پرواز 655
فرار از چنگ مأموران ساواک(پاورقی)
ديگر واقعاً احساس نااميدي ميكردم.
روز هفتاد و چهارم هوا سرد و باراني بود، با پروندهاي كه برايم درست شده بود به طرف دادسرا رفتم، حداقل چيزي كه انتظارش را داشتم حبس ابد بود.
همه راه را دعا خواندم، عاقبت ماشين قبل از دادسرا توقف كرد، پياده شديم. سرباز جواني كه يكي از دو مأمور تحويلم بود، يكي از دستبندهايم را باز كرد تا به دست خودش قفل كند كه ناگهان بدون معطلي با مشت به صورتش كوبيدم و با سرعت تمام شروع به دويدن كردم. مطمئن بودم كه چيزي فراتر از حد و مرز نيروي بشري به ساق پاهايم فرمان ميدهد. از مقابل چشم مأمورين دستپاچه كه گمان نميكردند يك زنداني درست مقابل دادسرا بخواهد از دستشان فرار كند، گريختم. اندوه و عشق مغزم را تسخير كرده بود. از مدتها قبل، از اولين روزي كه چشمم به اولين زندانيهاي شكنجه شده خورد يا حتي قبل از آن، از لحظاتي كه صداي فريادهاي دلخراششان را شنيدم، به فرار فكر كرده بودم. مدتها حياط زندان را كه ميلههاي بلند داشت و كمترين اميدي به رهايي از آن نبود وارسي كرده بودم. هر نقطهاي را كه يك محكوم به مرگ براي فرار به آن فكر كرده بود، زير نظر گرفتم اما از آن زندان مخوف هيچ راهي به بيرون وجود نداشت، اگر اميدي پيدا ميشد، به هر جاي فراري كه قبلاً يك نفر قدم بر آن گذاشته بود، قدم ميگذاشتم، به رد هر پنجهاي كه بر جاي مانده بود، چنگ ميانداختم اما هيچ اميدي نبود. اگر هم بود، پس از 74 روز شكنجههاي طاقتفرسا همه انديشههايم كور شده بود. ديگر آرزوهايم را تاريك و دور از دسترس ميديدم و نااميدي تقريباً نيروي ذهنم را از كار انداخته بود. قبل از اينكه پايم به آن سوي خيابان برسد و از دسترس مأمورها دورتر شوم، اول صداي فرمان ايست و بعد صداي شليك چند تير را شنيدم اما من همچنان دويدم، ديگر راه بازگشتي نبود، آب كه از سر ميگذرد چه زياد و چه كم! سوزشي ناگهاني بازوي راستم را فلج كرد اما همين سوزش جرأتم را هم زيادتر كرد، ديگر ترسي وجود نداشت. نفسي تازه كردم و ميان خيابانها دويدم. حس ميكردم باد زخمهاي صورتم را شيارشيار ميكند اما وحشت از ماندن و گرفتار شدن فرصت ايستادن نميداد، ميدويدم و سعي ميكردم گرههاي ذهنم را يكي يكي باز كنم. عاقبت داخل يكي از كوچهها به داخل راهروي در نيمه گشوده خانهاي پريدم، لحظاتي ايستادم و بعد آهسته خودم را داخل زيرزميني تاريك و نمور كشيدم. خيسي خون را ميتوانستم روي بازويم حس كنم، ساعتها همانجا ماندم و بيصدا به ثانيهها و دقيقهها گوش دادم. بعد از گذشت ساعتها دلم ميخواست بخوابم اما ترس از گرفتاري هشيارم كرده بود، نميدانم چه مدت گذشت، هوا تقريباً تاريك شده بود كه با جيغ زني كه به زيرزمين آمده بود، ميان كوچه پريدم و دوباره شروع به دويدن كردم، تا اينكه عاقبت كنار ستون سنگي يك پل ايستادم. ماشين حملباري روي سينه خاكي جاده متوقف شده بود، راننده سيگاري روشن كرده بود و لاستيك جلويي ماشين را با صبر و آسودگي در جاي خودش محكم ميكرد، اين اتفاق را به فال نيك گرفتم و به زحمت از كاميون بالا رفتم و به سختي گوشه كوچكي در لابهلاي اسباب و اثاثيهاي كه كيپ تا كيپ كنار هم چيده شده بود، پناه گرفتم. اين هم از رازهاي زندگي است، وقتي سخت ميشود، آدم به زندگي محكمتر ميچسبد و به هر دري ميزند تا آن را حفظ كند. گاهي حتي نميداند به كدام در زده و كدام راه درست است. زخمي، گرسنه، خسته و سرگردان به سويي ميرفتم تا زندگيام را نجات دهم اما حتي نميدانستم ماشين به كدام سو ميرود.