، قلی محبوب خواه، حاج حسین رضوانی، حاج احمد فلاح، حشمت جلیلیان، شهید سید علی کشمیری، شهید قمی، شهید اسدالله کشمیری، حسن عمادالاسلامی و...
علائق شخصی شهید کاوه چه بود یا به عبارتی در مسائل فردی بیشتر وقتش را صرف چه اموری میکرد؟
ایشان به تیراندازی و فوتبال علاقه زیادی داشت و بسیار اهل شوخی و بگو بخند با اطرافیانش بود.
در مسائل نظامی بیشتر روی چه اموری تاکید داشتند؟
غافلگیری دشمن و تسلط هر نیرو بر سلاح و ماموریت محوله و نیز آمادگی جسمانی و تقویت بنیه معنوی نیروها.
تعریف شهید کاوه از کوموله و دمکرات چه بود؟چطور آنها را توصیف میکرد؟
نیروهای مزدور و خود فروخته!
آیا از آرزوهایی که در سر داشت با شما چیزی میگفت؟
آزاد سازی کامل کردستان و بازگشت کامل مردم سقز به دامن انقلاب و نوسازی کردستان و آبادانی سقز، مهمترین آرزوی او بود. جایش خالی بود که افتتاح فرودگاه سقز را شاهد باشد؛ میگفت اگر به کردها کمک کنیم در شهرها سرمایهگذاری کنند،کشاورزی مدرن راه بیندازند، معادن را فعال و استخراج کنند، اگر برق و آب و گاز و جاده داشته باشند، اگر روی تحصیل و فرهنگ مردم کار شود، برای حفاظت از سرمایه خودشان هم که شده از خرابکاری و جنگ و نا امنی استقبال نخواهند کرد.
شب آخر یعنی شب دوم عملیات کربلای ۲
را که با هم به خط زدید توصیف بفرمایید.
هر وقت به آن شب فکر میکنم از شدتگریه سردرد میشوم. اجازه بدهید وارد ماجرای آن شب و شهادت برادر محمود نشویم.چون تداعی خاطره شهادت او باعث میشود احوالات روحیام بههم بریزد. واقعا از فکر کردن به شبی که منجر به شهادت محمود کاوه شد هراس دارم وگریزانم.
با این حال شنیدن آن از زبان شما که تا آخرین لحظه در کنار شهید کاوه بودید بسیار شنیدنیاست؟
خواهش میکنم. ما شب اول روی قله عمل کردیم و با دشمن بعثی زد و خورد سنگینی داشتیم و تا ساعت 11 ظهر روز دهم شهریور سال ۶۵ روی قله بهسمت هم گلوله میزدیم. بعد از طریق بیسیم به شهیدکاوه گفتم مهمات ما رو به اتمام و نیروها هم زخم خورده و مجروح هستند؛ البته به رمز! ایشان هم فرمودند بیایید پایین. زمانیکه من به پایین آمدم کاوه به جلسه قرارگاه رفته بود و موقع برگشت ایشان من خواب بودم که وارد سنگر ما شد و با پایش کف پای من را تکان داده و خندید و بعد گفت بیدار شو که امشب خیلی کار داریم و کسی جز ما دو نفر نمانده و باید امشب کار را تمام کنیم. آن شب من هرگز فکر نمیکردم خود برادر محمود هم تصمیم به حضور در خط دارد.
زمانیکه جهت وداع با یاران با همه دم سنگر روبوسی میکردیم محمود با من دست داد ولی روبوسی نکرد که من خیلی متعجب شدم و گمان کردم از من ناراحت است و در مسیر به سمت قله این فکر که چرا محمود با من روبوسی نکرد دائم در ذهنم بود. تا اینکه از عقب ستون دیدم یکنفر با دو بیسیم چی بهسمت ما میآیند. نزدیک که شدند محمود و دو بیسیم چی او را دیدم. بهما که رسید خندید و آغوش باز کرد و گفت حالا بیا رويت را ببوسم!
او را به جان امام قسم دادم که همراه ما نیاید، اما قبول نکرد و گفت: باید باشم! از طرفی آقایانی که در قرارگاه در سنگر مانده بودند و جرات نکردند ما را همراهی کنند باعث دلخوری شهید کاوه شده بود و خودش به صرافت فتح قله افتاده بود. و یقین دارم اگر خدا به او عمر میداد و از قله پایین میآمد. عذر خیلیها را که بعدها صاحب ادعا شدند از لشکر ویژه شهدا میخواست و اخراج میکرد!
ما با هم ستون لشکر را به بالای قله ۲۵۱۹ هدایت کردیم. در نهایت به همان جایی رسیدیم که شب قبل از آن جنگ سختی در گرفته بود. به همین دلیل هم محمود کاوه پرسید راهی به ذهنت میرسد که مانند شب قبل عمل نکنیم؟ من پیشنهاد مسیر جدیدی را که شب قبل شناسایی کرده بودم دادم و ایشان پذیرفت و بنا شد ستون را دو شاخ کنیم؛ یک ستون همراه ایشان از مسیر شب قبل برود و یک ستون همراه من از راه جدید بهسمت نوک قله حمله کنیم؛ اين آخرین دیدار من و برادرم محمود کاوه بود که بر بلندای ۲۵۱۹ عراق اتفاق افتاد و دقایقی بعد هم خبر شهادت او در بیسیمها غوغا به پا کرد! ما درگیر عملیات شدیم و وارد سنگرهای دشمن شده و مشغول پیشروی بودیم که بنده گلوله خوردم. پس از مدتی بهدلیل خونریزی از هوش رفتم. فردای آن روز هم آقای محبی و سردار خلیل آبادی پیکر شهید کاوه را از قله پایین آوردند. آن روز قلب همه ما شکست و گویی دنیا روی سرم خراب شده بود.
روز خیلی سختی بود؛ باور اینکه محمودکاوه دیگر نیست برایم غیر قابل تصور و تحمل بود! تحمل اینکه دیدار او دیگر برایم مقدور نیست و دیگر او را در لشکر ویژه شهدا نمیبینم تصوری محال بود که متاسفانه واقع شده بود. از آن زمان تا به الان واقعا از فکر کردن به آن روزها هم حذر میکنم. گاهی که ناخودآگاه فکرش به ذهنم خطور میکند سردردی عجیب میگیرم. نهایتا گاهی با تصویر زیبایی از تابلوی او که از طرف خواهر و خواهرزادههایش بهمن اهدا شده مکالمه و نجوا میکنم و درددلهایم را به او میگویم.