kayhan.ir

کد خبر: ۹۸۲۶۷
تاریخ انتشار : ۰۱ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۰
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۲۱

دیدار با شهید اندرزگو


در همین آمد و شدها خداوند توفیق داد تا با شهید بزرگوار سیدعلی اندرزگو آشنا شوم. او با این هدف به منطقه آمده بود که ضمن ارزیابی نیروهای مبارز در خارج از کشور و ایجاد ارتباط با آنها مقداری هم مهمات و اسلحه تهیه کند.
روزی شهید منتظری به من گفت: «شیخی از ایران آمده، بد نیست که شما امشب بروید و با او آشنا شوید.» من وصف شهید اندرزگو را زیاد شنیده بودم ولی هیچ‌گاه او را از نزدیک ندیده بودم. شیخ محمد هم نگفته بود که این شیخ اندرزگوست.
آن شب وقتی برای دیدن شیخ رفتم، اصلا تصور نمی‌کردم که مرا بشناسد. ولی وقتی او مرا دید پس از سلام و احوالپرسی بلافاصله پرسید: «شما خانم دباغ نیستید؟» من که جا خورده بودم گفتم: «نه من خواهر طاهره هستم!» گفت:  «بله! من می‌دانم، این جا طاهره هستید ولی من شما را از ایران می‌شناسم...» او حتی گفت با چه کسانی در ایران کار می‌کردم و ارتباط داشتم. شنیدن این مطالب برایم قابل فهم نبود، که چطور فردی می‌توانست این همه اطلاعات از من داشته باشد. پرسیدم: «شما این اطلاعات را از کجا به دست آورده‌اید و چطور مرا می‌شناسید.» گفت: «من اندرزگو هستم.» تازه ایشان را شناختم و نفس راحتی کشیدم و شروع کردم از نو با وی به احوالپرسی و خوشامدگویی.
شهید اندرزگو با گروه روحانیون مبارز ایران ارتباط داشت و با برخی از اعضای آن کاملا آشنا و دوست بود. او از اوضاع و احوال داخل کشور و بعد عراق و نجف برایم گفت. وی خیلی امیدوارانه از پیروزی انقلاب و مبارزات مردمی تحت رهبری امام خمینی(ره) سخن می‌گفت و برای خود برنامه‌هایی داشت و گفت که برای تهیه اسلحه به سوریه آمده است. او سفارش اسلحه‌های متفاوتی از کلت کمری مجهز به صدا خفه‌کن گرفته تا اسلحه‌های خودکار مثل مسلسل یوزی را داد.
مسئول تامین چنین سفارشی آقای جلال‌الدین فارسی بود و من به عنوان رابط باید برای اخذ، حمل و تحویل سلاح اقدام می‌کردم، با تلاش فراوان تعداد زیادی از سفارش‌های شهید اندرزگو تامین شد و من آنها را به وی در محل اقامتش - یکی از خانه‌های مخفی و امن گروه در سوریه - تحویل دادم.
شهید اندرزگو مایل بود برایمان کاری انجام دهد، روزی به او گفتم: «ما اصلا قند گیر نمی‌آوریم و برای خوردن چای مشکل داریم، [در... سوریه مرسوم است که برای شیرین کردن چای از شکر استفاده کنند] گفت: «کاری ندارد من الان برایتان قند درست می‌کنم» و بعد بلند شد کمی آب جوش آورد، مقداری شکر داخل بشقابی ریخت، سپس آب جوش را بر روی شکر چکاند و آن را مرطوب کرد و با دستش ورز داد حبه‌های زیادی و به اندازه فندق درست کرد، سپس آنها را زیر نور آفتاب گذاشت تا خشک شود. به این ترتیب وی مقدار زیادی قند برایمان درست کرد. این عمل شهید اندرزگو برایم خیلی جالب بود، فردی با آن همه مشغله و تراکم کاری و برنامه‌های بزرگی که دنبالش بود از چنین امور جزیی نیز غافل نبود.
شهید اندرزگو در مدت اقامتش در سوریه، به فراخور حال و وقت از شیوه‌های مبارزات و تجربیاتش برایمان صحبت می‌کرد. مثلا می‌گفت: «روزی در چهارراه پهلوی (ولی‌عصر«عج») قراری داشتم. خبر رسید که فلانی را گرفته‌اند، از مقاومت آن فرد در زیر شکنجه و سکوتش خیلی  مطمئن بودم. با این حال تصمیم گرفتم تا نزدیکی‌های محل قرار بروم. اما وقتی به آن جا نزدیک شدم، احساس کردم وضع غیرعادی است؛ به نزدیکی پیچ خیابانی فرعی رسیدم، قرار بود فرد مورد نظر در مقابل دکه‌ای بایستد؛ ولی خبری نبود، در یک لحظه متوجه خانمی شدم که به همراه بچه‌ای که در حال نق زدن بود، می‌رفت، جلو رفته و گفتم؛ مادر، اجازه دهید بغلش بگیرم شاید آرام شود، بچه است دیگر! و بعد بچه را برداشته قلمدوش گرفتم و شروع به صحبت با مادر بچه کردم، کمی که از صحنه دور شدم، بچه را زمین گذاشته گریختم...»
اندرزگو با بیان چنین وقایع و خاطراتی می‌خواست تجربیاتش را به ما منتقل کند و تصمیم‌گیری در زمان بحران را به ما بیاموزد. دستاوردها و اندوخته‌های اندرزگو بسیار ذی‌قیمت و گرانمایه بود، از جمله دستمایه‌هایش از مشارکت خانواده‌اش در همراهی با او در چنین خط سیری خطرناک.
در ماموریت‌هایی که به عهده ما گذاشته می‌شد، اطلاعاتی که در اختیار ما قرار می‌گرفت محدود و فقط در حد نیاز بود، زیرا احتمال دستگیری و لو رفتن در همه حال وجود داشت. از این رو در انجام کارهای محوله همه جوانب برایمان روشن نبود. گاهی دستورالعمل و برنامه‌ها به صورت شفاهی طرح و ارائه می‌شد و ما وظیفه داشتیم آنها را حفظ کرده به ذهن و حافظه اتکا کنیم. از افراد همکار و یا مرتبط نیز تنها چند مشخصه ظاهری به ما داده می‌شد و در انجام ماموریت فقط بایستی به هدف فکر کنیم و به چند‌وچون و چرایی‌‌اش کاری نداشته باشیم.