یک شهید، یک خاطره
جنگ واجبتر است
مریم عرفانیان
آقا تقی و همسرش بلافاصله بعد مراسم عقد برای کار در جهاد به تربتحیدریه رفتند تا از آنجا به اهواز بروند.
مدتی بود از او خبری نداشتیم. تمام افراد خانواده آرزوی دیدارش را داشتند. دنبال فرصتی میگشتیم که به دیدار آقا تقی و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید این فرصت دست داد و به اهواز رفتیم.
***
هیچگاه فکر نمیکردم زندگی تقی اینقدر زاهدانه باشد! وقتی وارد خانهاش شدم بیاختیار گریهام گرفت. زندگیاش خیلی ساده بود! سادهتر از آنکه بتوان تصور کرد. تمام زندگیاش خلاصه میشد در دو پتو که آنها را هم از جهاد به امانتگرفته بود. یکی از پتوها حکم زیرانداز را داشت و دیگری نیز به عنوان روانداز استفاده میشد. دیدن آن صحنه دلم را به درد آورد؛ آخر مادر بودم و دلنگران... آنها حتی بالش هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند! آقا تقی از اورکتش به جای بالش استفاده میکرد و خانمش هم از چادرش! دو تا بالش با خودمان برده بودیم که آنها را گذاشتم و گفتم: «لااقل این بالشها را زیر سرتان بگذارید.» این همة زندگیشان بود و تمام فکر و ذکر آقا تقی جنگ بود! اگر از چیزهای دیگر حرفی به میان میآمد میگفت: «جنگ واجبتر است.»
خاطرهای از شهید محمدتقی رضوی مبرقع
راوی: اشرف سادات سیدآبادی، مادر شهید