kayhan.ir

کد خبر: ۱۳۵۲۷۷
تاریخ انتشار : ۰۲ تير ۱۳۹۷ - ۱۹:۴۹

قافلۀ شوق -۷



منصور ایمانی

در مسیر قلاویزان، با دیدن روستاها و مناطقی مثل «بهرام آباد»، «فرخ آباد» و «پاسگاه گمرک» به یاد مصاحبه‌ام با سردار نورالهی افتادم که فرماندۀ سپاه کردستان و از همراهان قافله بود. پنج سال پیش بود که راجع به اولین یورش نیروهای صدام، به روستاها و شهرهای مرزی مهران و نفت‌شهر و سومار، با وی گفت‌وگو کرده بودم و در «کیهان» چاپ شده بود. آن روز که نام این آبادی‌ها را از خلال صحبت‌های سردار می‌شنیدم، تصور دقیق و روشنی از جغرافیای منطقه نداشتم. اما در این سفر، کنار پنجرۀ زردقناری نشسته بودم و موقعیت جغرافیایی محورها و روستاها را از نزدیک می‌دیدم و با گزارش آن سال سردار تطبیق می‌دادم. هر قدر که به منطقه نزدیک‌تر می‌شدیم، زخم‌های قلاویزان از ضربت حرامیان، بیشتر رخ می‌نمود. انگار عطر شورانگیز لاله‌های حضرت روح‌الله، به مشام می‌آمد و زمزمه‌های شبانۀ شیران جنگ، از پیچ و خم تپه‌های آنجا به گوش می‌رسید. حال و هوای همسفرانم که تا اندکی قبل، از دیدن پایانۀ باشکوه مهران، شگفت‌زده و شاد بودند، با دیدن تپه‌ماهورهای تودرتوی قلاویزان، اندک اندک برمی گشت و نگاهشان در جستجوی ردِ پای آن دلیران، خاک تپه‌ها و گودال‌ها را می‌کاوید. آنجا حسی از شگفتی و تحسین، همراه اندوه سنگینی از غیبت آن کبوترهای گمنامِ نام‌آور، به سراغ تو می‌آمد و گودال‌ها و تپه‌ها و خاکریزهای قلاویزان، نقشِ پرده‌ای بود از آن حماسه ماندگار، که نگاه حیرت‌زدۀ زائران را، به سینۀ زخمی این دشت سوخته می‌دوخت. یال‌های مجروح قلاویزان، فروتنانه در برابر چشمت به خاک افتاده بود و شقایق‌ها و سبزه‌ها و بوته‌های بهاریِ زمین، سطرهایی از منظومۀ کربلای ۱ را روایت می‌کرد و فرماندۀ این خاک سرخ و سبز، سردار مرتضی قربانی با چهره‌ای گرفته از داغ یاران پرکشیده، بر بلندای قلاویزان ایستاده بود و هنوز به علمداران زخمی‌اش فرمان می‌داد تا به سربلندی آن سرزمین چاک‌چاک، همچنان از حنجرۀ تفنگ، رگبارِ «اشداء علی الکفار» سردهند. آن روز پیش قامت سبز قلاویزان، و در برابر چشم سردار مرتضی و یاران حاضر و غائبش، تنها قطره‌ای بودیم بی‌مقدار. چونان غریبه‌آشنا؛ آشنای آتش جنگ، ولی غریبه با پرواز. نه، باور مکن، که غباری بودم، افتاده در پیِ سوارانی سبزپوش. یا چون خسی افتان و خیزان، به میقات قلاویزان آمده بودم تا تنها، تماشاگرِ جاماندن خود، از مرغانِ سینه‌سرخی باشم که در سحرگاه کربلای ۱ تا دلِ باغ خدا پرکشیده بودند. دشت و تپه‌ها و گودال و سنگرهای به‌جا مانده از آتش و خون، ملامتم می‌کردند و گویی قلاویزان، حلق‌آویزم می‌کرد. نه پا، نه چشم و نه قلم، دیگر فرمان نمی‌بُرد و تنها دل، زبان حال یاران رفته را روایت می‌کرد:
ما  بچه‌ها، مرد سحرگاه  عبوریم
آری همان از خانه‌های خویش دوریم
با من مدارا کن یک امشب ای دل
بیچاره‌دل، جامانده‌دل، بی‌حاصل من
آه ای تمام یادها در من برویید
ای از شما آرامشم، دل را بجویید
شبهای سنگر ساده اما باصفا بود
بر عکس اینجا هم‌نشینم باوفا بود
کس را هراس جان نبود آنجا برادر
غم بود اگر، از نان نبود آنجا برادر
دنیاست آبادان، ولی پرهیز باید
چشم تو هم جان برادر تیز باید
دنیا بهشت، اما نصیب گشنگان باد
دنیا زلال، اما سراب تشنگان باد
ما بچه‌ها مردان شبهای شکیبیم
مجروح تیر و ترکشیم و بی‌طبیبم...