خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 1
روایت خانم دباغ از قیام 15 خرداد
قیام 15 خرداد 1342
خواب عجیبی که دیده بودم در 15 خرداد 1342 تعبیر شد.
دهه اول ماه محرم آن سال حال و هوای خاصی داشت. مراسم سوگواری سالار شهیدان اباعبدالله الحسین(ع) به دلهایی که از فاجعه خونین فیضیه جریحهدار بود، چنگ میزد؛ و خونها را به جوش میآورد.
سخنرانیها و خطابههای آتشین برخی وعاظ و علما و روحانیون بر منابر مساجد و تکایا و حسینیهها و حضور پرجوش و خروش مردم متدین در این مجالس از طرفی و تهدید رژیم شاه مبنی بر برخورد با کسانی که علیه شاه و اسرائیل داد سخن میدهند و میگویند که اسلام در خطر است از سوی دیگر، همه نشانگر این بود که لحظات آبستن حادثهای بزرگ است.
دو روز پس از راهپیمایی عظیم عاشورا که نماد مخالفت عمومی با حاکمیت رژیم شاه بود، منزل حضرت امام محاصره و معظمله دستگیر و از قم به پادگان عشرتآباد (ولی عصر (عج)) تهران منتقل شد. در مدت کوتاهی خبر دستگیری امام در سطح شهر تهران دهان به دهان پخش شد. رژیم از بیم حرکت و واکنش، مردم شهر را در محاصره چکمهپوشانش گرفته بود. صفوف آنها حکایت از آرایش نظامی جنگی میکرد.
هنگامی که آتشفشان خشم مردم خروش کرد و مردم به کوچهها و خیابانها ریختند و در اعتراض به دستگیری پیشوای دینی و رهبری سیاسیشان شعار دادند... خون از در و دیوار شهر فرو میچکید.
صبح آن روز خونین، من برای گرفتن نان از خانه بیرون رفتم. در میدان خراسان جمعیت موج میزد. به سمت خیابان شهباز (17 شهریور) رفتم. پاسبانهای کلانتری ۱۴ را دیدم که در مقابل مردم ایستاده و آرایش تهاجمی و جنگی دارند. وضع کاملاً غیرعادی بود، ولی هجوم بحرانی نشده بود. وارد نانوایی سنگکی شدم، چند نفر جلوتر از من آن جا بودند. منتظر ماندم تا نوبتم فرا برسد. ناگهان سر و صدایی به گوش رسید، بعد صفیر گلوله بود که سینههای مردم را میشکافت. با شروع درگیری شاطر دست از کار کشید و مشتریها را به زیرزمین مغازه فرستاد. برای من رفتن به آن جا در حالی که پنج یا شش نفر مرد حضور داشتند، صلاح نبود؛ در همان مغازه ایستادم. از سوراخ روی کرکره دیدم که گلولهای سینه نوجوانی را شکافت، صحنه فجیعی بود؛ دیدن این منظره سخت تکانم داد، خشم تمام وجودم را فرا گرفت، دندانهایم را به هم میفشردم تا خودم را کنترل کنم. مردم نیز با دیدن صحنه پرپر شدن آن نوجوان خونشان به جوش آمد، و با صدایی محکمتر شعار میدادند و ابراز مخالفت میکردند. پاسبانها فرار را بر قرار ترجیح دادند. مردم خشمگین با کیوسک تلفن عمومی و بشکه و برخی وسایل دیگر در خیابان مانع ایجاد کردند، تا پاسبانها در حملهای دیگر با ماشین به تعقیب آنها نپردازند.
پس از گذشت یک ساعت و ریختن خونهای بسیاری اوضاع اندکی آرام شد. شاطر شروع به پخت نان کرد و من پس از گرفتن سه قرص نان، از آن جا خارج شدم و از کوچه پسکوچهها خود را به منزل رساندم. حماسه 15 خرداد و مشاهده صحنههای خونین آن روز پاسخی برای بعضی پرسشهایم بود، پرسشهایی مانند این که بدانم ظالم و مظلوم کیست؟ منشأ ظلم کجاست؟ ستمگری و ستمسوزی یعنی چه؟ خائن کیست؟ و چه کسی و چه چیزی سبب عقبماندگی است؟ و...
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فشار گسترده افکار عمومی و خواست مصرانه مردم و اعتراضهای پیوسته روحانیان و مراجع، سبب شد که رژیم، امام را پس از گذشت ده ماه آزاد کند. مردم گروه گروه به دیدار ایشان میشتافتند، با شنیدن اخبار قم؛ من نیز شایق بودم که به دیدار مرشد و مرادم بروم. از حاج آقا دباغ خواهش کردم که مرا به قم و دیدار امام ببرد. او ابتدا به دلیل مشغله زیاد و نداشتن اجازه از صاحبکارش با این سفر موافق نبود. اما سرانجام در برابر اصرارهای من تسلیم شد. خدا میداند که چقدر برای رفتن به قم از او خواهش کردم و او به دو ساعت حضور در قم رضایت داد.
به سوی قم رفتیم، تمام طول مسیر در فکر غوطهور بودم؛ و دوست داشتم که مسیر کوتاه میشد تا من سریعتر امام را زیارت میکردم. حضرت امام صبحها و عصرها چند ساعتی برای ملاقات عمومی برنامه داشتند و وقت میگذاشتند.
متأسفانه ما زمانی وارد قم شدیم که گفتند ملاقات عمومی صبح تمام شده است. خدا میداند با شنیدن این خبر چه غمی بر دلم نشست. من که با هزار امید و آرزو و در شرایطی بس مشکل خودم را به آن جا رسانده بودم، و من که در امام بارقههایی میدیدم؛ که پاسخگوی بزرگ زمانه است و میتواند به پرسشهای ریشه دوانده در ذهن و جانم پاسخ بگوید، حال با دری بسته رو به رو شده بودم. بغض گلویم را گرفت، و اشک در چشمانم حلقه زد؛ اندوه بیسعادتی و کمتوفیقی بر قلبم سایه انداخت، با همین حال رو به سوی حرم بیبی حضرت معصومه(س) و با چشم تمنا به آن نگاه کردم، شوهرم که متوجه حال و روز من بود گفت که وقت تنگ است و بهتر است به زیارت حرم برویم. با دلی شکسته، پای به کوی و حریم یار گذاشتم، در دل فریاد میزدم: «بیبیجان! چرا راهی پیش پایم نگذاشتی تا آقا را ببینم؟ بیبی! چرا این توفیق از من گرفته شد؟ چرا کمک نکردی؟ چرا...؟». با زیارت و نماز بود که کمی دلم سبک شد.
برای بازگشت به تهران، به خیابان پشت مسجد امام حسن عسگری(ع) رفتیم. رانندهای داد میزد: «تهران! تهران!» درون مینیبوس چهار یا پنج نفر نشسته منتظر بودند تا ماشین پر شود. ما نیز به آنها پیوستیم. من از ناراحتی لب نمیگشودم و از شیشه خیره به بیرون مینگریستم.
ساعت دو بعد از ظهر راننده آمد و گفت: «آقا برای مجلس ختم شهدا به مسجد آمدند، هر کس میخواهد ایشان را ببیند، عجله کند، ما صبر میکنیم.» با شنیدن این خبر گویی تمام دنیا را به من دادهاند، سراسیمه به سوی مسجد شتافتم. از در که وارد شدم جمعیت زیادی را دیدم، با وجود انبوه مردم امکان حرکت به جلو نبود، در همان جا ایستادم، در حالی که پوشیه به صورت داشتم امام را در صدر مسجد دیدم! چهره ایشان همان چهره نورانی و الهیای بود که در خواب دیده بودم. حاجآقا مصطفی در مجاورت آقا نشسته بود. به حاج آقا دباغ گفتم: «من آقا را قبلاً دیدهام!» گفت: «نه، اشتباه میکنی.» در همان حال ایستاده و بیاختیار دست به سینه گذاشتم و تعظیم کرده سلام گفتم. از همان راه دور. گویا آقا متوجه احترام ما شدند. دستشان را بالا بردند و حرکت دادند. دیگر در پوست خود نمیگنجیدم و سر از پا نمیشناختم، گویی که از چشمه حیاتبخش کوثر نوشیدهام. روح و جانی دوباره گرفته، برایم یقین حاصل شد که آن مولا و آقایی را که مدتها پیش در خواب دیده بودم و از شدت درد شانه، ناله میکرد خود حضرت امام است. حالم دگرگون بود، نفهمیدم که چطور و چگونه از قم به تهران آمدم؛ چون در طی راه مرتباً در زیر چادر میگریستم، حاج آقا مرتب میگفت: «مرضیه! خودت را کنترل کن. اگر بفهمند که برای چه گریه میکنی، ممکن است برایمان دردسر درست شود. خودت را نگه دار!» ولی مگر ممکن بود؟!
بعد از آن دیدار سرنوشتساز، آتشی در جانم شعلهور شد و آرام و قرار از من ربود. از آن به بعد زندگیام غیر معمول شد، دلم میخواست کاری بکنم؛ اما چه کاری؟ حیران بودم، سرگشته سرگشته. سه چهار ماهی وضع به همین منوال بود تا کارم به بیمارستان کشید، بستری شدم. در مدت بیماری و نقاهت دایم از حاج آقا خواهش و تمنا میکردم که خانه و اسباب و اثاثیه را بفروشد تا به قم برویم، شاید که توفیق خدمت و کلفتی آقا را پیدا کنم، و بدین گونه با دیدار هر روزهاش دردها و آلامم را التیام بخشم.
بیماریام شدت یافت، و بیش از چهل روز در اغما بودم. پزشکهای زیادی به بالینم آمدند، یکی میگفت: «حصبه است!» دیگری میگفت: «اعصابش ناراحت است!» شوهرم که بیشتر با وضعیت روحی من آشنا بود، یکی از علمای قم به نام حاج آقا موسوی همدانی را که از دوستانش بود به بالینم آورد؛ او در کنار بسترم دعایی خواند. شوهرم چون میدانست که من علاقه خاصی به حدیث کساء دارم از او خواست که روضه و حدیث کساء را نیز بخواند، با قرائت ایشان احساس کردم حضرت امام روضه و حدیث کساء را میخوانند، به صدای ایشان چشمم باز شد، دیدم این آقای موسوی است که روی صندلی نشسته و دعا میخواند، گوشه عبای ایشان را گرفتم و گفتم: «دعا کنید من شفا یابم، بیش از این نمیتوانم در بستر باشم و از بچههایم دور بمانم.»
دکتر ناصر پرتوی پزشک حاذقی که متوجه مشکل روحی و فکری من بود، دستورها و توصیههایی تجویز کرد و مطالبی را با شوهرم در میان گذاشت، که پس از به کار بستن سفارشهای این پزشک؛ حالم بهبود یافت.