kayhan.ir

کد خبر: ۱۷۶۵۹۸
تاریخ انتشار : ۱۶ آذر ۱۳۹۸ - ۲۱:۵۶
وقتی تعهد به تخصص، بیمارستان را خانه‌ یک پزشک می‌کند

کز آن طبیب ندارد‌گریز بیماری




زینب مرزوقی

مطلبی با این مضمون در فضای مجازی نظرم را جلب می‌کند: «دکتر کاوه جاسب، فرشته‌ای است در لباس سفید پزشکی که از سال87 ساکن یک اتاق شد در بخش انکولوژی بیمارستان شفای اهواز. تا هر ساعت از شبانه‌روز اگر بیماری به او نیاز پیدا کرد درِ اتاق او را بزند و او بر بالینش حاضر شود. کاوه جاسب پدر همه کودکان سرطانی است. یک انسان به تمام معنا.»
پس از هماهنگی‌های لازم برای گفت‌وگو بالاخره روز موعود فرا می‌رسد. برای گرفتن گفت‌وگو همراه دکتر به بخش اطفال مبتلا به سرطان بیمارستان شهید بقایی می‌روم. با اینکه از او وقت قبلی گرفته بودم اما اول سراغ ویزیت بیمارانش می‌رود از همان ابتدای کار تقریبا اخلاق و منش دکتر جاسب دستم می‌آید. توی بخش صدای‌گریه بچه‌ها همراه با آوایی توامان از ناله به گوش می‌رسید و قلب هر آدمی ‌را به درد می‌آورد.
دکتر مشغول ویزیت و بررسی آخرین وضعیت اولین بیمارش در بخش می‌شود. مادر کودک نیز همزمان از وضعیت پسرش برای دکتر می‌گوید و دکتر هم با حوصله به حرف‌هایش گوش می‌دهد سپس داروهای لازم را برای بیمارش تجویز می‌کند. به سراغ بیمار دوم می‌‎رود؛ کودک به محض ورود دکتر شروع به‌ گریه و زاری می‌کند و به او می‌گوید: «دکتر درد دارم؛ چرا مسکن را قطع کردی؟» از اتاق خارج می‌شوم، احساس می‌کنم رنج و غمِ جمله آن پسر بچه مثلِ یک شئ نوک‌تیز، روی روحم کشیده شد.
دکتر نام تک‌تک بیمارانش را از بر بود و همه‌شان را موقع ویزیت به من معرفی می‌کند؛ پسر بچه‌ها را «رفیق» صدا می‌زد و با تمام کودکانی که زیر نظرش بودند شوخی می‌کرد. وقتی که بالای سر بیمار می‌رفت نه بیمار و نه خانواده‌اش احساس نمی‌کردند که دکتر یک فرد غریبه است و نه او خودش را بالاتر و برتر می‌دید. دقیقاً مانند یک پدر که به ملاقات کودک بیمارش رفته باشد رفتار می‌کرد همان قدر با محبت و صبور. او تمام تصوراتم را از پزشکان برهم می‌زند. برای من این همه مهربانی و صبر در قامت یک پزشک تعجب برانگیز است.
پس از پایان ویزیت بیمارانش در بیمارستان شهید بقایی از من می‌خواهد برای انجام گفت‌وگو همراه او به بیمارستان شفا بروم. به سمت ماشین دکتر می‌رویم، ماشینش را در گوشه‌‌ای بیرون از جای پارک مخصوص به خودش پارک کرده بود. وقتی از او دلیل این کار را جویا می‌شوم می‌گوید: به‌نظرم لزومی ‌ندارد یک دکتر جای پارک مخصوص به خودش داشته باشد. من هم مانند سایر انسان‌ها هستم. مگر چه فرقی با بقیه دارم؟
حس کنجکاوی خبرنگاری امانم را بریده بود؛ از صبح که با دکتر همراه شده بودم حتی 5 دقیقه‌ هم زمان برای گفت‌وگو با او پیدا نکرده بودم زیرا دکتر جاسب ویزیت بیمارانش را به گپ‌و‌گفت با من ‌ترجیح داده بود و این دقیقاً همان وجدان کاری است که جامعه‌ ما این روزها به‌شدت به آن نیاز دارد.
بالاخره توی مسیر بیمارستان شفا از دکتر درباره آن اتاق می‌پرسم و او توضیح می‌دهد: قریب به 9 سال یعنی از سال87 تا 96 در همان اتاق بیمارستان شفا زندگی می‌کردم. تنها دلیلم برای زندگی در آن اتاق این بود که بیشتر با بیمارانم در ارتباط باشم تا چیزهای بیشتری در کنارشان بیاموزم. نمی‌گویم هر لحظه که در آن اتاق حضور داشتم جان کسی را نجات دادم اما در یک ماه مواردی پیش می‌آمد که به راستی همین اتفاق می‌افتاد. اتاقم نزدیک آی سی یو بود و گاهی برای اتفاق‌هایی مانند خونریزی به سراغم می‌آمدند؛ بالای سرشان می‌رفتم و علاوه‌بر اینکه کارهای لازم را انجام می‌دادم چند ساعتی نیز کنارشان می‌ماندم. حتی یک‌سال و نیمی‌ که رئیس بیمارستان شفا شدم نیز در همان اتاق در بخش، کنار بیماران ماندم.
دکتر جاسب ادامه می‌دهد: اگر بخواهم درباره خودم فکر کنم و به شما بگویم موضوع این است که من هیچ تقدسی برای خودم قائل نیستم و هیچ برتری نسبت به دیگران احساس نمی‌کنم. نمی‌خواهم شعاری صحبت کنم؛ واقعیت این است که همه ما می‌دانیم که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است اما حلقه اتصال بین درک و عمل چیست؟ نمی‌فهمم چرا باید نسبت به دیگران تقدس داشته باشم؛ پزشک هستم که باشم! مردم ما احترام بسیار زیادی برای یک پزشک قائل هستند و این امر خیلی خوبی است ولی من خودم برای خودم نباید تقدس قائل باشم. اگر بخواهیم علی‌وار زندگی کنیم نباید خودمان را برتر ببینیم.
به کلینیک شفا می‌رسیم. همراه دکتر وارد کلینیک می‌شوم؛ کودکان بسیاری در کنار والدین‌شان به انتظار دکتر جاسب نشسته‌اند. به محض ورود دکتر تمام آنها از جا بلند می‌شوند؛ انگار کسی از آسمان به زمین آمده باشد؛ پدر و مادرهای کودکان بیمار دقیقاً چنین حسی نسبت به دکتر داشتند.
به محض ورود به اتاق دکتر شوکه می‌شوم. دیوار پشتِ سرش پر بود از نقاشی‌های کودکانه‌ای که به او هدیه داده بودند. همه آنها را به دیوار چسبانده بود؛ ناخودآگاه لبخندی از این همه مهر روی لبم نقش بست. به راستی که واژگان گاهی وقت‌ها لال می‌شوند و نمی‌توانند حق مطلب را ادا کنند.
این‌بار برای ویزیت پشت میز می‌نشیند؛ بیمارها یکی یکی همراه با پدر و مادرانشان وارد می‌شوند تا دکتر طبق پرونده‌ وضعیت‌شان را بررسی کند. گوشه‌ای می‌نشینم و از دور تماشا می‌کنم؛ احساس می‌کنم دکتر جاسب با واژه خستگی ناآشنا است.
پسر بچه‌ای همراه با مادرش وارد می‌شود؛ دکتر باز هم با گشاده‌رویی از او استقبال می‌کند. همین که رو‌به‌رویش می‌نشیند رو به من می‌گوید: «محمد را ببین؛ از آن مردهای قوی روزگار است.»
دکتر جاسب دستش را روی میز می‌گذارد و این‌بار از محمد می‌خواهد تا برای اثبات قدرت بدنی‌اش با او مچ بیاندازد. جوری غرق دنیای کودکانه محمد و زورآزمایی با او می‌شود که انگار سال‌های سال است کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و میان آنها رفاقتی ناگسستنی برقرار است.
در حین ویزیت بچه‌ها، با تلفن پیگیر برگزاری یک جشنواره خیریه به نفع کودکان مبتلا به سرطان نیز هست. برای کمک به این کودکان از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کند و تماما حواسش به همه چیز هست تا چیزی از قلم نیفتد.
بین مراجعه‌کنندگان عده‌ای از روستاها و شهرستان‌های خوزستان نیز بودند. مردمانی ساده‌دل که حرف‌ها و کارهایشان همه از صداقتشان نشات می‌گرفت و ابراز علاقه‌شان نسبت به دکتر برایم بسیار جذاب و دیدنی بود. مادر یکی از بیماران برای دکتر نان پخته بود و دیگری از زیارت اربعین عطری به‌عنوان سوغاتی آورده بود. هر کس در دنیای خودش با هرچه در توان داشت می‌خواست نسبت به دکتر جاسب ابراز ارادت کند، یکی با محبت‌های زبانی و کلامی ‌و دیگری با هدیه‌های ساده اما باارزش بالای معنوی.
کنار دکتر جاسب گذشت زمان را احساس نمی‌کنم. زمان حضورم برای مصاحبه تمام شد ولی من هنوز گفت‌وگویم ناقص مانده بود اما با این وجود خوشحال بودم. چرا که باز هم دکتر رسیدگی به بیمارانش را به گفت‌وگو با یک خبرنگار ‌ترجیح داده بود و اگر غیراز این می‌شد جای ناراحتی و افسوس داشت.
فردای همان روز باز هم در بخش کودکان مبتلا به سرطان برای ادامه‌ گفت‌‎وگو حاضر می‌شوم و سراغ دکتر می‌روم. همانند روز گذشته پس از انجام کارهای روتین بالاخره برای صحبت با من زمانی در نظر می‌گیرد.
او سخنانش را درباره اتاقش در بیمارستان شفای اهواز تکمیل می‌کند: با وجود اینکه می‌توانستم خوابگاه یا خانه‌ای از دانشگاه علوم پزشکی جندی‌شاپور بخواهم اما می‌خواستم در یک اتاق در بخش باشم. حتی زمانی که استاد دانشگاه و رئیس بیمارستان شدم نیز قصه همین بود زیرا اعتقاد من این است که در بخش بیشتر می‌توانم با بیمار و بیماری‌اش درگیر شوم و چیزهای بیشتری نیز یاد بگیرم.
دکتر جاسب ادامه می‌دهد: همانجا در آن اتاق ماندم، اتاق مانند خانه و مریض‌ها هم خانواده‌ام شدند. نه آنها احساس می‌کردند که من فردی غریبه و یا پزشک هستم و نه من این احساس را داشتم که با آنها فاصله‌ای دارم. به اتاقم می‌آمدند و دور هم حتی غذا می‌خوردیم. پس از زمان حضور در کلینیک ابوذر به بیمارستان شفا می‌رفتم، آن موقع‌ها کلینیک ابوذر سروسامانی داشت و تا ساعت11 شب باز بود. ساعت11 شب که به بیمارستان شفا بازمی‌گشتم تازه زندگی ما آغاز می‌شد. محل استراحت و تفریحم نیز همان اتاق در بیمارستان بود و برایم خستگی نداشت.
او درباره واکنش‌های افراد نسبت به این‌کارش تصریح می‌کند: جامعه و یا صنف پزشکان شاید این نوع نزدیکی پزشک و بیمار را نپسندد. اگر کاری که انجام می‌دادم مورد پسند سیستم پزشکی بود هنوز من در همان اتاق فعالیت داشتم.
وقتی از دکتر جاسب می‌پرسم در این چند سالی که نزدیک بیمارانتان زندگی می‌کردید به چه چیزی رسیدید عنوان می‌کند: بیمارها یک سلوک اجباری دارند. در هر حرکتی ما باید یک اصطکاک داشته باشیم تا حرکت کنیم؛ در عرفان نیز از مرتاض هندی گرفته تا عرفای اسلام همه‌شان چیزهایی را از خود سلب کرده‌اند و سختی‌هایی چشیدند تا به مرحله‌ای مشخص در عرفان رسید‌ه‌اند. قصه این کودکان نیز جدا از این‌ اشخاص نیست. معمولا مردم می‌گویند تنها بچه‌های خاص بیمار می‌شوند و انگار خدا گلبرگ چین
 است اما من می‌گویم این کودکان در طول بیماری‌شان به‌خاطر دردهایی که می‌کشند بزرگ می‌شوند و به یک سلوک اجباری برحسب اتفاقی که برایشان افتاده است می‌رسند.
دکتر با حالتی خاص از بیمارانی می‌گوید که پس از تحمل رنج و دردِ بیماری دیگر چیزی جز ذات خوبی برایشان مهم نبود و همین درد روحِ آنها را بلند و بزرگ کرده بود. او خاطره‌ای درباره یکی از بیمارانش را این‌گونه تعریف می‌کند: زمانی که دانشجو بودم پیشِ بیماری از یک پزشک خواهش می‌کردم تا کار آن بیمار را انجام دهد. یک‌ باره بیمار جلو آمد، دستم را گرفت و از من خواست تا برویم. چیزی که از پزشک می‌خواستم مرگ و زندگی آن کودک بود. کودک می‌دانست که اگر اینکار انجام نشود او می‌میرد ولی وقتی جلو آمد و دستم را گرفت به من گفت دکتر بیا برویم، التماس نکن! این یعنی این آخر خط دل بریدن و انسانیت بود. اینکه هیچ چیزی دیگر برایت مهم نباشد.
از او می‌پرسم به‌عنوان کسی که در دل جامعه پزشکی است چه انتقادی از این صنف دارد؟ و دکتر پاسخ می‌دهد: باز هم می‌گویم نقد من به جامعه پزشکی تقدس‌پنداری کاذب بین افراد آن است. اگر آن را از خودمان دور کنیم شاید قابل ستایش شویم اما اکنون نه؛ هرقدر بخواهیم خودمان را بالاتر بدانیم نمی‌شود. پزشک‌ستیزی‌ای که امروز در جامعه ما به‌وجود آمده نتیجه همین اتفاق است چرا که ما برای خودمان تقدسی قائلیم که ظرفیت آن را نداریم. احساس می‌کنم ما باید به سیستم گذشته برگردیم یعنی زمانی که طبیب یک حکیم بود و پزشکی اختلاف طبقه مالی برای کسی ایجاد نمی‌کرد. متأسفانه اکنون فضا به‌گونه‌ای است که هرکس «می‌تواند» وارد پزشکی می‌شود و «خواستن» به تنهایی چاره ساز نیست. اگر این اختلاف از بین برود آن وقت است که می‌بینیم چقدر پزشک بین افراد جامعه دوست داشتنی می‌شود و پزشک شخصی می‌شود که جان یک بیمار را نجات می‌دهد و دسترسی به آن راحت است ولی وقتی شاهد این باشیم که برای دیدن پزشک باید هزینه‌ای را بپردازیم و از سه ماه نوبت بگیریم دیگر هیچ جایگاه ارزشمندی نخواهد داشت.
دکتر جاسب حالا گرم گفت‌و‌گو است اما احساس می‌کنم چیزی در این گفت‌وگو او را آزار می‌دهد که او بسیار صادقانه از ناراحتی‌اش بابت دیده شدن می‌گوید: احساس می‌کنم این دیده شدن محبوبیت آدم را کم می‌کند و انگار دیگر حساب پنهانی با خدا ندارم. واقعیت این است که من زمان دانشجویی‌‍‌ام نیز همین‌گونه کار می‌کردم اما به‌خاطر کارم پولی نمی‌گرفتم و به این دلیل حس معنویت بالاتری داشتم.
دکتر هیچ‌وقت برای خود مطبی نداشته و با اعتقاد راسخ به این کار عنوان می‌کند: من هیچ‌وقت از دست هیچ مریضی پولی نگرفته‌ام و نمی‌گیرم چرا که به خودم شک دارم و همیشه از این موضوع می‌ترسم که با باز کردن مطب؛ بیمار را بی‌هیچ علتی به آنجا بکشانم.
او در انتقاد به روند کلی درمان در کشور تصریح می‌کند: مدیریت درمان ما در کشور درست نیست. خیلی وقت‌ها با یک قلم و امضا می‌توان درد بسیاری از بیماران را کم کرد اما همین کار کوچک را دریغ می‌کنند. چهار سال است که درمانگاه ما با بیمارستان فاصله دارد؛ با یک کار بسیار ساده و بدون هزینه می‌توان درمانگاه را به بیمارستان منتقل کرد اما این کار صورت نمی‌گیرد. من برای ویزیت به بیمارستان می‌آیم و در همان زمان بیمار من در درمانگاه به انتظارم نشسته است، به درمانگاه می‌روم سپس بیمارم در بیمارستان بد حال می‌شود. باید این دو را کنار هم تجمیع کنند تا این مشکل حل شود. متأسفانه هر کجا سیاست وارد شد آنجا آلوده به فساد شد و درمان ما نیز مستثنا از این مسئله نیست. گفت‌وگویم به پایان می‌رسد و دکتر جاسب برای ویزیت سایر بیمارانش این‌بار به درمانگاه شفا می‌رود. ناخداگاه در ذهنم این جمله از مقام معظم رهبری نقش می‌بندد: در جمهوری اسلامی هر کجا قرار گرفته‌اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه‌ کارها به شما متوجه است. بی‌شک اگر تعهد دکتر جاسب نسبت به تخصصش نبود هیچ‌وقت نه او و نه هیچ فرد دیگری حاضر نمی‌شد که10 سال از عمر خود را در یک اتاق با شرایطی خاص بگذراند اما این اتفاق رقم خورد چرا که تعهد به امری می‌تواند سخت‌ترین لحظات را نیز به شیرین‌ترین تصویرها و لحظه‌ها تبدیل کند.
به‌نظر می‌رسد ‌ترفند دکتر جاسب برای درمان بیمارانِ کوچکش داروها و تجویزهای پزشکی لازمِ این بیماری نباشد. بلکه نیروی ورای دنیای مادی و سیاه ما، اکسیر حیاتِ این پزشک برای بیمارانش است؛ و چه چیزی غیر از «مهر و محبت» می‌تواند تا سر حدِ تولدی دیگر به آدمی‌جانی تازه ببخشد؟