مادرجان! برای مرضیههایت دعا کن
هانیه عسکری
باز هم درب بسته! باز هم پهلوی شکسته! باز هم کوچه هایی که راه می بندد! باز هم بوی غربت زهرا! باز هم صدای یاری خواستن مادر! باز هم صدای یا مهدی ادرکنی! چرا کوچههای شهر شما آنقدر داستانساز شده است؟ چرا شهرتان آنقدر دیوار دارد؟ دیوار دور بقیع...دیوار دور قبرستان ابوطالب...دیوار دور قبرستان شهدای احد...دیوار جلوی درب خانه زهرا(س)...؟ چرا شهرتان آنقدر پشت و رو دارد؟ پشت دیوارهای شهرتان چه می گذرد؟ انگار حقیقتی نهفته است، حقیقتی که تنگی نفسهایش، نفسهای انسان را تنگ میکند، قلبت را فشرده میکند، بیآنکه بدانی و بشناسی و صدایش را بشنوی! سکوت خفقانآوری صدای این نفسها را بریده است! فقط حضورش سنگینت میکند! غمگینت میکند! گویی یاری میطلبد ولی کسی او را نمیبیند!آری یاری میخواهد...خانه به خانه...کوچه به کوچه...دوشادوش علی میرود و در میزند و این دربهای داستان ساز به رویش بسته میشوند! یک به یک، از مهاجر و انصار، برای همه می گوید: «من فاطمهام، دخترپیغمبرتان، از شما پیمان گرفته بود که جز علی را امامتان نگیرید، شما یاران پیامبر بودهاید، علی را تنها نگذارید! اما فاطمهجان این درها، باهم هم پیمان شدهاند، قبل از تو، قبل از علی، قبل از به خاک سپردن پیغمبرشان، در سقیفه! میگویند: «اگر علی زودتر آمده بود با او بیعت میکردیم و انگار که پیامبر درغدیر زودتر از ایشان در سقیفه حاضرنشده بود و نفرموده بود که هرکه من مولای اویم، علی نیز مولای اوست! انگار این پیمان پیمان شکن، بیشتر اعتبار دارد!
آری زهرا جان، همین دربها بودند که با بسته شدنشان، منکر را جرات بخشید که معروف جلوه نماید وخود را به پشت درب خانه تو برساند، پشت همان دری که حضرت رسول ص به احترام پشت آن می ایستاد و برتو و اهل بیتت سلام میکرد که: «السلام علیک یا اهل بیت النبوه»
همان دری که قرآن فرمود: «یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم» و او که ندای: کتاب خدا ما را بس، سر میداد، نه تنها سنت رسول که کتاب خدارا هم پشت سر میگذارد و نه تنها اذن نمیخواهد که فریاد میزند: «در را باز کن!» وتو باز نمیکنی و برای دفاع از مولایت پشت در میروی وصدای نفسهایت گوش مدینه را پر میکند، چه رسد آنکه پشت در ایستاده!
و باز فرمان میدهد که صدای نفسهایت را با دود آتش و صدای شکستن پهلویت را با شکستن در خاموش کنند! وچون به هوش آیی باچادر خاکی و پهلوی شکسته و نفسهای بریده خود را به مسجد میرسانی ودر دفاع از مولایت میگویی:«که اگر دست از علی برندارید، نفرین من بر شما خواهد بود و باز همان علی دست بسته به صبرت میخواند و تسلیات میدهد و تو باز میگردی و از آن روز...از آن روز مدینه دلتنگ است...از آن روز نفس زدن در مدینه طاقت فرسا شده است...ازآن روز ماجرای بستن کوچه و در، در مدینه رسم شده...از آن روز مکه دلتنگ است...دلتنگ بلال...دلتنگ اذانش...دلتنگ «اشهدان علیا ولی الله» دلتنگ آنکه اولین نماز گزار بعد از پیامبر(ص) بود و بعد از شهادتش در محراب نماز، پرسیدند: «مگرعلی نماز هم می خواند؟» دلتنگ باز شدن درب خانه زهرا(س)!
مادرجان دلمان تنگ است. دلتنگ تسبیح دعاهای تا سحرگاهت، در حق همسایگانی که از صدای گریهات برای پدرت، به شوهرت شکایت بردند،که به فاطمه بگو یاروز گریه کند یا شب! دلتنگ نگاه منتظرت درروزهایی که علی را به همراه پدرت به جنگ فرستاده بودی...دلتنگ سه روزی که تنها روزی خانه خودت را به مسکین و یتیم و اسیر بخشیدی و تنها با آب، افطار کردی... دلتنگ پوششی که به هنگام راه رفتن از بلندی زیر پایت می آمد...دلتنگ نگرانیات برای پنهان بودن پیکرت به هنگام تشییعت!
نه، فاطمهجان...تو در کلمات نمیگنجی...دلتنگی ماهم در کلمات نمی گنجد...بگذار سر باقی بمانی...این درها همچون صدفی مروارید وجودت را در میان گرفتهاند، هرچند آنها که قرارش دادند، هدفشان این نبود! همانطور که سر پسر تو را برنیزه کردند و رفعت اورا ندیدند...گاهی دشمن کور می شود! بعد از هزارو چهارصد سال هنوز میدرخشید و این زیباترین بخش داستان شیعه است...و بعد از تو، دخترانی از تبار تو و از تبار شیعه بعد از هزارو چهارصد سال هنوز با جهل، عصرو زمان خویش درمبارزهاند، چه کسی فکر میکرد، این جهل هزارو چهارصد سال تداوم داشته باشد؟ و چه کسی فکر میکرد اینبار قرعه به نام زنی سیاهپوست در قلب جهان کفر بیفتد...هم نام شماست مادرجان! مرضیه! نام خانوادگیاش را هاشمی انتخاب کرده...از تبار بنی هاشم! در دنیای امروز خیلی اسم و رسمها تطابق ندارند، اما ظاهرا اینجا خیلی هم به حق و مقبول است...در زمان و زمینی هستیم پر از اسامی بی ربط! پر از اسمهای بی رسم! پر از نسبهای بیوجه و اعتبار! پراز حرمتهای شکسته شده...اما مادرجان، مرضیه فرق دارد! او نه تنها حرمت نام و تبارت را به سخره نمیگیرد، بلکه با رسمش بار دیگر اسمت را بر سر زبانها میاندازد! بانویی سیاهپوست که تجلی نور انقلاب خمینی، قلبش را منقلب کرده است! حالابه دین اسلام مشرف شده وتبارش را به تو گره زده وچادر ارثیه معصومیتت را بر سرش گذاشته است! از سی و پنج سال پیش تا الان...سی و پنج سال مبارزه...سی و پنج سال آزادگی...سی وپنج سال معصومیت! این سالها او هم، همچون شما درمیان مردم حاضر شد و از مظلومیت شیعه داد سخن سرداد! حالا او پنجاه و هفت سال دارد... مقاومتر از قبل... دشمنان مقاومت.آزادگی او را تاب نیاوردند، ارثیهات(حجاب) را با زور از سرش برداشتند...نمیدانم به اوسیلی هم زدند یانه...اما به گفته خودش رفتارشان با او همچون مجرمان بود...نمکگیر غذای حرامشان نشده... ایستادگی کرد. مادرجان! برای مرضیههای امروزت دعا کن.