بازخوانی یادداشت مرحوم امیرحسین فردی خطاب به محسن مخملباف
اسب درشگهای در دست قصابان اسرائیلی
مطلب زير، به قلم استاد اميرحسين فردي در ٢٨ تير ١٣٨٨ در دوران فتنه آمريكايي و اسرائيلي، در كيهان منتشر شد. اين نوشته نشانگر تعهد و نگاه انقلابي استاد در هنگامي است كه برخي خواص ادبي و فرهنگي در بيان نظر مردد بودند و ماهيت اصلي خود را برملا كردند. به مناسبت ماه درگذشت آن نويسنده - ارديبهشت- مطلب زير را كه در واقع نامه اي به دوست دوران جواني استاد است، بازنشر میكنيم:
پارسال وقتي همكارانم در تحريريه كيهان بچهها، عكس تو را كه در جشنواره كن انداخته بودي نشانم دادند، اول نشناختمت، بعد هم كه شناختم، خندهام گرفت و
بياختيار به پشتي صندلي تكيه دادم و بهشان گفتم: «ا... اين كه محسن خودمان است، چرا اين ريختي شده؟» پاپيوني به قاعده گندگي يك مشت چسبانده بودي بيخ سيبك گلويت! اول فكر كردم میخواهي در يك فيلم كمدي فرانسوي بازي كني كه آن قدر خنده دار شدي، مثلاً مثل مرحوم لوئي دوفونس. اما ديدم، نه خيلي خودت را گرفته اي و اصلاً دوست نداري مضحك و خنده دار باشي، سخت به دنبال تشخص و ابهت هستي. راستش، آن كت و شلوار مشكي، پيراهن سفيد و پاپيون سياه، به تنت زار میزدند، شده بودي عين آن داماد دهاتيهايي كه شب عروسي ناچار كراوات میزنند و موقع راه رفتن دست راستشان با پاي راستشان بالا میآيد و دست چپشان با پاي چپ و موجب خنده و انبساط خاطر خانمها و آقايان میشوند. تو هم يك همچين موجودي شده بودي، مضحك قلموي قابل ترحم! ظاهراً در حاشيه آن جشنواره جسارتهايي عليه ملت ايران كرده بودي، مثلاً اين كه مردم ايران خوابهايشان هم ايدئولوژيك است، آنها عقب مانده هستند و از اين قسم پرت و پلاها كه به قول معروف مرغ پخته روي برنج هم از اين افاضات بامزه تو خندهاش میگيرد. ياد حرفي افتادم كه پس از يك شب خوابيدن در خانه ما اين طرف و آن طرف گفته بودي كه تو خانه فلاني موقع خوابيدن بايد نوك دماغ آدم رو به سقف اتاق باشد. واقعاً اين جوري بود كه تو رفتي اين طرف و آن طرف چو انداختي و به گوش من هم رسيد؟ خوب است اين را هم بشنوي كه هنوز هم بوي گند آن كفش هاي پت و پهن كهنه و جوراب هاي پاره پوره و كثيفت كه ماه به ماه نمیشستي، توي خانه ما مانده است. مثل اين كه اصلاً مشرب تو اين است كه پشت سر ميزبان بروي حرف بزني و لودگي كني. كاري كه الان داري با ملت ايران میكني و تصويري وارونه و مشوه، از اين ملت رشيد و نجيب به چپاولگران و آدم كشان غربي میدهي. مگر نه اين كه تو با پول و امكانات همين مردمي كه حالا بدشان را میگويي به همه چيز رسيدي؟ جوانمردي و لوطي گري هم خوب چيزي است كه تو خيلي از آنها بيبهرهاي. شايد بگويي كه من به خاطر همين مردم دست به آژان كشي زدم و افتادم زندان شاه و لقب چريك نوجوان را بهم دادند، حالا اين حق من است كه از مردم طلب كار باشم. محسن، خودت را گول نزن، فريب حرفهاي بامزه خودت را نخور. يادت هست میگفتي: من مثل يك اسب درشگهاي هستم كه از دو طرف بغل چشم هايش را گرفتهاند تا فقط جلوي رويش را ببيند و راهش را برود. تو واقعاً همين طور شدي، افسارت را دادي به دست درشگه چي، تا شلاق به كپل هايت بزند و تو را هر جا خواست ببرد. مسافر كشي كند و تو دلت به اين خوش باشد كه بدون توجه به اطرافت داري ميتازي و به اهدافت نزديك ميشوي! كدام هدف؟ آخر سر كه كمرت تاب برداشت، درشگه چي بازت میكند و میاندازدت جلوي سگ ها. بگذريم. خيلي حرفها دارم كه اگر لازم شد ميزنم. گفتم كه همكارانم عكس پاپيون دارت را نشانم دادند تا من عصباني بشوم، امانه تنها عصباني نشدم، بلكه خندهام هم گرفت. ميداني چرا؟ براي اين كه هيچ وقت نتوانستم تو را جدي بگيرم، چه آن زمان كه جماعتي پشت سرت راه ميافتادند و هي برادر مخملباف، برادر مخملباف بهت ميگفتند، و نه حالا كه شده اي موسيو مخملباف. تو هيچ كدام از اينها نيستي، تو فقط محسني، محسن مخملباف. با تمام جيغ و دادهايت، اين در و آن در زدن هايت، آوارگي هايت،
در به دري هايت، تو همان يهودي سرگرداني هستي كه ناگزير بايد به ارض موعودت بروي و كنار دست قصابان اسرائيلي پادويي كني و برايشان حرف هاي بامزه بزني و يا به تعبير ضد انقلابيون سلف، محمل ببافي، چيزي بالاتر اين نيستي. من نمیدانم تو اين همه كينه را از كجا آوردي، نه كه حالا اين طور باشي، اوائل دهه 60 هم، همين بودي. يادت هست آن خانواده باغبان را كه گوشه حياط حوزه هنري زندگي میكردند، چه طور از آنجا بيرون ريختي و هيچ از خودت نپرسيدي كه آنها چه وضعي خواهند داشت، چه بر سرشان میآيد؟ جرمشان چه بود؟ كجا رفتند، چه شدند؟ و يا با موتور تو خيابانهاي تهران راه ميافتادي تا عناصر فراري سازمان مجاهدين خلق را شناسايي و معرفي كني، میگفتي من تو زندان با اينها بودم و میشناسمشان. شده بودي شكارچي گراز. دنبال مسعود رجوي میگشتي، حالا خوب تو فرانسه به هم رسيديد! بازي روزگار را میبيني؟ تو و مسعود رجوي، به هم پيوند خورديد! آن هم احتمالاً تو پاريس! فكرش را میكردي؟ كارت به اينجاها بكشد؟ رجوي كه هيچ، تو حيثيتت را با سلطنت طلبها، چريك هاي فدايي زهوار در رفته، همجنسبازها، قوادها، دزدهاي فراري از ايران، گره زدي، تو فكر میكني مخالفان انقلاب اسلامي غير از اينها هستند؟ تو وسط اين آدمهاي عوضي چه كار میكني؟ جاي تو آنجاست؟ راستي از ابوالحسن خان بني صدر چه خبر، بد نيست با مسعود رجوي سري هم به آن رئيس جمهور سابق و ناكام بزنيد، عصرانهاي، شامي، چيزي، هر چه باشد هر سه نفر غريب هستيد و جيره خوار اجنبي و خائن به ملت خودتان. اگر چه تو حسابت از آن دو نفر جداست، تو بيشتر قابل ترحم هستي تا نفرت، آنها با هوشتر و خبيثتر از تو هستند، تو درصد بلاهتت از آنها بيشتر است. يك زماني پاريس پاتوق شخصيت هاي خوشنام و انقلابيون موجه، مثل فرانتس فانون و دكتر شريعتي و از اين دست آدمها بود، حالا شده محل نگه داري حشرات موذي و بيماريزا. حواست باشد كه پرزيدنت زپرتي سابق يادش نيايد كه تو چه بلايي سر مشاورش، موسوي گرمارودي آوردي و آبرويش را در روزنامهها بردي، جرمش هم فقط مشاور بودنش بود. همين! آخر تو آن موقع هنوز برادر مخملباف بودي و خانه تكاني روحي و از اين شامورتيبازيها نكرده بودي. خلاصه حواست جمع باشد، تو پيش آنها هنوز چريك نوجواني. چند هفته پيش، يكي از روزنامهها عكس حسين قدياني را انداخته بودند كه سرش باندپيچي شده بود. حسين، پسر اكبر شهيد اكبر قدياني. تو او را خوب میشناختي، بعد از شهادتش دوتايي برايش مطلبي در همين روزنامه كيهان نوشتيم.همان طور كه شهيد حسن جعفربيگلو و شهيد حبيب غني پور را میشناختي. اگر يادت باشد وقتي حسين به دنيا آمد شهيد اكبر در حوزه چه قدر خوشحالي كرد. شيريني داد. بعد هم رفت جبهه و شهيد شد. حالا پسر او را طرفداران همان كسي كه نمايندگياش را در فرانسه يدك ميكشي، مضروب كردهاند. البته میدانم كه براي تو مهم نيست، براي اين كه از آن طرفي خانه تكاني روحي كردهاي. باز هم فرزندان اصيل اين ملت را ميكشند. خانه خدا را به آتش ميكشند، دروغ ميگويند گردن كلفتي میكنند، قانون را قبول نميكنند، در خيابانهاي تهران عربده كشي میكنند و دقيقا مثل رفتار آن پرزيدنت ناكام و چريك هميشه در حجله! البته، خيلي مهم نيست. اين انقلاب از جنس اقيانوس است كه هراز چندگاهي اجساد متعفن، مردار و خس و خاشاكها را به ساحل میريزد. اين انقلاب و اين ملت، نجاست و پلشتي را برنمیتابند، مدام درحال بازسازي و پاك سازي خود هستند.... و اما چند هفته پيش رفته بودي پارلمان اروپا و محمل بافته بودي. گفته اي كه تو نماينده ملت ايراني و از طرف آنها حرف میزني، آقاپسر! اين نمايندگي را كي به تو داده؟ بازهم دستخوش توهم شده اي و ياوه میبافي و به مردم ايران توهين میكني. داري از آن حرف هاي بامزه میزني. بله، بخشي از مردم به نتيجه انتخابات اعتراض داشتند، خواسته و يا ناخواسته در تهران پايشان به چند خيابان كشيده شد، نامزد ناكام با كمك رسانه هاي دشمن بر آتش كينه دميدند و برادركشي راه انداختند، اما همين كه درصد بالايي از همان جمعيت معترض، متوجه شدند كه پاي اجنبي در ميان است و بوي توطئه از ديگ پلو انگليسيها بلند میشود، هوشيارانه دست از اعتراض كشيدند و همه چيز را به قانون واگذار كردند. تو فكر كردي همه آن معترضين برانداز بودند! زبانت را گاز بگير بچه! آنها فقط فريب تبليغات شيطاني را خوردند. بسياري از آنها پاره تن اين ملت و عزيزان اين نظام هستند، جوانان پراحساسياند كه داشتند اعتراض میكردند، اما آنها
وطنفروش نبودند و نيستند، حاضر نمیشوند نوكر بيگانه باشند. مرافعه اي بود كه پيش آمد و تمام شد تو ديگر نمیخواهد گلويت را جر بدهي. تو هنوز ملت ايران را نشناختي. چون فكر میكني فاميلت مخملباف است، پس میتواني انقلاب مخملي در ايران راه بياندازي! همان انقلاب مخملي كه در قالب خانه تكاني روحي در خودت راه انداختي آبرو را خوردي و غيرت را قي كردي! مینشيني جلوي دوربين هاي تلويزيون، ادا در میآوري، يك بار با دو دستت جلوي دهانت را میگيري، بعد جلوي چشمهايت، بعد گوش هايت، بعد... اين مسخره بازيها چي است كه میكني، حركاتت من را ياد داستان عنتري كه لوطياش مرد انداخت، چقدر بهت میدهند كه آن طور روي دستهايت راه میروي، پشتك میزني وجاي دوست و دشمن را نشان میدهي؟ بگذار آخر سر حرف دلم را بزنم، من نمیتوانم از تو متنفر باشم، ما با هم رفيق بوديم، نان و نمك خورديم، به خودت دقت كن، به صورتت نگاه كن. هنوز اندوه لابه لاي خطوط چهره ات موج میزند. تو غمگيني، هميشه غمگيني و من دوست ندارم تو را اين طور ببينم. اين دادوفريادها را هم به حساب برادر بزرگتري بگذار كه از رفتار برادر كوچك ترش دل شكسته و عصباني است. اين طور پلها را پشت سرت خراب نكن، برگرد بيا و دلخوريهايت را هم با خودت بيار، تو فرزند اين ملتي، اگرچه لجوج و يكدنده اي. با اين حال دل به اجنبي نبند، بيا و به ملت خودت ملحق شو.»