پرواز 655
بازگشت به زندگی(پاورقی)
سوزش بازويم نميگذاشت بخوابم و باد ميان بارها افتاده بود. آسمان را ميديدم كه ابرها روي ستارههايش را ميپوشاند. سرما بدنم را كرخ كرده بود، به سختي بالاي زخم را بسته بودم اما با هر تكان ماشين دلم ميخواست فرياد بكشم. ساعتها بود كه كاميون ميان جاده به پيش ميرفت. سرانجام درد امانم را بريد و فرياد زدم و بعد فرياد ترسناك ديگري كشيدم. راننده بر سرعتش اضافه كرد، به گمانم ترسانده بودمش. شايد فكر ميكرد، صداي بيابان است. شايد هم مرا دزدي پنداشته بود كه دور از آبادي گرفتارش شده است. دوباره صدا زدم و اين بار صدايم بغض آلود بود.
- ترا به جان مادرت نگهدار، دارم ميميرم، نگهدار!
سعي كردم بايستم، زانوهايم ميلرزيد، خودم را به زحمت به لبه كاميون رساندم و تا نيمه بالا رفتم تا از آينه مرا ببيند، ماشين در پيچ جاده تاب خورد و قبل از اينكه بتوانم خودم را كنترل كنم ميان آسمان و زمين بودم و بعد صداي خرد شدن استخوانها و قرقر ماشيني كه دور ميشد را شنيدم.
درد شديدي در بازو و پاي چپم حس ميكردم، نميدانستم كجا هستم، براي مدتي به سمت شرق، دقايقي به سوي غرب و ساعتي بعد به سمت شمال حركت كردم و بعد بيهوشي به سراغم آمد و در ميان تاريكي و ترس از حال رفتم.
چشمانم را كه باز كردم در كلبهاي تنها بودم، زخمهاي سر و صورتم پانسمان شده بود، دست چپم گزگز ميكرد و گچ سفيدرنگي تا بالاي زانويم را پوشانده بود. به نظر روز سرد و گرفتهاي ميآمد. از پنجره نور غمانگيزي به درون ميتابيد. با اولين تكاني كه خوردم در باز شد و يك نفر با يك بغل هيزم وارد شد. با نگاه رمز آلود و لبخند كمرنگي نگاهم كرد و گفت:
- بالأخره بيدار شدي؟ تو خيلي شانس داري! ميدانستي؟
نميتوانستم به درستي تشخيص دهم كه مرد چند ساله است، موهاي سفيد شقيقهها و ريش و سبيل جوگندمياش در نور اندك كلبه مشخص بود.
به سمت اجاق رفت و مقداري هيزم درون آن ريخت. اتاق روشنتر شد، كلبه تميز و مرتبي بود. به سبك خانههاي شمال سقف چوبي بلندي داشت اما نشانهاي از زن يا كودك در آن نبود. يك تخت چوبي كه من آن را اشغال كرده بودم، يك ميز چوبي با دو صندلي، چند دست رختخواب، تعدادي ظرف و ظروف آشپزخانه، يك تفنگ دولول شكاري، مقداري پوست، آينهاي نيم قد كه به ديوار ميخكوب بود، يك صندوقچه فلزي و چند دست لباس كه به ميخ كشيده شده بود، همه داشتههاي كلبه بود.
روي ديوار يك تابلوي نقاشي هم بود، تابلوي رنگ و رو رفته يك زن كه احساس ناشناختهاي را در من برميانگيخت. خطوط چهرهاش نامنظم و به طرز غريبي خشمگين بود، با اين حال چشمان زن آرامشي عجيب داشت. به ياد زليخا افتادم، به ياد دلتنگيهايش و رنجهايي كه در بيخبري ميكشيد. احساس ضعف شديدي كردم و دوباره به خواب رفتم. بيدار كه شدم هوا تاريك بود، دستم را از روي ران متورم و سپس پهلو و بعد آرنج تا بازوي راستم پيش بردم.
- درد ميكند؟
نگاهم بهصورت مرد افتاد كه كنار تختخواب و روي صندلي نشسته بود. زير انگشتان دست چپم بانداژ صورت و كتف راستم را حس كردم.
- روي كتف راستت يك سوراخ درست شده به اندازه يك ريالي، جاي گلوله است. شانس آوردي از يك طرف خورده، از طرف ديگر بيرون آمده، معلوم است كه از فاصله نزديك به تو شليك شده، همه جاي بدنت جاي زخم و سوختگي داري. نميدانم براي چيست؟ اميدوارم به آدم درستي كمك كرده باشم.